این دوانگشت لرزان حال رفاقت را خوب میکند
حیف شد. قدرشان را وقتی فهمیدم که رفته بودند. سهتایی باهم چه کارهایی که برای من نکردند. آن نخستین سه خطی که نوشتم و لای کتاب گذاشتم کار همین سهتا بود در روزی که من بودم، بهار بود، کلاس فلسفه ترم هشتم بود. سهتایی با هم روی بریده کاغذی که رنگش اناری بود نوشتند: ای بهار زیبا، بگو ابر ببارد چون رودخانه میخواهد به دریا برسد.
حیف شد. ناگهان اتفاق افتاد. ۱۲ اسفند بود. رفته بودم پیش دوستم که صحافی دارد، یعنی کتابهای بیشیرازه را تهدوزی میکند و چسب میزند مبادا صفحهای دوستانش را گم کند. قرار بود پس از غروب برویم سینما. او در حال عوض کردن لباس بود که فضولی مرا با خود برد سر دستگاه برش و ناگهان اتفاق افتاد و من غافلگیر شدم، سرریز شدم مثل شیر روی گاز که قرار است ابتدا تب کند بعد نمنمک طغیان کند تا سپس بجوشد اما در آنی و در غفلتی ناباورانه سر میرود و سرریز میشود تا همه جا را سفید و شیرداغ کند. ناگهان، تیغ برش صحافی چنان گیوتین افتاد و سه انگشتم را از هم جدا کرد؛ حتی فرصت نداد از درد گریه سر دهم تا یادم بیاید دیگر نمیتوانم خودکار بیک در دست بگیرم و سکوت کاغذ را سیاه کنم تا حرف بزند و تا بگوید یادت همیشه با من است حتی به وقت فراموشی.
آن که این توضیحات هولناک و غمانگیز را میداد راننده اسنپ و فارغالتحصیل کارشناسیارشد بود. چون کنجکاو شده بودم تا بدانم چرا دستکش تنها تن یک دست کرده است و چرا بخشهایی از آن دست چروک است و او گفت چرا پیوند نتیجه نداد و اکنون این دست چپ است که سلانهسلانه روی کاغذ راه میرود تا نوشتن یادم نرود. اما شاید باور نکنید وقتی با دست چپ مینویسم در همان حال احساس میکنم جای انگشتان رفته دست راستم درد میگیرد.
بوی انار را بدون انار
و سرخی انار را بدون انار باور کن
حضور صدا را بیآنکه صدایی شنیده شود
باید هزار سال پیش بوده باشد، یعنی روزگاری که من کاهلتر از اکنون بودم که آقای حیرت سجادی معلم خط و خوشنویسی ما در سنندج وقتی پای یک دانشآموز غریبه ششانگشتی به کلاس باز شد، گفت: هرچه با ما به دنیا میآید سعی میکند خودش را با ما سازگار کند تا زندگی کردن را از دست ندهیم. حق با او بود و این باور را ایشان در موزون کردن حروف شلخته به نمایش میگذاشت؛ در خمش و چمش هندسی کلماتی که میل به همراهی نداشتند و میخواستند زیبایی خط را مخدوش کنند آن هم در سالهایی که دست همهکاره بود یعنی زور بازو قویتر از زور تکنولوژی بود چون زندگی هنوز ماشینی نشده بود، چون فرشها دستباف و عصاها ترکه آلبالوی خمخورده بود و نامهها دستنویس میشد، نه تایپ و همین بود که در آن سالهای دور و دیر همه عاشقها، خوشنویس بودند و نام همه آنان فرهاد یا شیرین بود.
آفتاب را دوست دارم
به خاطر پیراهنت روی طناب رخت
باران را اگر میبارد بر چتر آبی تو
حالا و اکنون گرچه کار دست بسیار کمتر و آسانتر از سالهای دور و دیر است اما دست همان است که بود. هر انگشتی میتواند جوهری بریزد، هر دستی میتواند دستگیر باشد، نبضتان را بگیرید تا ببینید چقدر میتپد و با همه نداشتنها در واویلای گرانیها چگونه دست زندگی را میگیرید. اصلا همین که دستتان را در دست کسی میگذارید که قلبتان برای او میتپد، حتی اگر 2 انگشت نداشته باشید این نام دیگر عاشقانه زیستن است، اصلا همین که با 2 انگشت لرزان پیامی به دوست بیمعرفتی میدهید و حالش را در روزگار بیاحوالی جویا میشوید چون از وجداندرد در بستر کسالت افتاده است. شک نکنید این دوانگشت لرزان، حال رفاقت را خوب میکند مثل باران وسط تابستان که یادمان میآورد همیشه و در همه حال بهاری در راه است.
آیا کسی نشسته است پشت ابر
که نی میزند یا سه تار، نمیدانم
آوازی، اما یک آواز
از گوشه آسمان جمعه میریزد