![جادوگر وقایع یا وقایعنگار جادو؟](/img/newspaper_pages/1398/11%20BAHMAN/01/LAEE/2003.jpg)
جادوگر وقایع یا وقایعنگار جادو؟
یادداشتهای مطبوعاتی و پشت صحنه رمانهای گابریل گارسیا مارکز با عنوان «رسوایی قرن» بهتازگی منتشر شده است
![جادوگر وقایع یا وقایعنگار جادو؟](/img/newspaper_pages/1398/11%20BAHMAN/01/LAEE/2003.jpg)
علی شاکر ـ روزنامه نگار و مترجم
انتشار گزیدهای از نوشتههای مطبوعاتی گابریل گارسیا مارکز مهم است، چون شاید پرده از راز سبک رئالیسم جادویی این نویسنده سرشناس بردارد. اینکه چطور میتوان غیرمنطقیترین و جادوییترین خیالها را لباس واقعیت پوشاند و بر چهره واقعیتها نوری از جادو پاشید و در کمال حیرت همچنان روزنامهنگار بود. گابریل گارسیا مارکز- به قول دوستدارانش گابو- ازجمله نوبلبردگان قرن بیستم است که شهرتش تنها به ادبیات و رمانهایی چون «صد سال تنهایی» و «عشق سالهای وبا» محدود نمیشود؛ او دوست صمیمی فیدل کاسترو، بیل کلینتون، خولیو کورتاسار1، کارلوس فوئنتس2 و از سرشناسترین اعضای جنبش ادبی بوم3 و همچنین از سردمداران سبک رئالیسم جادویی است. خوآن مانوئل سانتوس، رئیسجمهور پیشین کلمبیا او را «بهترینِ کلمبیاییها» میدانست و البته کسی در آن کشور به این گفته ایرادی نمیگرفت. اما مارکز پیش از همه اینها یک روزنامهنگار هم هست. روزنامهنگاری عشق اول او محسوب میشد. نخستین عشقها هم همیشه ماندگارند. روزنامهنگاری چنان در زندگی او حضور داشت که همیشه از آن یاد میکرد. او چنان شیفته کار روزنامهنگاری بود که حتی یکبار در یک سخنرانی آن را «بهترین کار دنیا» دانست. کریستوبال پرا -نویسنده و منتقد اسپانیایی- گزیدهای از مطالب همین بهترین کار دنیا را گرد هم آورده است. نام کتاب را هم از یکی از گزارشهای بلند مارکز وام گرفته؛ یعنی رسوایی قرن که بهتازگی نشر خزه آن را منتشر کرده است. مارکز میگفت دلش میخواهد نه او را با صدسال تنهایی به یاد بیاورند و نه جایزه نوبل ادبیات، بلکه دوست دارد بعد از مرگش از او با عنوان یک روزنامهنگار یاد کنند. البته خود گابو معتقد است که تمامی آثارش نوشتههای یک روزنامهنگارند، حتی اگر در ظاهر معلوم نباشد. علت اهمیت این کتاب هم آن است که در آن هم یادداشتهای دهه 50 او را میتوان پیدا کرد و هم یادداشتهای دهه 80 و پختگی مارکز را؛ کتاب هم لحن مارکزِ جوان را دارد و هم ابهت نویسندهای که مشهور را. نویسندهای گوشهگیر و کم مصاحبه که از پیدا شدن بدلِ خویش دلخور است و در یادداشت «آن منِ دیگر من» با طنازی از او انتقام سختی میگیرد.
در سالهای اخیر جز رسوایی قرن که گوشهای از زندگی شخصی و پشت صحنه رمانهای مشهور او را به تصویر میکشد، سیلویا پاترنوسترو کتاب مشهور دیگری نوشت به نام «تنهایی و همراهی» که مجموعهای از خاطرات خانواده، دوستان، منتقدان و هواداران مارکز است. این کتاب دوستان گابو را دور یک میز جمع میکند و آنان از خاطرههای خویش میگویند و هنوز باور ندارند که او نیست و رفته است.
جوان روزنامهنگار
مارکز آن 2سالی که در بوگوتا به اصرار پدرش حقوق خواند، برای الاسپکتادور مطلب مینوشت. با وجود فقر، جنگ داخلی و نزاعهای مداوم فرهنگی در آن سالها او بهخاطر گزارشهای پرمخاطب، شوخطبعانه و واقعی خود شهرت پیدا کرد. درگیریها پس از ترور یکی از شخصیتهای سیاسی در بوگوتا بالا گرفت و خوابگاه دانشجویی آنان را سوزاندند. مارکز برای مدتی از روزنامهنگاری دور ماند اما سپس به کارتاگنا رفت و در آنجا شروع کرد به نوشتن برای روزنامه دیگری به نام الیونیورسال. سال 1950در روزنامه الهرالدوِ شهر بالانکوئیلا کاری تمام وقت پیدا کرد. او در اتاقی ارزانقیمت نزدیک یک نجیبخانه زندگی میکرد و زندگی را با ستوننویسی با نام مستعار سپتیموس4 میگذراند. تا آنکه نخستین رمان خود با نام «توفان برگ» را نوشت.
گابو پس از مصاحبههایی که با لوئیس آلخاندرو ولاسکو، از خدمه کشتی جنگی ای.آر.سی کالداس5، انجام داد در کلمبیا به شهرت رسید. ولاسکو تنها بازمانده از هفت ملوانی بود که از کشتی واژگونشده جان سالم به در برده بود. او مطلبی دنبالهدار و دراماتیک نوشت با عنوان «سرگذشت یک غریق6» که سالها بعد یعنی 1986 به انگلیسی هم ترجمه شد.
این مطلب 14قسمتی، موفقیت بزرگی برای گابو به همراه آورد. همان زمان رکورد فروش الاسپکتادور را شکست. مقامهای وقت به این گزارش بهشدت اعتراض کردند؛ گزارش مارکز نشان میداد این فاجعه نه بهخاطر توفان، بلکه بهدلیل بارگیری غیرقانونی و بیش از حد خدمه و افسران رخ داده است. سردبیر برای آرام کردن توفانی که گابو بر پا کرده بود، او را بهعنوان نماینده روزنامه به اروپا فرستاد. این نخستین بار بود که گابو پایش را از کلمبیا بیرون میگذاشت.
تا 2سال و نیم بعد، مارکز خبرنگار اعزامی7 همین روزنامه محسوب میشد. به پاریس، ایتالیا، وین و حتی کشورهای اروپای شرقی و آن طرف پرده آهنین8 هم رفت. در همین کتاب هم میتوان گزارشی از او درباره مجارستان پس از حمله روسیه خواند. در این دوره مارکز زندگی فقیرانهای را تجربه میکند. جای خواب ندارد و در خیابانهای پاریس او را با الجزایریها میگیرند و به زندان میفرستند. ولی گابو همچنان یک روزنامهنگار باقی میماند و از اتفاقهای روزانه مینویسد؛ از اجلاس سران جهان در ژنو تا اختلافهای ظاهری میان 2 فیلم ایتالیایی که بازیگران زن مشهوری در آن بازی میکردند.
همان قدر که بوی سیگار برگ را دوست دارد، عاشق بوی جوهر است و روزنامهنگاری را «یک ضرورت بیولوژیک بشر» میداند. میدانست روزنامهها و مجلات نهتنها به مردم اطلاعات میدهند بلکه به شیوههای مختلفی از تفسیر، تحلیل و تصویر اتفاقها، مایه سرگرمی مخاطبان هم هستند. اینجاست که در این مجموعه، یک گزارش شکلِ بلند از ماجرای مرگ ویلما مونتسی ایتالیایی میخوانیم.
مارکز سعی میکند در این گزارش به این پرسش پاسخ دهد که آیا ویلما خودکشی کرده، به قتل رسیده یا مورد سوءاستفاده گروههای مافیایی و نخبگان سیاسی این کشور قرار گرفته است. اما بیشتر مطالب مطبوعاتی مارکز مانند رمانهایش در خود کلمبیا میگذرد. بهترین یادداشتهای کتاب رسوایی قرن نیز به همین مطالب مربوط است. نوشتههایی که عمیق و بیتکلفاند و پر از شوخطبعیهای خاص گابو. مثلا در «آرایشگر رئیسجمهوری» درباره آن کسی مینویسد که هر روز صبح تیغ ریشتراشی زیر گلوی عالیجناب میگذارد. در «شعر در دل کودکان» معلمان عقلگرا و پوزیتویست ادبیات را به باد تندترین انتقادها میگیرد و با قلم خاص خودش آنان را مسخره میکند. در «تلهپاتی بیسیم» از چیزهای عجیبی مینویسد که در زندگی در کارائیب دیده و با عقل جور در نمیآیند.
ارسال مطلب با هواپیمای نظامی
با این همه، برای مارکز مرز کار روزنامهنگارانه و داستاننویسی باریک است و شاید برای همین باشد که قصههای کوتاه دوران جوانی او در همان نشریاتی به چاپ میرسید که کل وقت روزش آنجا میگذشت. در واقع یک بدهبستان مستمر میان داستانهای خیالی و واقعی (روزنامهنگارانه) او بر قرار است. از همان یادداشتها و نوشتههای اول رسوایی قرن کاملا میتوان طنز و رویکرد نقادانه و دراماتیک مارکز را دید. او کار روزنامهنگارانهاش را انجام میداد و مثلاً بهخودش متعهد بود که هر هفته ستونی بنویسد. حتی اگر از آسمان سنگ ببارد. میگفت طوری مینویسم که همیشه «همان وجدان، شوق و الهام برای خلق یک شاهکار» در آن باشد. یکبار که مهمان ژنرال عمر تورخوس در یک پایگاه نظامی است، تصمیم میگیرد به جای نوشتن برود قایقسواری. اما بعد وجداندرد میگیرد و در اتاقش را به روی خود میبندد و ستون هفتگیاش را تمام میکند. آن را به یکی از معاونهای ژنرال میدهد. خودش در این رابطه مینویسد: «میگفتند که میتوانند آن را به مادرید یا مکزیک بفرستند. ولی روز بعد فهمیدم ژنرال مطلب مرا با یک هواپیما نظامی به فرودگاه پاناما فرستاده و از آنجا به کاخ ریاستجمهوری تا بتوانند آن را از کانالی رسمی ارسال کنند».
مارکز از هواپیماسواری متنفر است. میگوید موقع پرواز صندلی جلویی را محکم میچسبم تا جلو سقوط را بگیرم و به بچهها میگویم وسط راهرو ندوند چون ممکن است کف هواپیما شکاف بردارد و بیفتند پایین. اما تنها چیزی که باعث میشود بر این ترس غلبه کند شغل روزنامهنگاری است. او جزو نخستین روزنامهنگارانی است که پس از پیروزی کاسترو به پاناما میرود. با هواپیمایی زهوار در رفته که هر آن ممکن است توفان و باران شبانه آن را از هم بپاشد.
خوب میداند که روزنامهنگاری و نویسندگی چیزی جز عشق ندارد. برای همین عشق هم میتوان سوار هواپیماهای لعنتی شد و هم با درآمد بخور و نمیرش ساخت. در یکی از یادداشتهایش در این رابطه مینویسد: «کتاب نوشتن بهخودکشی میماند. نمیارزد آن وقت و عمری که برایش میگذاری. بهنظرم بسیاری از خوانندهها اصلاً کتاب را تا آخر نمیخوانند. درک نمیکنند نویسنده برای نوشتن آن 200صفحه چه خون دلی خورده و چه سختیهایی کشیده. آن هم برای شندرغاز دستمزد... اسفناکتر اینکه نویسندگان خوب کمتر مینویسند و بیشتر سیگار میکشند و فکر میکنند. پس طبیعی است که برای نوشتن کتابی دویست صفحهای طی 2سال، 29 هزار نخ سیگار دود کنند. یعنی بیش از دستمزد کتاب، پول سیگار میدهند».
مارکز برای نوشتن حتی به ظاهر پیشپا افتادهترین گزارهها از توصیفهای کلی استفاده نمیکند. او برای نوشتن از فنون روزنامهنگارانه بهره میبرد. برای اینکه نشان دهد محاصره کوبا از سوی آمریکا چه بلایی سر این کشور وابسته میآورد، پس از بررسی دقیق مینویسد: ««شب نخست محاصره در کوبا 482هزار و 560خودرو، 343هزار و 300یخچال، 549هزار و 700رادیو، 303هزار و 500تلویزیون، 352هزار و 900اتوی برقی، 286هزار و 400پنکه، 41هزار و 800ماشین ظرفشویی، 3میلیون و 510هزار ساعت مچی، 63 لوکوموتیو و 12کشتی تجاری وجود داشت. جز ساعتهای مچی سوئیسی، بقیه اینها در آمریکا ساخته شده بود». یعنی نمیگوید که در آن تعداد کم/زیادی یخچال وجود داشت، بلکه با عدد داستان واقعی خودش را پیش میبرد. اعدادی که بهطور دقیق پی تعداد آن گشته و یافته است.
ارتقای استانداردهای روزنامهنگاری
مارکز در سال 96 مطلبی روزنامهنگارانه و عمقی را در قالب کتاب «گزارش یک آدمربایی» منتشر کرد که باز هم بر شهرت جهانی او افزود. این کتاب به عذاب وحشتناک گروهی از کلمبیاییهای با نفوذ، که بیشترشان روزنامهنگار بودند، میپردازد. گروهی که پابلو اسکوبار، قاچاقچی مشهور موادمخدر کلمبیا، آنان را به گروگان گرفت تا دولت کلمبیا را مجبور کند از توافقنامه استرداد قاچاقچیان موادمخدر با آمریکا، خارج شود. سال 1998گابو با بخشی از پول جایزه نوبل خود مجله کابیو9 را از دوستش خرید و آن را با گروه جدیدی از گزارشگران و سردبیران دوباره منتشر کرد. در همین مجله بود که به روزنامهنگاری در قالب پروفایلنویسی و گزارش از شخص ادامه داد. برای نمونه سراغ شکیرا خواننده اهل بارانکوئیلا رفت و همچنین مرد قدرتمند ونزوئلا، هوگو چاوز. در نهایت دخل و خرج مجله جور در نیامد و بسته شد. اما در همان مدت انتشار، گابو لذت بسیاری میبرد از اینکه باز هم میتواند در بحر بهترین کار جهان غوطهور شود.
سال 1994 گابو بنیاد گابریل گارسیا مارکز را برای روزنامهنگاران تازهکار ایبرو10-آمریکایی تأسیس کرد. مقر این بنیاد نیز شهر کارتاگنا11 است؛ همان شهری که گابو زندگی روزنامهنگارانهاش را از آنجا شروع کرد. هدف گابو از تأسیس این بنیاد آموزش روشهای نوین روزنامهنگاری و تشویق نسل جدید روزنامهنگاران آمریکای لاتین بود.
میگفت میخواهد در این مرکز «مافیای دوستان»ش را فعال کند تا همگی به کمک هم بتوانند استانداردهای روزنامهنگاری در آمریکای لاتین را ارتقا ببخشد و پایههای دمکراسی در این منطقه را مستحکم کنند.
این دیدگاه گابو به طرز خاصی درست از آب در آمد. البته با این نتیجه متناقض که یکی از نمایندگان برجسته جنبش ادبی و داستاننویسی آمریکای لاتین، یعنی جنبش بوم، به مهمترین پدرخوانده روزنامهنگاری نوین در آمریکا لاتین هم تبدیل شد.
از زمان تأسیس این بنیاد، هزاران روزنامهنگار در کارگاههای آن شرکت کردند و جوایز سالانه گابریل گارسیا مارکز را برای نوشتن مطالب مطبوعاتی به خانه بردهاند. بسیاری از آنان کتاب مینویسند و مجله منتشر میکنند یا وبسایتهایی تخصصی روی خط میآورند در زمینه روزنامهنگاری شکل بلند12 و گزارشگری پیگیرانه13فعال هستند. پس از مرگ گابو، کنگره کلمبیا قانونی به تصویب رساند که طبق آن در کارتاگنا، شهر دوستداشتنی گابو، مرکزی دائمی با نام او تأسیس شود تا دوشادوش بنیاد گارسیا مارکز قرار گیرد و بتواند عشق و علاقه گابو به روزنامهنگاری را به نسلهای بعدی منتقل کند.
عشق مارکز روزنامهنگاری بود؛ حرفهای که به شکل بیرحمانهای واقعی است و گریزان از خیال. با این حال گابو از معدود کسانی است که توانست واقعیتهای دنیای خود را جادو کند و جادو را لباسی روزمره و واقعی بپوشاند.
پانویسها:
1. رماننویس آرژانتینی (1914-1984) که از جمله شاخصترین نویسندگان امریکای لاتین دههی 60 میلادی بود؛ دههای که شکوفایی ادبیات امریکای لاتین به اوج رسید.
2. رماننویس مکزیکی (1928-2012) که بسیاری از آثار او به فارسی هم ترجمه شده است.
3. نویسندگان اسپانیایی زبان در منطقهی امریکای لاتین عضو این جنبش هستند. نویسندگانی مانند بورخس و خولیو کورتاسار، مارکز، آستوریاس گواتمالایی، کارلوس فوئنتس مکزیکی و ماریو وارگاس یوسای پرویی بیشتر حجم نوشتههایشان را به ماجراهای سرزمینی پرداختهاند که با وجود بزرگی زیاد قصههایی تقریبا یکسان را پشت سر گذاشتهاند.
4 .Septimus
5. ARC Caldas
6 . این عنوان، «ملوان کشتیشکسته» نیز ترجمه شده است.
7. منظور roving correspondent است؛ یعنی خبرنگاری که به نقاط مختلف سفر و اطلاعات و اخبار جمعآوری میکند و گزارش میفرستد.
8. این اصطلاح کنایهای است از تلاشهای اتحاد جماهیر شوروی برای ممانعت از ارتباط آزاد خود و دولتهای اقماریاش با کشورهای غیرکمونیستی غربی. اصطلاح پرده آهنین (Iron Curtain) را نخستین بار وینستون چرچیل در ۱۹۴۵ ضمن بحث از مسائل سیاست خارجی در مجلس عوام به کار برد.
9. Cambio
10. منظور از ایبریایی (Iberian) کشورهای اسپانیایی و پرتغالی زبان است که بیشترشان در منطقهی امریکای جنوبی واقعاند.
11. شهری بندری در شمال کلمبیا
12. long-form journalism
13. investigative reporting
آمیزه واقعیت و خیال
عشق مارکز روزنامهنگاری بود؛ حرفهای که به شکل بیرحمانهای واقعی است و گریزان از خیال. با این حال گابو از معدود کسانی است که توانست واقعیتهای دنیای خود را جادو کند و جادو را لباسی روزمره و واقعی بپوشاند