حسرت همیشگی و فراموشنشدنی درماه خدا
دانیال معمار
چقدر به حسرتهای زندگیتان فکر میکنید؟ اصلا چند تا حسرت دارید؟ خوش به حال آنها که اصلا هیچ حسرتی در زندگیشان ندارند. خب، بعضی از حسرتها از جنس پول و خانه و ماشین و باغ و ویلای شمال و سفر خارجی هستند، بعضی از حسرتها هم از جنس دیگر. بعضی حسرتها قابل از بین رفتن هستند، مثلا کسی که حسرت داشتن فلان اتومبیل را دارد، وقتی آن را خرید، دیگر حسرتش تمام میشود اما بعضی حسرتها هم هستند که همیشگیاند؛ یعنی تا عمر داری، باید به پایش بسوزی و بسازی و همراه خودت داشته باشی.
من هر سال با شروع ماه رمضان، یک حسرت سراغم میآید؛ حسرتی که از 7سال قبل شروع شده و فکر نکنم تا پایان عمرم تمام شود. حالا 7سال است که از میان ما رفته و یک حسرت همیشگی را در دلهای ما به جای گذاشته است. ماه رمضان این 7سال برای من، انگار یک چیز اساسی کم داشته و انگار قرار نیست هیچوقت این خلأ پر شود. 7سال پیش بود که آقامجتبی تهرانی
از میان ما رفت و خیلی از تهرانیها را عزادار کرد. در این سالها ماه رمضان برایم شکل و شمایلش عوض شده است. اصلا انگار این ماه روزهداری، 7سال قبل رنگ و بوی دیگری داشت و حالا رنگ و بوی دیگری دارد. شاید بگویید که خب ماه رمضان، ماه خداست و با رفتن یک آدم، هرچند بزرگ و دوستداشتنی نباید رنگ و بویش برای شما عوض شود. اما جمله معروفی هست که میگوید، انسان را عادتهای او میسازد، نه چیزهایی که یاد گرفته است. شما اگر هزاران چیز هم یاد بگیرید، ولی عادتهایتان چیزهایی دیگر باشند، در واقع این وسط تضاد بهوجود میآید؛ تضادی که به نفع عادتهای شما تمام خواهد شد، به همین سادگی. شما اگر هزار کتاب اخلاقی و دینی هم بخوانید، ولی عادتهای دینی نداشته باشید، هیچ ارزشی ندارد. عادتهای رفتاری، همان اخلاق است؛ چیزهایی که میشود ساخت و به دستشان آورد. آقامجتبی تهرانی هم به نام استاد اخلاق این شهر شناخته میشد. ما استاد اخلاقی داشتیم که حالا 7سال است که در حسرت نبودنش هستیم. او بود که به خیلیها در همین ماه مبارک یاد داد چطور باید دعا کنند تا مستجاب شود. او بود که به خیلیها در همین ماه خدا یاد داد چطور باید با خدایشان حرف بزنند که پاسخ بشنوند. او چشم و چراغ خیلیها شده بود که راه را گم نکنند، که به بیراهه نروند. آخرین شبهای قدری که پای منبرش بودم را هرگز فراموش نمیکنم. حتما خودش میدانست که چه خبر است و برای همین داشت درسهای گذشته را مرور میکرد. انگار از رفتنش خبر داشت. میگفت: «وقتی میخواهی از خدا تقاضا کنی، نگاهی هم به سوابق گذشتهات بکن. اگر اشتباه کردهای، اول معذرتخواهی کن و بگو: خدایا! من را ببخش و بعد هم وقتی که میگویی بد کردهام، نیتات این باشد که دیگر خطایی مرتکب نشوی و بعد با صدق نیت، استغفار کن...».
بله، این حسرت همیشگی من است و احتمالا حسرت هزاران نفر دیگر از ساکنان این ابرشهر. در تهران، در همین تهرانی که داریم توی آن زندگی میکنیم، جواهرهایی بوده و هستند که قدر همسایگیشان را نمیدانیم. اصلا همین که توی شهرمان هستند را بهعنوان یک نعمت بزرگ قدر نمیدانیم؛ این نعمت حضورشان را، این فرصت همسایگیشان را. حاج آقامجتبی تهرانی هم یکی از همین جواهرها بود؛ که حالا همسایه ملکوت است. سالها در گوشهای از این شهر، سجادهای در مسجد جامع بازار تهران باز کرده بود و نماز جماعت را به امامت برمیخاست. پای منبر میرفت و برای مسجدیها از اخلاق و فقه و اصول حرف میزد. شاگردان زیادی داشت. واعظ برجستهای بود که به تبیین اندیشههای فلسفی و کلامی میپرداخت. اما آن خصلتی که او را از دیگران متمایز میکرد علمش نبود، مردمداریاش بود؛ خصلتی که در رفتار هر روزهاش در محلههای شهر، بین رفتوآمدهای همیشگیاش در دل خیابانها و کوچهها و در جلسات هفتگیاش نمایان بود.