• چهار شنبه 27 تیر 1403
  • الأرْبِعَاء 10 محرم 1446
  • 2024 Jul 17
پنج شنبه 8 اسفند 1398
کد مطلب : 96080
+
-

گفت‌وگو با «ر. اعتمادی» نویسنده رمان‌های عاشقانه‌ای

عاشقم و عاشقانه می‌نویسم

عاشقم و عاشقانه می‌نویسم


نیلوفر ذوالفقاری

برای خیلی‌ها که کتاب خواندن را از خواندن رمان‌های عاشقانه شروع کرده‌اند، دیدن یک نام روی جلد کتاب‌ها آشناست؛ ر.اعتمادی. برای خیلی‌ها هویت پشت این نام مجهول بود و دوست داشتند بیشتر درباره نویسنده‌ای بدانند که عاشقانه‌ بودن، ویژگی اصلی رمان‌های او بود. اما این نام متعلق به چه‌کسی بود؟ رجبعلی اعتمادی، نویسنده‌ای است که با نام اختصاری ر.اعتمادی، تا به حال ۴۲ داستان بلند عاشقانه نوشته است. او که به‌عنوان یکی از معروف‌ترین نویسندگان ادبیات عامه‌پسند شناخته می‌شود، می‌گوید که به‌کار بردن این عنوان برای نوعی از ادبیات پرطرفدار درست نیست. اعتمادی می‌گوید عاشقانه می‌نویسد، چون عاشق‌پیشه است. گفت‌وگوی ما را با این نویسنده پرکار و پرطرفدار بخوانید.

نوشتن از کجای سرنوشت شما شروع شد؟
در زندگی این شانس را داشتم که هم روزنامه‌نگار باشم و هم نویسنده. خوشبختانه در هر دو رشته نام و تجربه‌ای دارم. کار من به‌عنوان روزنامه‌نگار از روزنامه اطلاعات شروع و به همین روزنامه هم ختم شد. تنها شغل من همین بوده است. فکر می‌کنم جزو معدود روزنامه‌نگارانی هستم که به‌صورت حرفه‌ای در زمان خودم تنها به همین شغل پرداختم. از گذشته تا همین امروز هم اینچنین بوده که بسیاری از روزنامه‌نگاران برای تامین زندگی در جاهای مختلفی کار کرده‌اند. اما من تصمیم گرفتم وارد شغل دیگری نشوم. از سال1359 که فعالیتم در روزنامه متوقف شد، زندگی‌ام با نویسندگی گذشته است. نوشتن از آغاز جوانی من شروع شد و تا امروز هم ادامه داشته است.
  ریشه این علاقه به نوشتن چگونه در وجودتان رشد کرد؟
من از کودکی به مطالعه علاقه‌مند بودم. تا 12سالگی در زادگاهم لار زندگی می‌کردم. در آن زمان در مدارس به زبان فارسی اهمیت فوق‌العاده‌ای داده می‌شد. به‌طوری که ما در کلاس چهارم ابتدایی، دروسی از حافظ و گلستان سعدی را می‌خواندیم. من بسیار به کتاب خواندن علاقه داشتم، مدام دنبال مطالعه بودم اما چون شهر کوچک بود، تنها کتابفروشی شهر با 30جلد کتاب جوابگوی نیاز من نبود. خاطرم هست که در عالم کودکی، در خانه‌ها را می‌زدم و می‌خواستم که اگر کتابی دارند، امانت بدهند. این علاقه آنقدر زیاد بود که در کلاس پنجم دبستان، انشایی که نوشتم به‌عنوان انشای نمونه به تهران فرستاده شد و برایم کتابی به‌عنوان جایزه فرستادند. بعد از اینکه به تهران آمدیم، در فضای بهتری برای کتابخوانی قرار گرفتم. هم‌نسلانم در سال1337 که با هم دبیرستان را شروع کرده بودیم، همگی کتابخوان بودند. در دبیرستان مروی در انتهای ناصرخسرو درس می‌خواندم و هربار به جمع دانش‌آموزان نگاه می‌کردم، می‌دیدم که بسیاری از آنها کتاب در دست دارند. من از نظر مالی امکان خرید کتاب نداشتم به همین دلیل از همکلاسی‌هایم امانت می‌گرفتم و وقتی همه کتاب‌های آنها را خواندم، سراغ سال‌بالایی‌ها رفتم. بالاخره این فرصت را پیدا کردم که در کتابخانه ملی عضو شوم و از آن به بعد تمام بعدازظهرهای من در کتابخانه سپری می‌شد. کلاس سوم دبیرستان که بودم، همه آثار ادبی جهان را خوانده بودم. از کلاس چهارم دبیرستان، گاهی مقاله‌ای برای روزنامه می‌فرستادم که چاپ هم می‌شد. بعد از خدمت سربازی، وقتی دنبال کار می‌گشتم، از خوشبختی من بود که موفق شدم شغلی به‌دست بیاورم که با استعدادم هماهنگ بود. روزنامه اطلاعات آگهی داده بود که برای نخستین بار در ایران، یک کلاس خبرنگاری تشکیل خواهد شد. من در این کلاس شرکت کردم و بعد از 2ماه، وارد روزنامه شدم. 13سال خبرنگار بودم و در حوزه‌های مختلف می‌نوشتم. این شغل را تا معاونت سردبیری روزنامه اطلاعات ادامه دادم. در همان دوره پیشنهاد انتشار مجله جوانان را مطرح کردم.
  و بعد سراغ انتشار مجله جوانان رفتید؟
مجله جوانان را در سال1345 بنیاد گذاشتم. آن زمان جامعه در انتظار چنین مجله‌ای بود، جمعیت جوان زیاد بود و همه این جوانان هم به پیشگامی در تمام مظاهر علاقه نشان می‌دادند. توجه به مجله‌ای با ویژگی‌های مجله جوانان آنقدر زیاد بود که موفق شدیم تیراژ هفتگی را به 400هزار شماره برسانیم. ماشین چاپ قادر نبود بیشتر از این مجله چاپ کند و بسیاری از طرفداران از شب قبل، به روزنامه‌فروش‌ها بیعانه می‌دادند تا نشریه را برایشان نگه‌دارند. سال 1338، خبرنگار ویژه مجله اطلاعات هفتگی شده بودم. این مجله قدیمی‌ترین و پرتیراژترین مجله هفتگی بود. نویسندگان معروفی که بعدها به شهرت رسیدند در این مجله مشغول بودند. صفحه وسط مجله، معمولا داستان کوتاه یک‌شماره‌ای از نویسندگان معروف چاپ می‌شد. تصمیم گرفتم داستانی برای این صفحه بنویسم هرچند که تصور نمی‌کردم منتشر شوم. خوشبختانه این اتفاق افتاد و نام من در کنار نام بزرگان قرار گرفت. این بزرگ‌ترین مشوق من در نویسندگی بود. سعی کردم روال تازه‌ای در ادبیات جوان ایران ایجاد کنم. 2 کتاب اول من بسیار سر و صدا کرد و نظریات موافق و مخالف زیادی را برانگیخت. «توییست داغم کن» و «ساکن محله غم» نقل محافل بودند و حتی گروهی، مرا برای کتاب ساکن محله غم به دادگاه کشاندند چون معتقد بودند سنن قدیمی را نقض کرده‌ام. نخستین چاپ توییست داغم کن به 5000 نسخه رسید، در آن زمان معمولا کتاب‌ها در 1000 یا 2000نسخه چاپ می‌شد. چاپ هفتم این کتاب در 12هزار نسخه منتشر شد. این استقبال، نام مرا سر زبان‌ها انداخت. بگذریم که مثل اتفاقی که در همه جوامع می‌افتد، دچار حسادت از سوی کسانی شدم که کتاب‌هایشان فروش نمی‌رفت یا با موفقیت من خوشحال نبودند. به این ترتیب داستان‌نویسی من از سال 1339شروع شد و تا امروز 42عنوان کتاب داستان نوشته‌ام.
  چقدر با نویسندگان هم‌نسل خود در ارتباط بودید؟
در آن زمان در ایران 2نوع نویسنده داشتیم. نویسندگانی که به نویسندگان روشنفکر معروف بودند. تیراژ کتاب معروف‌ترین آنها، به 1000نسخه نمی‌رسید، اما به هر حال اعتبار و احترام داشتند. دومین گروه، نویسندگان مردمی بودند. حسینقلی مستان، صدرالدین الهی، جواد فاضل، اسماعیل جمشیدی، پرویز نقیی، احمد اقرار و رمان‌نویسان متعدد دیگری بودند که در آن زمان آثارشان مورد استقبال قرار می‌گرفت.
  جذابیت داستان‌نویسی در آن دوره به چه بستگی داشت؟
یکی از مشخصه‌های داستان‌نویسی در آن دوره، پاورقی‌نویسی بود. بیشتر نویسندگانی که در مطبوعات کار می‌کردند، پاورقی می‌نوشتند. گروه‌های روشنفکری بدون اینکه آگاهی داشته باشند که پاورقی یکی از نخستین گام‌های نویسندگان حرفه‌ای در کشورهای مختلف است، نسبت به این نوع نویسندگی موضع می‌گرفتند. درحالی‌که نویسندگانی چون تولستوی، همینگوی، جک لندن، داستایوفسکی و ویکتور هوگو، همگی پاورقی‌نویس بودند. این کار قدرت زیادی لازم دارد تا خواننده را دنبال خود بکشد. در دوره فعالیت مجله جوانان، بخش زیادی از تیراژ نشریه به‌دلیل علاقه مخاطب به پاورقی‌هایی بود که می‌نوشتم. امروز با پیشرفت تکنولوژی این نوع داستان‌گویی به تلویزیون رفته و به سریال‌ها تبدیل شده است. من هم بعد از 3کتاب اول که به شکل مستقل نوشتم، پاورقی‌های بعدی را درصورت موفقیت به کتاب تبدیل می‌کردم. تا سال1358 این کار را ادامه دادم و بعد از بازنشستگی از مطبوعات، دیگر پاورقی ننوشتم.
  نظرتان درباره انتقادها از ادبیات عامه‌پسند چیست؟
برداشت غلط ایدئولوژی چپ در ایران، در سال‌های 1320به بعد، این بود که ادبیات باید داستانی سیاسی ادبی تولید کند؛ داستانی که جنبه آموزش یا نمایش زندگی طبقات محروم را داشته باشد. در نقاط دیگر دنیا هم در زمان جنگ سرد این اتفاق رخ داد اما به مرور از بین رفت. از نظر دنیا، امروز نویسنده‌ای، نویسنده است که مردم آثارش را بخوانند. وقتی کتاب نویسنده‌ای به یک میلیون تیراژ می‌رسد، جزو افتخارات ادبی آن کشور محسوب می‌شود و واژه عامه‌پسند و روشنفکرپسند درباره آن اثر جایی ندارد. متأسفانه در کشور ما هنوز این موضوع ادامه دارد. ضمن اینکه بین عامه‌پسند و عوام‌پسند بودن تفاوتی قائل نمی‌شوند. اثر عامه‌پسند را همه مردم می‌پسندند، اما عوام‌پسند یعنی مورد پسند افراد نادان. این نوع رویکرد در دنیا منسوخ شده است. نویسنده، نویسنده است. من در زمینه عاشقانه‌ها می‌نویسم، دیگری اجتماعی می‌نویسد و آن یکی سیاسی، مهم این است که چگونه از آثارشان استقبال شود. امیدوارم روزی این نوع طرز فکر و تقسیم‌بندی بین نویسندگان از میان برداشته شود.
  ویژگی اصلی رمان‌های شما، عاشقانه بودن آنهاست. این همه عشق از کجا وارد قصه‌هایتان می‌شود؟
به‌نظر من رمان، باید عاشقانه باشد. حتی رمان‌های اجتماعی بسیار قوی باید یک رگه عاشقانه داشته باشند. رمان عاشقانه از آغاز دست به قلم بردن بشر، ماندگار بوده است. برخلاف رمان سیاسی که زمان دارد. امروز اگر من داستانی درباره مشکلات 2خانواده درباره بیماری کرونا بنویسم، بعد از تمام شدن بیماری این کتاب دیگر خواننده ندارد. اما آثار شکسپیر همچنان در دنیا حرف اول را می‌زند و همه آثارش هم عاشقانه است. البته عاشقانه نوشتن با توضیح و تحلیل روحی همراه است و گرفتاری‌ها و مشکلات جامعه هم در دل داستان مطرح می‌شود. 2رمان اول من بیشتر اجتماعی است، اما از آنجا که روحیه‌ام بسیار با عشق هماهنگ بود، شروع کردم به نوشتن داستان‌هایی که تم اصلی آنها عشق بود. فکر می‌کنم اینکه مردم آثار عاشقانه مرا بسیار پسندیدند، به‌دلیل روحیه عاشقانه خودم بود. بارها احساس عاشقانه در زندگی من تکرار شد، پدر و مادرم هم تا آخرین روزهای زندگی عاشقانه با هم بودند و همه اینها باعث شد من در توضیح احساسات موفق باشم. نخستین رمان عاشقانه من که بسیار اثرگذار ظاهر شد، «بازی عشق» نام داشت. در تمام مدتی که داستان را هفته‌ای یک‌بار برای انتشار در مجله می‌نوشتم، با سرنوشت قهرمان آن گریه می‌کردم. وقتی داستان تمام شد، آنقدر گریه کرده بودم که 2‌ماه تحت نظر پزشک قرار گرفتم.
  قهرمان قصه‌های شما چه کسانی هستند و چگونه خلق می‌شوند؟
من هیچ داستان تخیلی ندارم. من باید قصه‌ای را در واقعیت ببینم تا آن را بنویسم. دلیل آن هم این است که سال‌ها خبرنگار و گزارشگر بودم و به دیدن و نوشتن عادت داشتم. همین عادت در نویسندگی در ذهنم ملکه شده بود. آخرین رمان من با نام «آخر خط»، در همین فروش اندک کتاب‌ها مورد استقبال قرار گرفت. دلیل این توجه هم این است که براساس واقعیت زندگی 4خانواده نوشته شده است. بیشتر قهرمانان قصه‌های من، خودشان داستان زندگی‌شان را برایم تعریف کرده‌اند. مثلا خانمی با من تماس گرفت و گفت سرگذشتی دارد که به‌نظرش جالب است. وقتی حرف‌هایش را شنیدم متوجه شدم که ماجرای واقعا جالبی دارد و مدت 2ماه، او ماجراها را برایم تعریف می‌کرد تا ثبتشان کند. اغلب هم صدای ضبط‌شده قهرمانان داستانم را نگه‌می‌دارم،چون می‌دانم که این قصه‌ها واقعی هستند، روی خودم هم اثر می‌گذارند.
  کدام یک از قهرمانان قصه‌هایتان بیشتر روی خودتان تأثیر گذاشت؟
یکی از قهرمانان داستانم که می‌توانم عکس او را هم نشانتان بدهم، بعدها برایم به دوستی نزدیک تبدیل شد. او سرگذشتش را برایم تعریف کرد و من براساس داستان او، رمان «شوک پاریسی» را نوشتم. تا آخرین لحظه عمرش که 5سال قبل بود، دوستی صمیمانه‌ای با هم داشتیم. بیشتر کسانی که داستانشان را برایم تعریف کرده‌اند، ارتباطشان را با من حفظ کرده‌اند. همه آنها در زندگی من ماندگار شده‌اند؛ چون پیش از هر خواننده‌ای، خودم بوده‌ام که داستان آنها را پسندیده‌ام.
  هنوز هم می‌نویسید؟
حتی اگر یک روز ننویسم، بیمار می‌شوم. این شانس را داشته‌ام که در سن بالا هم آنقدر سلامت باشم که بتوانم بنویسم. هر روز صبح بعد از صبحانه، درست مثل کسی که سر کار برود پشت میزم می‌نشینم و مطالعه و نوشتن را شروع می‌کنم. هنوز کتاب می‌خوانم و چیزهای تازه‌ای یاد می‌گیرم. تحصیلات من جامعه‌شناسی بوده و وقتی از خانه بیرون می‌روم، از دید یک جامعه‌شناس به مردم نگاه می‌کنم. این خودش پایه‌ای برای نوشتن داستان‌هایم می‌شود.
  مخاطب داستان‌های شما چه کسانی هستند؟
من در زمان جوانی، جزو نسل جوان ایرانی بودم که شروع کرد به تغییر دادن جامعه سنتی زمان خود. آن زمان جوانان در هر زمینه‌ای، از موسیقی گرفته تا ادبیات و فعالیت‌های متنوعی که جوانان دیگر دنیا شروع کرده بودند، ابراز وجود می‌کردند. من هم یکی از همین جوانان بودم و شور و حال جوانی را به تمامی تجربه کردم. حالا هم نوشته‌های مرا، بیشتر جوانان هستند که می‌خوانند. در معدود مواقعی که برای امضای کتاب‌هایم به نمایشگاه کتاب می‌روم، مخاطبانی که به دیدارم می‌آیند از چند گروه سنی محدود هستند یا افراد مسن هستند یا چهل ساله‌ها و یا جوانان بیست ساله. یادم هست نخستین داستان کوتاهی که در مجله اطلاعات هفتگی نوشتم، «گور پریا» نام داشت که از زندگی خودم ریشه می‌گرفت. روزی قرار شد به‌عنوان گزارشگر به دبیرستانی بروم، با دانش‌آموزان درباره مجله حرف بزنم و با چاپ کردن عکس‌شان، آنها را به مخاطب نشریه شدن تشویق کنم. گور پریا همان هفته چاپ شده بود و من برای تهیه گزارش به دبیرستان ایران در خیابان مولوی رفته بودم. مدیر به بچه‌ها گفته بود که قرار است ر. اعتمادی بیاید و با ورود من، صحنه‌ای را دیدم که هرگز از یاد نمی‌برم. دختران جوان در 3طبقه پشت شیشه‌ها آمده بودند، دست می‌زدند و نام داستانم را تکرار می‌کردند. از همانجا فهمیدم که من نویسنده جوانان خواهم شد.
  آثار نویسندگان جوان امروزی را می‌خوانید؟
داستان‌های نویسندگان جوان را با علاقه می‌خوانم. آنها نثر بسیار خوبی دارند. اما در نقل و انتقال احساس و انتخاب موضوع، چندان موفق نیستند. سراغ سوژه‌های انتزاعی می‌روند که درد من و شما نیست، ممکن است درد آدم روشنفکری باشد که دنیایی مخصوص خود دارد. در نتیجه گروه مخاطبانش، اقلیت بسیار کوچک خواهند بود. دوره رهبری فکری نویسنده‌ها تمام‌شده است. تا اوایل قرن بیستم، علم کوچک و فشرده بود، ممکن بود کسی که اقتصاد خوانده، در کنار آن اطلاعاتی هم از پزشکی و جامعه داشته باشد و بتواند درباره موضوعات زیادی اظهارنظر کند. اما با پیشرفت تکنولوژی، دیگر نویسنده نمی‌تواند این کار را انجام دهد. بنابراین امروز نویسنده باید سراغ سرگرم کردن مخاطب برود. این تصور غلط است که پدری به فرزندش بگوید برو کتاب بخوان تا علم خود را بیشتر کنی. فرزند او برای یاد گرفتن علم باید به دانشکده علوم برود و کار کتاب، لزوما آموزش نیست. ما در دنیای ادبیات دچار سوءتفاهم‌های عجیبی هستیم و نویسندگان جوان ما هم در این میان سرگردان شده‌اند که باید چه‌جور اثری خلق کنند.
  چه چیزی شما را خوشحال می‌کند؟
دیدن موفقیت جوان‌ها هنوز مرا خوشحال می‌کند. دیدن چنین جوانانی مرا از خوشحالی به رقص می‌آورد. در مقابل وقتی جوانی را ناموفق می‌بینم، اشکم درمی‌آید. خوشحالی من، خوشحالی مردم است.
  در زندگی به آرزوهایتان رسیده‌اید؟
بله، زندگی هیچ‌چیز به من بدهکار نیست. من از تمام مواهب زندگی استفاده کرده‌ام. از ناراحتی‌های آن هم رنج برده‌ام اما بیشتر زندگی من، همراه با موفقیت بوده است. فکر می‌کنم نخستین لطفی که زندگی به من کرد این بود که توانستم سراغ علاقه و استعدادم بروم و به جای داشتن شغلی نامرتبط، نویسنده باشم و نویسنده بمانم.


کفش‌های غمگین عشق


  انتشارات شادان
330صفحه
در توضیح پشت جلد کتاب می‌خوانیم: «لحظه‌ای گوش فرا دهیم. لحظه‌ای گوش جان سپاریم به زیباترین ترنم زندگی. آن هنگام که قدم‌ها، صدای عشق می‌دهند و هر گام، نسیم دلدادگی با خود دارد. تردید نکنید.این صدای پای یک عاشق است. عاشقی که با کفش‌های غمگین عشق گام برمی‌دارد.»








آخر خط



  انتشارات شادان
562صفحه
پشت جلد این کتاب آمده: «شاید هم این معجزه عشق است، نه آدم‌ها که بیابند همدیگر را و بر هم اثر بگذارند چون جوانه از دل پنهان خاک سربرآرند و ببالند و پیدا شوند. دیگر این پایان دنیا نیست این آغاز عشق است در آخر خط یک خط که تنها با معجزه عشق جان می‌گیرد».








شوک پاریسی


  انتشارات زریاب
312صفحه
محور اصلی داستان پسری است به نام علی.خانه او در باغی است که در چهارگوشه آن، عموها و عمه‌هایش زندگی می‌کنند. داستان این کتاب براساس سرگذشت واقعی فردی است که خودش ماجراها را برای نویسنده تعریف کرده و تبدیل به یکی از دوستان صمیمی او شده است.



















جای خالی روزنامه‌نگاری تحقیقی
ایجاد فاصله بین نسل قبل از انقلاب و جوانان نسل بعد، اثرات مخربی بر جا گذاشت. مثلا من نتوانستم روزنامه‌نویسی و تجربه‌هایی که در این رشته کسب کرده بودم را، به نسل بعد از خودم منتقل کنم. در داستان‌نویسی هم همین اتفاق افتاد. در نتیجه بیشتر جوانان فعال در حوزه ادبیات، در حقیقت خودآموز هستند و از تجربه نسل پیشین استفاده نکرده‌اند. در زمانی که ایران 32میلیون نفر جمعیت داشت و تعداد باسوادان آن کم بود، تیراژ 2روزنامه کیهان و اطلاعات از 150هزار نسخه شروع می‌شد. اما حالا تیراژ روزنامه‌ها در بهترین حالت 4هزار نسخه است. این یعنی کسی روزنامه‌ها را نمی‌پسندند. بهانه می‌آورند که فضای مجازی باعث شده مردم روزنامه نخوانند، درحالی‌که در دنیا روزنامه‌های کاغذی هنوز مورداستقبال است و در آلمان روزنامه بیل‌سایتون با 6میلیون تیراژ منتشر می‌شود. جای روزنامه‌نگاری تحقیقی در مطبوعات ما خالی است، پشت پرده هیچ ماجرایی در روزنامه‌های ما موردتوجه قرار نمی‌گیرد و همین باعث می‌شود مخاطب اشتیاقی برای خریدن آنها نداشته باشد. در رقابت با تلویزیون و رادیو، تنها روزنامه‌نگاری تحقیقی بوده که روزنامه‌های دنیا را همچنان زنده نگه‌داشته است.



ماجرای جالب نام نویسنده
تا سال‌ها هویت ر. اعتمادی برای بعضی خوانندگانش مجهول بود، بعضی‌ها تصور می‌کردند این قصه‌ها با قلم یک نویسنده زن نوشته شده و بعضی هم دنبال گفت‌وگوهای مطبوعاتی با اعتمادی می‌گشتند. این نویسنده درباره نام خود می‌گوید: «در همه دنیا، بیشتر نویسندگان از نام‌های مستعار یا خلاصه‌شده استفاده می‌کنند. مثلا بسیاری از نویسندگان روسی، نام‌های بسیار طولانی دارند که استفاده از آنها ممکن نیست. تولستوی و ماکسیم گورکی از کوتاه کردن نام استفاده کردند. ماجرای نام من اما جالب است. من در شهر کوچک و محافظه‌کاری به دنیا آمدم که خانواده، نام پدربزرگم یعنی رجبعلی را برایم انتخاب کردند. گویا در 6‌ماه اول عمرم، من دائما بیمار بودم. براساس باورهای سنتی، مردم آن زمان می‌گفتند که درگذشته، به نامش حسودی کرده و این بیماری‌ها به همین دلیل است. پدر و مادرم هم ولیمه‌ای می‌دهند و نام مرا عوض می‌کنند. اما به فکرشان نمی‌رسد که شناسنامه دیگری برایم بگیرند. وقتی شروع کردم به نوشتن، ناچار بودم کتاب‌هایم را مثل سند مالکیت ثبت کنم و این کار با نام غیرشناسنامه‌ای ممکن نبود. در نتیجه حرف ابتدایی نام پدربزرگم که در شناسنامه من هم هست، در کنار نام‌خانوادگی روی جلد کتاب‌هایم نشست. این کار را به‌خاطر مادرم هم انجام دادم، که تا آخرین لحظه عمرش معتقد بود اگر کسی مرا به نام پدربزرگم صدا بزند، دوباره بیمار می‌شوم.»

 

این خبر را به اشتراک بگذارید