• شنبه 19 آبان 1403
  • السَّبْت 7 جمادی الاول 1446
  • 2024 Nov 09
دو شنبه 6 اسفند 1397
کد مطلب : 48978
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/1kEG
+
-

سر در زمین

فراواقعیت
سر در زمین

محمدهاشم اکبریانی ـ نویسنده و روزنامه‌نگار

از دور مردمانی را دیدم که بر زمین افتاده‌اند و سر بر بدن ندارند. حیرتم گرفت. نزدیک که شدم این مردمان، رو به شکم خوابیده بودند و سر در خاک داشتند، درست مانند کسی که دراز کشیده تا آب از رود بخورد. دقیق شدم؛ پهلویشان به نشانه تنفس، بالا و پایین می‌رفت. بر بالین یکی نشستم و دیدم سر از گردن در خاک فرورفته. خاک از اطراف یک سر گرفتم، به جای گوشت و مو و پوست، سنگی دیدم در هیئت سر آدمی. سر از سنگ بود و تن از گوشت و پوست و استخوان. صورت، نه بینی داشت و نه چشم و نه گوش، فقط دهان در آن دیده می‌شد که باز بود و خاک در درون آن. دهان می‌‌جنبید و خاک را می‌جوید و به شکم می‌فرستاد. پرسیدم شما که و چه هستید؟
گفت: ما با سبزه و درخت و ماه و خورشید و باد و طوفان، در آمیخته بودیم. باد را که می‌خواستیم می‌آمد، اراده که می‌کردیم درخت بار می‌داد، نور که تقاضایمان می‌شد ماه دوستانه می‌رفت و خورشید دوستانه می‌آمد. حتی طوفان را هم گاه می‌خواستیم و آن زمانی بود که اژدهای بزرگ برای خوردن ما می‌آمد. طوفان، چنان سنگ و سنگریزه بر تن اژدها می‌زد که راهی جز گریز نمی‌ماند.
روزی طوفان از ما یاری خواست. اول بار بود که چنین خواستی از درخت و سبزه و غیره بیان و عیان می‌شد. مردم در فکر شدند. طوفان خواسته بود صد گوسفند قربانی الهه طوفان‌ها کنیم تا زنده و بر جای بماند. یکی گفت قبول می‌کنیم اما صد تن گفتند نه. درخت گفت بدهید، خورشید گفت بدهید، ابر گفت بدهید. اما ما گوسفند قربانی نکردیم.
گوسفندها که این ماجرا دیدند و شنیدند خود از میان خود صد رأس به قرعه برگزیدند و رو سوی کوه الهه طوفان‌ها کردند. البته این، در شب و زمانی که خواب بر چشم داشتیم اتفاق افتاد و نتوانستیم راه بر گوسفندان ببندیم.
صبح که ماجرا آشکار شد، به سرعت رو به راهی آوردیم که گوسفندان در آن رفته بودند. در راه بودیم که طوفان آمد، بر ما خشم گرفت. سنگ و سنگریزه بر تن و جان‌مان زد. او که رفت اژدها آمد، اژدها که رفت عجوزه‌ جادوگر آمد که هزاران سال قبل زاده اژدها بود. عجوزه ورد خواند و ما به چنین روزی افتادیم. صورت‌مان سنگ و خوراک‌مان خاک شد. نه می‌بینیم، نه می‌شنویم و نه می‌بوییم، فقط خاک می‌خوریم و خاک. هیچ سیر نمی‌شویم.

 

این خبر را به اشتراک بگذارید