صحرای شگفت
محمدهاشم اکبریانی
نویسنده و روزنامهنگار
صحرایی بود فراخ و در میانه آن، کوهی و در کوه، غاری و در غار، درختی که از شاخه آن، جای برگ، سر آدمیزاد آویخته بود. در اخبار آمده بود که هرکس، یک سر از آن سرها بردارد و به گوسفندان خود بدهد، هیچ گرگی توان نداشتی که گوسفند را بخوری. کسی را جرأت رفتن به آن صحرا و کوه و غار نبود که میگفتند ماری هفتسر در آن صحرا سکنا دارد و هر سرش از زاویهای بیرون آمده و کس را یارای شکست آن نیست.
چوپانی قوی که به هر ضربه شمشیرش، کوهی به زانو میافتاد، عزم جزم کرد که سری از آن سرها بیاورد و خوراک گوسفندانش کند تا از آزار گرگها که گوسفند میخوردند و زیان میرساندند در امان باشد. بر اسبی سوار شد که از باد تندتر میتاخت و پیش میرفت. چوپان، به صحرا که رسید، اسب نگاه داشت و چشم به عریانی صحرا دوخت. نه حیوانی به دیده میآمد و نه گیاهی در نگاه مینشست. خاک بود و خاک بود و خاک. بیتردید، مار زیر خاک آشیانه ساخته و بهانتظار انسانی یا که حیوانی بود تا گرسنگی را به آن پاسخ دهد. چوپان، شمشیر بهدست آرام به صحرا رفت. هر گام اسب برمیداشت و به خاک میگذاشت غباری عظیم به هوا برمیخاست. چوپان را حیرت فراگرفته بود که چنین غبار از کجا آید؟ ناگاه از میان غبار دختری زیبا، رخ نمایاند. چوپان که بر این گمان بود دختر، شکلی از اشکال مار است شمشیر فراز برد و فرود آورد. دختر دست پیش برد و شمشیر را گرفت و دونیم کرد. چوپان ماند که این قدرت را چنین دختری ظریف از کجا آورده! دختر پیش آمد و لبخند بر لب کاشت و گفت: از دیدنت شادی بر دلم سایه زد. پس داستانش را تعریف کرد که جادوگری او را زیر این خاک، حبس ساخته و گفته بود مگر انسانی پا به این صحرا بگذارد که تو نجات یابی. پس همهجا این سخن پراکند که در این صحرا کوهی است و غاری و درختی و سر گوسپندی اما ماری هفتسر آن را نگهبان است که کس را توان گرفتن سر گوسفند نباشد. منظور جادوگر آن بود که هم آدمیان را دوستدار صحرا و گرفتن سر گوسفند کند و هم بترساند از مار هفتسر. چوپان پرسید که مار هفتسر به عقل جور درآید اما سر گوسفندانی که اگر گوسفندی بخورد گرگی را خوراک خود کند، از چه در سخن جادوگر جاری شد. دختر بخندید و گفت: چون آدمیان در شک نیفتند که چرا مار در این صحرا باشد بیآنکه فایدهای در آن باشد! چوپان شاد شد که دختری زیبا دیده و او را عروس خانه خود خواهد کرد. این تقاضا به دختر داد که همسرش باشد. ناگهان آتشی سهمگین پیرامون دختر را گرفت و از دل آن عفریتهای زشتروی و درشتخوی بیرون آمد. پیش از آنکه چوپان را حرکتی برآید، جادوگر خنجر به گردنش انداخت و سرش را برید. سر را برد و خوراک سر گوسفندانی کرد که از درخت آویزان بودند. خوراک سر گوسفندان، گوشت آدمی بود و این را جز جادوگر دیگر کس نمیدانست!