واگیر در روستا
مهدیا گلمحمدی ـ روزنامهنگار
ساعت تازه یک بعد از ظهر بود که قیر شب همه جا را فراگرفت. اهالی روستا نماز وحشت خواندند و برخی خورشیدگرفتگی آن روز را به مایهکوبی (واکسن) هفته پیش نسبت دادند و زمزمههایی در میان بود که خدا قهرش گرفته. جنگ جهانی دوم تازه تمامشده بود و مامورین بهداشت برای مایهکوبی آبله راهی شهر و روستاهای دور و نزدیک میشدند. چند روز بعد مشمعصوم که تب پسرش پایین نمیآمد قهوهخانه را قفل و کلون کرد و با کلعباس حناساب و زنش بتولخانم راهی حرم شاهعبدالعظیم شدند. دو قدم مانده به ضریح، دست یکی از زوار به بینی بچه خورد. پسرک تبدار و رنگپریده از حال رفت و ردی از خون تا حیاط حرم آنها را دنبال کرد. از فردای آن روز نگاه کلعباس حنا ساب و چندی بعد رد نگاه تمامی اهالی روستا هم مشمعصوم را در کوچه پسکوچههای روستا دنبال میکرد. بتول در گوش زن دیگری میگفت: «مگه نمیدونی خواهر، میگن هر بچهای توی حیاط حرمشاهعبدالعظیم خون دماغ شه حرامزادهست.» پیت نفت و کبریت هم نتوانست تهمتها را جمعوجور کند و حالا فقط این پوست صورت مشمعصوم بود که مثل دیواره درهجنیهای طبس جمع شده بود. درد مثل خون رگهایش در تمام بدنش میدوید تا اینکه یک روز از دورهگردی ژندهپوش و جزامی شنید پوست جزامیها بیحس میشود و دردی نمیفهمند.
آن سال حتی زمستان هم کرور کرور توریست خارجی به روستا آمد و قهوهخانه رونق داشت. کسی اهمیت نمیداد مشمعصوم چرا فقط آن پشت و پسلههای قهوهخانه کار میکند و جلوی کسی آفتابی نمیشود. پسرش را چرا از خودش دور میکند و فرستادهاش شهر پیش داییاش زندگی کند. حالا دیگر مشمعصوم دردی روی پوست خورهگرفتهاش حس نمیکرد. آن روز کلعباس حناساب و کارگرش آمده بودند قلیانی بکشند و چایی بنوشند. بخاری قهوهخانه هورهور میکرد و آتشگردان در دست مادری دور از پسرش سوت میکشید که یک حب زغال، صاف افتاد روی گالش مشمعصوم. انگار داغش تازه شده باشد پچپچهای اهالی را دوباره شنید. بیآنکه زغال را بردارد چشمهای بینگاهش از همه اشیاء رد شد. تا به حال لب به قلیان نزده بود و تا آن روز میگذاشت خود مشتریها قلیان را چاق کنند. آن روز اما برای کلعباس حناساب و کارگرش قلیانی چاق کرد و با سرفه و خسخس سینه به آنها داد. زمستان سال بعد هیچ توریستی به روستا نیامد و برفهای کوچهپسکوچههای روستا بیهیچ پاماله و سمچالهای زیر آفتاب آب میشدند. آتش جزام پوست دست و صورت تمام اهالی را سوزانده بود. انگار کسی پیت نفت را برداشته و تمام اهالی را سوزانده باشد حالا صورت مشمعصوم میان آنها گم بود. یکی به آلوده بودن سوزن مایهکوبی و دیگری به رهگذر جزامی شک داشت. مشمعصوم از خواب پرید. به قهوهخانه رفت. بخاری هورهور میکرد و آتشگردان در دست مشمعصوم سوت میکشید، یک حب زغال افتاد اما او پایش را پس کشید. بیآنکه لب به قلیان بزند آن را به کلعباس حناساب داد و برگشت تا برایشان چای بریزد.