
روایت 3 زن در شبهای تهران
زنان غریبه شهر

لیلی خرسند ـ روزنامه نگار
نه قدش خمیده است و نه ظاهرش آشفته. نه لبهایش کبود است و نه دندانهایش زرد. مثل هر زنی است که سر صبح میتوانی در خیابان ببینی؛ از همانهایی که لباس کارمندیشان را به تن کردهاند، کیف به دوش گرفتهاند و راهی شدهاند تا کاری را به سرانجام برسانند. اما عقربههای ساعت میگویند دیدن یک زن در این ساعت در خیابان، اتفاق عجیبی است. کژال تنها زن نیمهشب آزادی نیست.
ساعت دقایق اولیه صبح را نشان میدهد. میدان آزادی هنوز زنده است؛ پر از نور و آدم. آدمها بیشتر مرد هستند و مسافر. دنبال تاکسیاند و با بیشترین سرعتشان راه میروند تا به سرپناهایشان برسند. دکه هنوز، چایی و کیک میدهد و برای آنهایی که ماشینشان زیرپایشان است و عجلهای برای رفتن ندارند، هیاهوی شبانه آزادی جذاب است، زن و مرد نشستهاند و زندگی متفاوت ساکنان آزادی را تماشا میکنند. ون خدمات اجتماعی کنار میدان آزادی پارک کرده. برایشان عادت شده که هرشب سری به میدان بزنند. بعد از گشت در کوچهپسکوچههای میدان، به پارک رسیدهاند. مردی را که روی یکی از سکوها خوابیده است، بیدار میکنند و با خودشان به ون میآورند. قرار است مردان و ون به یکی از گرمخانهها بروند. زنی فریاد میزند: «نگاه کنید دارند اینها را میبرند گداخانه» منظورش از گداخانه، گرمخانه است. میپرسیم: «ماشین را میشناسی؟»، میگوید: «آره بابا. ماشین گداخانه است. هر شب میآیند و این مردها را میبرند.» زن چادرش را پشت گردن بسته، باید بدوی تا بتوانی همقدمش شوی. اگر دندان به دهان داشت، شاید چین و چروک صورتش کمتر میشد. میپرسیم چرا این وقت شب اینجایی؟میگوید: «دارم میرم خونهام. نظافتچیام، نازیآباد کار میکنم. هر شب این وقت میرسم اینجا. باید برم تهرانسر.» یک دفعه عصبانی میشود: «فکر نکنید من هم گدام. من خودم خانه دارم، کار میکنم، من مثل اینها نیستم.» اسمش را میپرسیم: «یادم نیست.»
2زنی که از کمیته اجتماعی شورای شهر تهران آمدهاند تا بر کار جمعآوری بیخانمانان و ساماندهی آنها و اسکانشان در گرمخانهها نظارت کنند، زن دیگری را دوره کردهاند. زن کژال است. تصورمان این است که کژال هم مثل زنان دیگر میدان آزادی است؛ رهگذری که میخواهد به خانهاش برسد اما خانه او همین جاست. ظاهری آراسته و ساده دارد. رفتارش متین است و محترم. شمرده شمرده حرف میزند. اگر بگویند شغلش را حدس بزن، میتوانی بگویی دبیر است یا کارمند یک اداره دولتی. چشمانش را که باز و بسته میکند، فکر میکنی از خستگی کار زیاد است. از او سؤال میشود که ون خدمات اجتماعی را میشناسی؟ میشناسد و این ون و این آشنایی بهانهای میشود تا قصه زندگیاش را برایمان تعریف کند. کژال بیراهه نمیرود: «من خودم کارتنخوابم. معتاد هم هستم. یکی دو بار با ون به گرمخانه زنان رفتهام.» کژال از یکی از روستاهای اسدآباد همدان به تهران آمده؛ وقتی 14ساله بوده و شوهرش دادهاند: «روز اول که نگاهش کردم، فهمیدم چه آیندهای در انتظارم است اما میترسیدم نه بگویم.» کژال برای فرار از خشم خانواده، جواب بله را میگوید و به خانه بخت نرسیده، متوجه میشود شوهرش معتاد است. دخترش که به دنیا میآید، مادرش متوجه میشود در خانه دختر چه خبر است: «مادرم گفت جدا شو. عذابوجدان گرفته بود. اما من میترسیدم که دخترم را از من بگیرند. تا بهخودم آمدم، دیدم بچهها 3تا شدهاند و دیگر نمیشد کاری کرد.» کژال بهخودش میآید و میبیند پا به پای همسرش مواد مصرف میکند. شوهر کنار مصرف، خردهفروشی هم میکرده. 10سال پیش خانهشان زیر لودرها ویران میشود و کژال آواره: «گفته بودند خانه موادفروشها را خراب میکنند. به شوهرم گفتم، جدی نگرفت. یک روز آمدند و خانهمان را خراب کردند.» از همان روز مدل زندگی کژال عوض شد: «2سال زندان بودم. 3سال کمپ. بقیه را هم در خیابان زندگی کردهام.» کژال که بعد زندان از شوهرش جدا شده، چند روزی را هم مهمان خانه دختر بوده: «ماندن در خانه داماد سخت بود.» برای کارشناسان کمیته اجتماعی سؤال این است که او چرا به گرمخانه نمیرود. زنان 2 گرمخانه در تهران دارند؛ یکی در چیتگر و دیگری در میدان هرندی: «یکی دوبار من را گرفتند و به چیتگر بردند. آنجا همهچیز خوب است. مثل خونه مادرت میماند، شام، حمام و... دارد، رفتار کارکنان هم خیلی خوب است اما من نمیتوانم بمانم. کنار بقیه اذیت میشوم. یک شب از چیتگر فرار کردم.»
کژال با کارشناسان کمیته اجتماعی همراه میشود تا آنها را به دره فرحزادی ببرد. خودش مدتی هم به این دره رفتوآمد داشته. آنهایی که در دره هستند، مثل کژال علاقهای به ماندن در گرمخانه ندارند. رفتن به دره کار هر کسی نیست. شب قبل باران باریده و زمین هم خیس است. مددکاران گرمخانه مردانی که نبش دره است، اجازه نمیدهند کسی به پایین دره برود. میگویند حتما باید نیروی انتظامی باشد تا کسی بتواند به آنها نزدیک شود: «غریبه که ببینند اذیت میکنند.» صحبتهای کژال از میدان آزادی تا فرحزاد ادامه دارد. بیشتر درددل میکند؛ از ارثیهای میگوید که برادرانش بالا کشیدهاند و به او ندادهاند، از بیمحبتی فامیلها میگوید و از کف نیازش: «من فقط یک اتاق میخواهم.» میگوید دستش خالی است و دلش برای بچهها تنگ شده. از دلتنگی که میگوید، بغض میکند و اشک صورتش را خیس میکند: «یک روز نگران بودم که یک ساعت بچهام از من دور باشد، ولی الان چی؟ چندماه است آنها را ندیدهام. دوست دارم زودتر این بدبختیها تمام شود.» کژال در همه این مدتی که در خیابان بوده، نخوابیده: «وسواس دارم. روزی 3بار میروم دستشویی پارک و لباسهایم را دستمال میکشم. هفتهای 2بار میروم خانه یکی از دوستان. لباسهایم را آنجا میشویم. چند ساعتی هم آنجا میخوابم.» این خیابانگردی خستهاش کرده: «همه تنم درد میکند. کی این خستگی و دربهدری تمام میشود، نمیدانم.» کژال خرج خودش را درمیآورد: «یک چیزهایی میفروشم. از این دست میگیرم، به آن دست میدهم. این وسط هم سود میکنم.» منظور از یک چیزهایی مواد است. درآمد روزانه او 50هزار تومان است و این جوابش را میدهد: «25تومن پول موادم است و با بقیهاش هم غذا میخورم. فقط شام میخورم.» کژال در میدان آزادی با گروه خداحافظی میکند. قرار میشود اتاقی برای خودش پیدا کند و با کمک خیرین، آنجا را برایش اجاره کنند. اشکهای آخر را در بغل یکی از کارشناسان کمیته میریزد. انگار مدتها بوده به یک آغوش مطمئن و یک حامی نیاز داشته.
عکس ها: همشهری/ حامد خورشیدی
مددکارانی که عشق میدهند
گروه به هرندی میرود، به گرمخانه زنان. یکی از کارشناسان برای نظارت روی کار پیمانکار، بهعنوان زن بیخانمان وارد گرمخانه میشود. ساعت 4صبح شده و انتظار نمیرود پذیرش شود. چند هفته پیش دختری ساعت 11شب به این گرمخانه مراجعه کرده بود اما جای خوابی به او نداده بودند اما حالا شرایط فرق کرده است. سولماز مهرپرور، مسئول شیف شب و از مددکاران گرمخانه، میگوید که در فصل سرما زنان در هر ساعتی به گرمخانه مراجعه کنند، پذیرش میشوند، غذای گرم دارند و تا هر وقت که بخواهند، میتوانند آنجا بمانند.
گرمخانه به 4 خوابگاه تقسیم شده؛ خوابگاه کسانی که مصرف میکنند، خوابگاه مادر و کودک، خوابگاه بهبودیافتگان و افراد عادی و خوابگاه4 برای افراد نیمهراه درنظر گرفتهشده؛ برای آنهایی که ترک کردهاند و مشغول یادگرفتن حرفهای هستند. حرفهشان خیاطی است و شاید لباسی که تن ماست، دوخت دست یکی از زنان باشد.
54زن در خوابگاه هستند. مهرپرور میگوید: «تازه هوا سرد شده، از هفتههای آینده تعداد مددجویانی که میآیند، بیشتر میشود.» زنانی که در این گرمخانه میخوابند، فقط کارتنخوابها و معتادان نیستند: «مسافران، دانشجویان و شاغلانی که جایی ندارند، به ما مراجعه میکنند. کسانی را داریم که کارمند هستند ولی جایی برای خواب ندارند، بعدازظهرها میآیند اینجا، غذای گرم میگیرند و حمام میکنند و همینجا میخوابند.» بین 30 تا 40نفر از معتادان بهصورت دائمی در این گرمخانه میخوابند، 20 تا 30 نفر بهبودیافته و آدم معمولی هم دائمی در این خوابگاه میخوابند. مهرپرور نزدیک به 3ماه است که در این گرمخانه کار میکند. از شرایط کار از او پرسیدیم:
چطور میشود که یک زن حاضر میشود کاری به این سختی را قبول کند؟
قبل از هر چیزی باید به این کار علاقه داشته باشی. علاقه نباشد نمیتوانی کار کنی. این زنان که مواد مصرف میکنند، خیلی راحتتر از آدمهای معمولی احساس طرف مقابلشان را درک میکنند. اگر برخورد تندی داشته باشی، سریع عکسالعمل نشان میدهند. مهمترین چیز برای آنها این است که ترور شخصیتی نشوند. به آنها انگ نچسبانی که معتادی و... حقوقشان را با بقیه افراد برابر بدانیم. نزدیک 6سال است که با زنان آسیبدیده کار میکنم. دیگر بهکار عادت کردهایم.
بهنظر میرسد یکی از مهمترین کارهایی که باید انجام بدهید، جلب اعتماد است.
از نخستین برخوردی که میکنیم، باید بنای اعتماد را بگذاریم. بعضیها اولش بدقلقی میکنند. بعد از چند جلسه مشاوره اعتماد میکنند. بعضیها سختتر هستند. تنها کاری که میتوانیم بکنیم مشاوره است. البته نباید بگوییم، کاری که داریم انجام میدهیم مشاوره است؛ باید دوستانه بنشینی و با آنها چای بخوری. بعد ازیک مدت دوست میشوی و بهت اعتماد میکنند.
امشب اینجا 54زن خوابیدهاند اما تعداد زیادی هستند که بیرون ماندهاند و علاقهای ندارند که اینجا بیایند.
آدمهای معتاد سرد و گرمی را خیلی متوجه نمیشوند. میگویند ما مشکلی با این مسئله نداریم. بعد از یک مدت که مصرف میکنند، ساختار بدنیشان تغییر میکند. این یک دلیل است که آنها را بیرون نگه میدارد، اما اصلیترین عاملی که باعث میشود آنها به گرمخانه نیایند، این است که بیرون محدودیتی برای مصرف ندارند، هر ساعتی که بخواهند مصرف میکنند ولی اینجا نمیتوانند مواد مصرف کنند. البته فصل سرما ظرفیت دو سهبرابر میشود و ما حتی کفخواب هم داریم.
بیشتر زنانی که به اینجا میآیند، بیماریهایی با خودشان دارند. چطور از خودتان مراقبت میکنید؟
کار خاصی نمیشود کرد. مجبوری برای اینکه اعتماد کنند، بگذاری راحت باشند. نمیتوانی ازشان کنار بکشی. مدام آویزانت میشوند. ما عادت داریم. فقط بهداشت فردی را میتوانیم رعایت کنیم.
رضایت شغلی دارید؟
میشود گفت که داریم. هفتهای 3شب شیفتیم. مثل کارمند معمولی حقوق میگیریم. برای ما مهم حس خوبی است که میگیریم. عشق میدهیم و با این عشق، خیلی وقتها مسیر زندگی آنها تغییر میکند. یک جملهات کمک کند طرف برگردد، این برای ما ارزش دارد.
تا حالا چند نفر با کمک شما به زندگی عادی برگشتهاند؟
سعی میکنیم که آنها را به خانواده ارجاع دهیم. روزهای اول میگویند خانوادهشان مردهاند، کسی را ندارند. بعد از چند جلسه حقیقت را میگویند. کلا پروسه زمانبر است. حداقل در این چندماه هفت هشت نفر را با خانواده آشتی دادهایم. من هنوز با آنها ارتباط دارم. پیگیری میکنم که به خانواده وصل هستند یا رها شدهاند.
ساعت 5 صبح است. گروه گرمخانه را ترک میکند. پیرزنی بیرون بین درختان نشسته، شیشه مصرف میکند و غر می زند:« من را راه نمیدهند، من هم دوست ندارم پیش آنها بروم.»