گزارش همشهری از حال و هوای یک روز در اردوگاههای سیلزدگان خوزستان
زندگی، میان سیلاب جریان دارد
محمدصادق خسرویعلیا ـ خبرنگار
سیلاب به گل نشسته، آرام است و سربهزیر. از نقش نمدیدهای که روی دیوارها انداخته، پیداست با اعماق زمین آشتی کرده و به میهمانی آن میرود. رخت گلیاش را از تن بهدر کرده و مثل نگینی فیروزهای میدرخشد، اگرچه که در سینهاش دهها روستا غرق شدهاند.
در خشکی، اما زمین سرخ است و تسلیم آفتاب چموش و سوزناک خوزستان. در این میان هوای اردوگاههای سیلزدگان بوی داغ نیزارها و نخلهای خیس میدهد. آفتاب پهنشده روی چادرهای سفیدرنگ و سایهها در مقابلش به زانو درآمدهاند. گرما حریف هر که بشود، حریف بچهها نیست بهخصوص الان که جمعشان جمع است. آب، عروسک دختربچهها و توپ فوتبال پسربچهها را با خود برده اما اشتیاقهای کودکانه هنوز سرزنده و قبراق در ساحل امن است. برخی پسرها توپی دست و پاکردهاند، گروهی هم بطریهای خالی آب معدنی را وسط انداختهاند و فوتبالشان به راه است؛ راستش را بخواهید برخی از آنها بدشان نمیآید که تعطیلی نوروزی مدارس طولانیتر شده. دخترها هم لیلی بازی میکنند و گاهی یادشان میآید که عروسکشان نیست و نق میزنند. دلشان مدرسه میخواهد؛ میز، نیمکت و خانم معلم مهربان.
بچههای اردوگاه حالا که معلم ندارند، نقاشیهایشان را میبرند پیش چند خانم خوشرویی که لباسشان مثل فرم معلمهاست و میان اردوگاه چادر زدهاند: «خانم معلم نقاشی منو هم ببین.» دفتر بهدست صف کشیدهاند برای صدآفرین، هزارآفرین. اینجا کسی خورشید و کوههای هشتهشتی نقاشی نمیکند، کاری با دریا و برکه هم ندارند، سیلاب میکشند و خانههای زیر آب رفته. زندگی را روی آب ترسیم میکنند، بچهها در نقاشیها آب را نه مهربان، نامهربان یاد میکنند.
این روزها خوزستان یکیدوتا اردوگاه ندارد؛ آخرینبار آمار دادند که نزدیک به ١٧٠هزار نفر پناه داده شدهاند در مکانهای امن، اطراف روستاها و شهرها و پادگانهای نظامی و...
کم و کسری هست، مشکلات و گرفتاری هست، ترس، بیقراری و دلتنگی هست، اما در کنارش زندگی هم هست. آدمها خوب بلدند در میان گرفتاری و مشقت راهی برای زندگیکردن هم پیدا کنند. حال و هوای اردوگاههایی که مردم سیلزده خوزستان به آن پناه بردهاند، بیشباهت به یکدیگر نیست. به همینخاطر آنچه روایت میشود، از اردوگاه شهید غلامی در ١٠کیلومتری شهر حمیدیه است؛ یک روز در پناهگاهی که 2هزار سیلزده در آن زندگی میکنند.
مهر آب
نزدیک ظهر است، داغ و نمور. اردوگاه بر بلندای تپهای سبز در قلب پادگان نظامی شهید غلامی با کوپه کوپه چادر سفید مثل برف، زیر آفتاب برق میزند. سربازها مسلح نیستند، تفنگها را زمین گذاشتهاند، چادر علم میکنند، آب و جارو میکنند برای مهماننوازی خانهخرابشدهها.
فرماندهان در پادگان همانگونه رفتار میکنند که در خانه خودشان. روحیه سرسختی نظامی را به حرمت میزبانی از مردم کنار گذاشته و با ملایمتی دلسوزانه و وظیفهمدار رفتار میکنند. در میان سربازها، مجید از بقیه خوشحالتر است. همقطارهایش میگویند اهواز زندگی میکند،١٠ماه خدمت است، اما مرخصی نمیرود! او تنهاست و از دار دنیا یک برادر دارد که در بوشهر زندگی میکند؛ «همه تعطیلات عید در پادگان ماند گفت بقیه بروند من کس و کاری ندارم اما حالا که این همه خانواده به پادگان آمده، از این شلوغی حظ کرده.» لبخند تلخی میزنند و میگویند «از شوق مثل بولدوزر کار میکند.» مجید کمحرف است و خجالتی، چهار کلام بیشتر حرف نمیزند: «این همه خانواده را آب برای من آورد تا تنهایی عید جبران شود.»
خیمههای نزدیک
سایههای قدشان از این کوتاهتر نمیشود. همه از شدت گرما پناه بردهاند به چادرها. ظهر شده و چادرها یک در میان خالی است. شرهان میگوید: «رفتند به چادر خویش و اقوام یا همسایههایی که الان با آنها خیمه به خیمه شدهاند.»
پیرمرد مهربانی درون یکی از چادرها برای نوههای قد و نیمقدش به عربی آواز میخواند و میان شعرهایش چیزهایی میگوید که باقی افراد خانواده ریسه میروند. نوهها هم حواسشان جمع پایکوبی بامزهشان است.
عمو فاضل ٨٠سال دارد اما دلش حسابی جوان است. خانواده او میگویند از شوخطبعی عموفاضل کسی سیر نمیشود. الحمودی پسرش میگوید: «وقتی سیلاب داشت به روستایمان نزدیک میشد، پدرم خواب بود. با وحشت صدایش کردم از خواب پرید، گفتم پدر جان پاشو سیل آمده. گفت پسرجان صدام حسین آمد پشیمان شد و برگشت، حالا سیل هم خودش پشیمان میشود. بعد دراز کشید و پتو را تا زیر گردنش بالا کشید و گفت برو به همراه برادرانت هر چه وسیله ضروری است، ببر بالای پشتبام، گله را هم برانید به سمت تپه بالای روستا. پرسیدم پس خودمان چه؟ گفت: نترس. کوفتتان هم نمیزند. همین که بیرون رفتم، پشت سرم ایستاده بود. نگران شده بود اما به روی خودش نمیآورد تا آب در دل ما و بچهها تکان نخورد.»
آشتی با سیل آمد
سیلزدگان در اردوگاهها سبک زندگی متفاوتی را تجربه میکنند. در این میان مادران بیش از بقیه با دشواری روبهرو هستند. اینجا از پختوپز خبری نیست. اردوگاه غذا را تامین میکند، اما نظافت چادرها و تر و خشککردن بچهها که الان در این شرایط صدپله بازیگوشتر شدهاند، کار آسانی نیست. تا سر بچرخانی، خودشان را به آبهای اطراف میرسانند تا آبتنی و گلبازی کنند. به همینخاطر جمع مادران در کنار شیرهای آب پادگان جمع است. عمده فعالیت آنها شستن لباسهاست. اولش غر میزنند و گلایه میکنند بابت شرایط موجود، کمی بعد وارد معاشرت با یکدیگر میشوند، کمکم لبخند روی چهرههایشان مینشیند و اندک زمانی از خاطر میبرند همه ترسها و مشکلات را. الاسما، مادر جوانی است با ٤فرزند قد و نیمقد. ابتدا شکایت میکند از کمبودها و بلاتکلیفیها و میگوید: «کسی نمیگوید تا کی باید این وضع را تحمل کنیم. امکانات بهداشتی نداریم، میترسم بچههایم مریض شوند و...»
بعد که آرامتر میشود، از شبنشینیهای داخل چادر میگوید؛ از دورهمی او با فامیل و آشنایان: «بین فامیلمان قبل از عید کدورتی پیش آمد، آنقدر جدی بود که بعد از تحویل سال آشنایان هر چه کردند دو طرف راضی نشدند با هم آشتی کنند، اما وقتی سیل آمد، همه به یکدیگر کمک کردند، با هم به اردوگاه آمدند و کمکم کینهها از دلشان رفت. حالا بعد از مدتها دور هم جمع شدیم و برای حل مشکلات در حال چارهجویی هستیم.»
سلفی با سیل
سلطه آفتاب بر اردوگاه رو به پایان است. حالا خورشید در افق نزدیکتر بهنظر میرسد و با گونههای سرخش طنازی میکند. نخلها تا نیمه در آب فرو رفته و رنگ آب در غروب به سبزی میزند. نسیمی خنکای سیلاب راکد را با خود به اردوگاه میآورد و شامهها را پر میکند از بوی برکه. گل از گل اهالی اردوگاه میشکفد. هوا خنک شده و طبیعت آن روی زیبا و دلفریبش را برای سیلزدهها به نمایش میگذارد. آنقدر مسحورکننده و اغواگر که هر طوفانزدهای را مجاب میکند با طبیعت آشتی کند و دست نوازشگری به سر آن بکشد. آبی که سیلزدگان را از خانه و کاشانهشان بهدرکرد، حالا در جادوگری غروب، رامشده و کشتیشکستگان به ساحلش میروند تا عاشقانه تماشایش کنند.
این روزها خوزستان در غروب هزاران ساحل دارد. برخی از سیلزدگان حمیدیه که در اردوگاه زندگی میکنند، آمدهاند پای ساحل سیلابی در این غروب آرام با تلفن همراهشان عکاسی میکنند. آفتاب بالاخره به غروب تن میدهد و سیلزدگان دوباره به اردوگاه میروند. شاکر میگوید: «کارون و کرخه سیلابش هم ساحر است. غروبها هر آدمی را جادو میکنند. این همان آبی است که خانهام را خراب کرد، مزارعمان را بلعید و آوارهمان کرد، حالا آنقدر زیباست که با آن عکس یادگاری میگیریم.»