هراس از بیهوده زیستن
کوروساوا در فیلم زیستن با نمایش ترس شخصیت اصلیاش از مرگ، تلاش او برای استفاده درست از فرصتهای کوتاه باقیمانده را به تصویر میکشد
مسعود پویا
واتانابه (تاکاشی شیمورا)، پیرمردی که حدود 30سال در شهرداری توکیو کار کرده، متوجه میشود سرطان گرفته و به زودی میمیرد. کوروساوا در «زیستن» اینگونه سراغ مرگ میرود. همان اوائل فیلم صحنهای وجود دارد که ترس از مرگ به شکلی هنرمندانه متبلور شده؛ سکانسی که راجر ایبرت اینگونه توصیفش کرد: «در مطب دکتر صحنه ترسناکی وجود دارد و آن هنگامی است که بیمار دیگری با بیفکری، مهمل میگوید. او پیامآور شوربختی است و شروع به توصیف علائم دقیق بیماری واتانابه میکند و میگوید: «اگر بگویند هرچیز دلت میخواهد میتوانی بخوری معنایش این است که کمتر از یک سال وقت داری». هنگامی که دکتر همان کلمات پیشبینیشده را به زبان میآورد، پیرمرد رویش را برمیگرداند. حالا دوربین فقط از او فیلم میگیرد که کاملا درمانده بهنظر میرسد».
واتانابه سالها در شهرداری کار کرده؛ کاری یکنواخت و پوچ که تازه آن را هم خوب انجام نمیداده. او مسئول رسیدگی به شکایات شهروندان بوده و در محاصره انبوهی کاغذ و دستیارانش که گیج و گول بهنظر میرسند، مسیری تکراری را مدام طی کرده. واتانابه ویران شده از مطب دکتر بیرون میآید، به خانهاش میرود و با گریه زیر لحافش میخوابد و در همان حال دوربین به سمت بالا و تقدیرنامهای حرکت میکند که به پاس سالها مسئولیتش به او اهدا شده است.
ترس از مرگ واکنشی طبیعی از سوی واتانابه است، ولی کوروساوا در زیستن به وحشتی به مراتب عمیقتر اشاره میکند. به قول ایبرت، اینکه واتانابه باید بمیرد چندان ناگوار نیست، نکته بدتر این است که او هرگز زندگی نکرده است. او به مردی غریبه میگوید: «من به سادگی نمیتوانم بمیرم. نمیدانم تمام این سالها برای چه زندگی کردهام». کوروساوا در یکی از بهترین فیلمهای کارنامهاش و اثری که در دوران جوانی و قبل از رسیدن به شهرت و اعتبار سالهای بعد کارگردانی کرده، نشانههایی از نبوغ را نمایان میسازد. این به تعبیر شاملو، «هراس از بیهوده زیستن» جانمایه و موتور محرک درام فیلم است. همراهی دختری جوان با واتانابه که با او به کافه و سینما میرود و تلاش برای برقراری ارتباط با پسرش که با تشویق دختر جوان صورت میگیرد، بخشی از کوششهای واتانابه برای زندگی بهتر در فرصت اندک باقیمانده است. ترس از مرگ و هراس از بیهوده زیستن از واتانابه انسانی دیگر میسازد. کوروساوا از دل این ترس عمیق به تصمیم بهتر زیستن در فرصتهای زودگذر میرسد و اینکه واتانابه در ماههای آخر زندگیاش تبدیل به آدمی دیگر شود.
احتمالا با فیلمها و داستانهای بسیاری مواجه شدهایم که در آن ترس از مرگ، شخصیتها را متحول کرده ولی میان این آثار، زیستن فیلمی منحصربهفرد است. کوروساوا سراغ هولناکترین هراس بشر رفته است؛ ترس از مرگ و فکرکردن به اینکه همه چیز زودتر از آنچه تصور میشد در حال تمام شدن است، در همان سکانس کلیدی اوائل فیلم به شکلی موجز به نمایش درمیآید؛ گریه واتانابه در زیر لحاف که فهمیده سرطان پیشرفته معده دارد و حرکت درختان و دوربین به روی لوح تقدیری که به پاس زحماتش داده شده. آنچه در نیمه دوم فیلم و در فصلهای طولانی عزاداری و صحبتهای دوستان و اطرافیان واتانابه میبینیم، هم قصه را جلو میبرد و هم واتانابه را به ما بهتر میشناساند. پارک تفریحیای که واتانابه برای کودکان میسازد فقط نتیجه کار خیری که پیرمرد قبل از مرگ انجام داده نیست. آنچه واتانابه قبل از شنیدن خبر بیماریاش در زندگی انجام داده یک زندگی معمولی و متعرف کارمندی بوده؛ با تمام ملاحظات و محافظهکاریها و فرار از انجام دادن کار و در عوض وانمودکردن به انجام وظیفه (لوح تقدیری که واتانابه به پاس 25سال خدمات صادقانه گرفته با آنچه ما از او و کارمندانش در فیلم میبینیم تناقض دارد). مسئله اینجاست که پس از شنیدن خبر بیماری سرطان، واتانابه در کنار ترس از مرگ با احساسی به مراتب ناگوارتر از مرگ مواجه میشود؛ حس هدر دادن زندگی و اینکه هیچ چیزی از مفهوم زیستن را درک نکرده است. این ترس هولناک از مرگ و هراس از مسیر هولناکتری که در طول زندگی با پوچی هرچه تمامتر طی شده، از پیرمرد انسانی دیگر میسازد؛ انسانی که دفتر زندگیاش را با پایانی درخشان میبندد.