شاید یکی از پرروایتترین رویدادهای تاریخ ادبیات معاصر ایران بوده باشد؛ آن روزی از زمستان سال 1344که برخی فعالان ادبیات به دفتر امیرعباس هویدا میروند تا آنجا جلال آلاحمد عنان از کف دهد و هر چه میتواند به آقای نخستوزیر بگوید... یکی از آن ناسزاها و بدتر از همه: ژوزف استالین!
دهقان فداکار را همه ما دهه شصتیها به خوبی میشناسیم، روایتی نوستالژیک از قهرمانی که اکثر ما برای نخستین بار در کتاب فارسی سوم دبستان با او و ماجرایش آشنا شدیم؛ با تصویر جوانی برهنه روی ریل راهآهن که لباس خود را آتش زده و بر سر چوبی گرفته بود تا راننده قطار را متوجه خطر ریزش کوه کند.
معمولاً تا بلیت میخریدیم و وارد سینما میشدیم او را میدیدیم که مثل همیشه خوشتیپ و مرتب ایستاده و حواسش به همهچیز هست. تقریباً هر وقت که به کریستال میرفتیم صابر رهبر را کنار در ورودی، بغل بوفه یا غرفهای که کتابهای سینمایی عرضه میکرد، میدیدیم.
این 3 ،4 روز اخیر در اصفهان بودم. شهری که نخستین روز آذر مسمی یافته است، به روز ملی پاسداشتش در سپهر تاریخ و فرهنگ ایران. همان روزی که رکنالدوله دیلمی، برج و باروی این شهر را در سده چهارم بنا نهاد و نمادش شد مرد کماندارِ سوار بر اسب، همان نشان برج قوس ماه آذر که نگارهای است .