• چهار شنبه 27 تیر 1403
  • الأرْبِعَاء 10 محرم 1446
  • 2024 Jul 17
شنبه 4 تیر 1401
کد مطلب : 164197
+
-

با چشمانم می‌نویسم به عشق دیدار محبوب

جانباز قطع نخاعی که به‌تازگی کتابش را منتشر کرده است، از آرزوی دیدار با رهبری می‌گوید

گزارش
با چشمانم می‌نویسم به عشق دیدار محبوب

شهره کیانوش‌راد-روزنامه‌نگار

35سال است روی تخت خوابیده و به قول خودش فقط سرش زنده است. می‌گوید حتما حکمتی در کار بوده تا بمانم و روایتگر شجاعت و ایثاری باشم که توسط جوانان در سال‌های دفاع‌مقدس در تاریخ کشورمان به وقوع پیوست. کاظم سلیمیان، متولد1346 است و تا قبل از اعزام به جبهه و مجروحیت، دروازه‌بانی تیم منتخب فوتبال زرین‌شهر اصفهان را بر عهده داشت. او که سال۱۳۶۵ به‌عنوان سرباز در یگان ۲۲‌بعثت خدمت می‌کند و در سال۱۳۶۶ بر اثر اصابت گلوله جانباز قطع نخاع گردنی می‌شود، بی‌پرده برایمان از درد و رنج سال‌هایی می‌گوید که به‌واسطه قطع نخاع گردن توان انجام هیچ کاری را نداشت، اما هیچ‌گاه از تصمیمی که در 21سالگی گرفت پشیمان نشد. راوی کتاب «چشم‌هایی که نوشتند» برایمان از روزهایی می‌گوید که با وجود سختی و درد، امید در دلش جوانه زد و توانست با چشمانش، خاطراتش از روزهای حماسه و ایثار را در قالب کتاب ماندگار کند و دیدار با رهبری آرزوی این جانباز است.

وقتی برای نخستین بار شنیدید قطع نخاع شدید، چگونه با این موضوع کنار آمدید؟
خب شرایط سختی بود. تا قبل از آن هر وقت جانبازان را می‌دیدم با خودم می‌گفتم من یا شهید می‌شوم و یا از جبهه سالم برمی‌گردم. هیچ وقت به مجروحیت فکر نمی‌کردم به‌خصوص قطع نخاع که هیچ کاری نمی‌تواند انجام دهد. نه اینکه ترسی داشته باشم، نه! از لحظه‌لحظه بودن در جبهه لذت می‌بردم. ترسی از کشته‌شدن نداشتم، اما به مجروح‌شدن فکر نمی‌کردم. شبی که گلوله به من اصابت کرد، انگار یک لحظه از بدنم جدا شدم و حس کردم به آسمان می‌روم. ائمه(ع) را صدا می‌زدم و فکر می‌کردم دارم از دنیا می‌روم. در بیمارستان فهمیدم که قطع نخاع شدم. یک‌سال طول کشید تا قبول کنم و با این موضوع کنار بیایم. شرایط سختی را گذراندم. حتی نمی‌توانستم سرم را تکان بدهم. وزنم از 90 به 40 کیلو رسید. گاهی مرگ را آرزو می‌کردم. اما وقتی به این نتیجه رسیدم که نمی‌توانم حرکت کنم، کم‌کم با این قضیه کنار آمدم که حکمتی در کار خداست و با این فکر آرام شدم.
هیچ وقت از تصمیمی که در جوانی گرفتید پشیمان نشدید؟
 الان 35سال است کسی از زبانم نشنیده که اظهار پشیمانی کنم. حتی در خلوت خودم هم نگفته‌ام که‌ ای کاش به جبهه نمی‌رفتم. گاهی که درد به من فشار می‌آورد در تنهایی و خلوت اشک ریخته‌ام، اما هیچ‌گاه از تصمیمی که در 21سالگی گرفتم پشیمان نشدم.
هر چه از جنگ تحمیلی فاصله می‌گیریم، سؤالاتی در ذهن جوانان درباره آن سال‌ها نقش می‌بندد. آیا در محافل عمومی یا خصوصی با این سؤالات و ابهامات روبه‌رو شده‌اید؟
بسیار! سال‌های اول بعد از پایان جنگ تحمیلی کمتر سؤال می‌پرسیدند، اما 15-10سالی که از جنگ گذشت، به‌خصوص نسل جوان این سؤالات را می‌پرسیدند که پشیمان نشدی؟ خسته نشدی؟ اگر برگردی به آن روزها، دوباره به جبهه می‌روی؟ وقتی با آنها صحبت می‌کردم و برایشان از اهدافمان و عشقی که به وطن داشتیم می‌گفتم، اغلب از سؤالشان پشیمان می‌شدند. البته بودند افرادی هم که دوست داشتند استدلال‌های خودشان را از زبان ما بشنوند. به‌دلیل ابهاماتی که به‌خصوص در ذهن نسل جدید بود، تصمیم گرفتم حالا که زبانم سالم است، رسالتم را در راه روشنگری نسل جوان انجام بدهم. در مجامع عمومی یا خانوادگی و هر جا که می‌توانستم با اندک توان جسمی که داشتم واقعیت جنگ را می‌گفتم و از عشقی که در وجود تک‌تک رزمندگان ریشه دوانده بود. در این 35سال سعی کردم درباره آن روزها بگویم که اگر کسی عاشقانه کاری را انتخاب کند، خستگی و پشیمانی معنایی ندارد. تا من و امثال من هستیم و چشم‌مان به این دنیا باز است، نمی‌گذاریم کسی کار رزمندگان را بی‌ارزش جلوه دهد.
صحبت‌کردن درباره 35سالی که قطع نخاع هستید در قالب یک مصاحبه، کار سختی است اما دلمان می‌خواهد برایمان از روزهایی بگویید که با وجود سختی و درد، امید در دل شما جوانه زد.
6 سال اول بعد از مجروحیتم، خانواده‌ام به‌خصوص مادرم از من پرستاری می‌کردند. مراقبت از جانباز قطع نخاعی کار خیلی سختی است. بعد از آن، شرایطی پیش آمد که به آسایشگاه جانبازان نقل مکان کردم. آنجا با جانبازانی آشنا شدم که در شرایطی تقریبا مثل من، خودشان غذا می‌خوردند، با ویلچر حرکت می‌کردند و... من هم با کمک پرستارها تلاش کردم و با ورزش و تمرین، دست‌هایم قوی‌تر شد. یکی از جانبازان، دستی را با پروتز درست کرده بود. او می‌توانست مداد را در دستش بگیرد و بنویسد. دست مصنوعی را لازم نداشت و من هم از او گرفتم. وقتی استفاده کردم و توانستم چند خط بنویسم، به قدری خوشحال شدم که انگار دوباره زنده شده‌ام.
از آن سال به نوشتن ادامه دادید؟
نوشتن برایم خیلی سخت بود. به همین دلیل نقاشی‌کردن با مداد‌رنگی را شروع کردم. همان روزها جانبازی برای برپایی نمایشگاه نقاشی از تهران به اصفهان آمده بود. وقتی به آسایشگاه سر زد و نقاشی‌های من را که دید، پیشنهاد داد با رنگ و روغن کار کنم. این بار تلاش کردم با همان تابلوهایم با مردم حرف بزنم، از آسایشگاه و نقش پرستاران بگویم و پیام سال‌های حماسه را از راه نقاشی به نمایش بگذارم. 5سال به نقاشی‌کردن ادامه دادم و به‌خودم امیدوار شدم. ۱۱سالی از مجروحیتم می‌گذشت که ازدواج کرده و آسایشگاه را ترک کردم. اما چند اتفاق پشت سر هم موجب شد تا همان حرکت کم دستانم هم از بین برود و نقاشی‌کردن منتفی شود. فقط روی تخت می‌خوابیدم و احساس می‌کردم تشک دارد من را در خودش فرو می‌برد. کوچک‌ترین حرکتی نمی‌توانستم بکنم. خسته می‌شدم. در روزهایی که از توانایی انجام کار ناامید شده بودم، به واسطه پرستاری که به خانه ما می‌آمد با معلولی آشنا شدم که نرم‌افزاری را روی لپ‌تاپش نصب کرده بود که هم می‌نوشت، هم پیامک می‌داد و کارهای بانکی را می‌توانست انجام دهد. بعد از آموزش، لپ‌تاپی خریدم. اولین کلمه‌ای که تایپ کردم گویا یک‌بار دیگر به دنیا آمدم و حال خوبی به من دست داد. باورم نمی‌شد، می‌توانستم با کمک چشمانم و بدون استفاده از انگشت، با نگاه به کلمات، تایپ کنم. همان شد که دلم می‌خواست. بعد از آن، نوشتن خاطراتم از جبهه را شروع کردم. البته سخت بود و هر صفحه ممکن بود 3ساعت زمان ببرد. 2سال و‌نیم، کلمه به کلمه نوشتم تا اینکه با آقای علی هاشمی آشنا شدم و قرار شد این نوشته‌ها را به‌ اضافه مصاحبه‌های دیگری که با من داشتند را در قالب کتاب چاپ کنند. نتیجه این نوشته‌ها و مصاحبه‌ها، کتاب چشم‌هایی که نوشتند شد که انتشارات مرز و بوم آن را منتشر کرد.
گفتید 11سال بعد از مجروحیت ازدواج کردید. با توجه به شرایطی که داشتید به‌نظر می‌آید همسرتان تصمیمی سخت گرفته‌اند. در چنین شرایطی معمولا پیشنهاد‌ ازدواج از طرف خانم‌ها مطرح می‌شد. برای شما هم این اتفاق افتاد؟
ازدواج‌های امروزی شکل و شمایلی از سال‌های گذشته به‌خصوص زمان جنگ ندارد. برخی پسران جوان‌ با همسران شهدا ازدواج می‌کردند که بتوانند باری از روی دوش آنها بردارند. برخی دختران جوان هم تصمیم به ازدواج با جانبازان می‌گرفتند. این از معجزات بعد از جنگ بود. باید از ایثارگری و انگیزه‌های ازدواج جوانان آن روزها بیشتر گفته شود تا جوانان امروز آنها را الگو قرار دهند و برای ازدواج به‌دنبال زرق و برق دنیایی نباشند. در آسایشگاه که بودم هیچ وقت به ازدواج فکر نمی‌کردم. حتی پیش خانواده‌هایمان نمی‌ماندیم که بار مشکلات ما روی دوش آنها نباشد. فقط آخر هفته‌ها به خانه می‌رفتم. یک هفته که به مادرم سرزدم، خواهرم پیشنهاد کرد ازدواج کنم. با ناراحتی گفتم: «اصلا حرفش را نزنید.» وقتی دوست خواهرم همراه مادرش به منزل ما آمدند، ماجرا را فهمیدم. یک ساعت تمام از سختی‌های زندگی با جانباز قطع نخاعی گفتم که بروند و دیگر موضوع را پیگیری نکنند. اما فردای آن روز، دوست خواهرم دوباره زنگ زد و تلفنی با هم صحبت کردیم. حتی با پدر و مادرش هم صحبت کردم و سختی‌ها را گفتم.
بالاخره بله را گفتید؟
(با خنده) خواست خدا بود که این آشنایی به ازدواج ختم شد.


معرفی کتاب
خاطرات حاج کاظم در «چشم‌هایی که نوشتند»


خاطرات جانباز کاظم سلیمیان در کتابی با عنوان «چشم‌هایی که نوشتند» به قلم علی هاشمی توسط انتشارات مرز و بوم چاپ شده است. علی هاشمی که تاکنون آثار متعددی در حوزه خاطرات شفاهی رزمندگان و سرگذشت پژوهی شهدای دفاع‌مقدس نوشته درباره این کتاب می‌گوید: «حاج کاظم دل نوشته‌ها و خاطراتش را با چشمانش توسط نرم‌افزاری که روی لپ‌تاپش نصب کرده بود نوشته بود. برای تکمیل‌شدن در قالب کتاب نیاز بود تا با او مصاحبه مجددی انجام شود. این کتاب تلفیق خاطرات خودنوشته حاج کاظم و مصاحبه‌هایی است که با او انجام شده است.»
 نویسنده این کتاب درباره آشنایی خود با راوی کتاب می‌گوید: «دهه‌60کاظم سلیمیان جزو بچه‌های فوتبالی بود و من هم با او دورادور آشنا بودم. در این کتاب می‌خوانیم که او با تمام مشکلاتی که داشته در ورزش پیشرفت می‌کند و دروازه‌بان منتخب شهرستان زرین‌شهر اصفهان می‌شود. عمده محتوای کتاب مربوط به بخش جانبازی حاج کاظم و روایت مشکلات، دل‌تنگی‌ها، امیدها و نومیدی‌های یک جانباز قطع نخاع گردن است که بدون هیچ کمی و کاستی در کتاب آورده شده است.»

این خبر را به اشتراک بگذارید