مردی که چشمش را به فوتبال بخشید
ابراهیم افشار
امیرآقاحسینی متعلق به آن نسل شجاع و پاپتی و نجیب بود که قطار هل میداد(در بازی شرق با پاکستان که قطار فکستنی از کار افتاده بود، 8کیلومتر قطار هل دادند) بچه گذر تقیخان (پشت پارکشهر فعلی) در میدانهای پر از سنگلاخ سنگلج، بزرگ شد که دوتا سنگ میگذاشتند بهعنوان تیر دروازه و حریم گل را مشخص میکردند
1- مرد نجیبی که دیروز عمرش را داد به شما، بینظیرترین گلر تاریخ فوتبال ایران بود؛ مردی که در پانزدهسالگی از دروازه تیم ملی دفاع کرد و یک چشمش را در راه فوتبال از دست داد. حالا را نگاه نکن که وقتی دانشمندی در حد جواد خیابانی میخواهد در برنامه جامملتهای 2019 از گلرهای ممتاز تاریخ فوتبال ایران بگوید، نهایتش از عزیز اصلی و ناصر حجازی شروع میکند و میچسبد به تاجگذاری روی سر بیرانوند. انگار آقای امیر آقاحسینی هیچوقت در این مملکت سردار قفسهای توری نبوده است؛ علامه خیابانی نمیداند که احمدعلیخان سردار معروف به خانخانان، نخستین دروازهبان شهیر ایران بود که بیش از 2دهه گلر فیکس تیم ملی اولیه ایران بود و در نخستین بازیهای ملیاش به حدی درخشید که از جلسه هیأت دولت، بهدلیل درخشش در دروازه ایران برایش شخصا بخشنامه پاداش تعلق گرفت. حالا که امیرآقاحسینی را از دست دادهایم، دستخطی از او به یادم میآید که در آخرین دیدارمان نشانم داد؛ پشتنویس عکسی که عیدها از خود به یادگار تقدیم حضرت دوست میکرده است، شعری نوشته که امروز به دلم میچسبد. آن روز من افتاده بودم به خطشناسیاش تا روح پرتلاطم او را از روی دستخط بخوانم اما او داشت فریم به فریم خاطراتش در دروازه ایران را بازسازی میکرد. میگویند آدمهایی که خط سریع مینویسند موجوداتی متکی بهخودند و دوست نمیدارند که زمان را هدر دهند. او پشت عکسی که مرحوم قاسم فارسی ازش انداخته بود، شعری برای رفیقش نوشته بود؛ با واژگان بزرگ و گشادهدستانه. درحالیکه نشانی عکاسی قاسم فارسی (لالهزار- خیابان رفاهی- پاساژ مهران) در پشت عکس، مُهر خورده بود او با عنوان «تقدیم به دوست عزیزم آقای هوشنگ عارفی» نوشته بود: «به نزد دوست، تو ای عکس، یادگار منی/ خوشی که در همه ایام در کنار منی/ زمانه گر ببرد نام من ز خاطر دوست/ به پیشگاه محبت، تو اعتبار منی».... چرا اکنون که او از دست رفته است، مفهوم دستخطش بعد از مرگش جذابتر بهنظر میرسد؟
2- امیرآقاحسینی متعلق به آن نسل شجاع و پاپتی و نجیب بود که قطار هل میداد(در بازی شرق با پاکستان که قطار فکستنی از کار افتاده بود، 8کیلومتر قطار هل دادند) بچه گذر تقیخان (پشت پارکشهر فعلی) در میدانهای پر از سنگلاخ سنگلج، بزرگ شد که دوتا سنگ میگذاشتند بهعنوان تیر دروازه و حریم گل را مشخص میکردند. او خیلی از فنون دروازهبانی را بهطور «چشمی» آموخت. از بس به استیل و شیرجه و مدل مشتزدن گلر تهرانجوان نگاه کرد که این آموزهها را درون مویرگهایش ضبط کرد. وقتی معرفی شد به دکتر اکرامی، از بس که کمرو و خجالتی بود، بعد از دو سه جلسه تمرین در شاهین، دیگر نرفت. همهاش میرفت توی زمین خاکی سنگلج و والیبال و بسکتبال و پینگپنگ میزد اما خجالت میکشید سر تمرین غولهای شاهین برود که پر از نهنگهای افسانهای بود. یک روز در کلاس هفتم در جشن آخر سال مدرسه، داشت بسکتبال بازی میکرد که یکهو دید یکی گوشش را گرفت: «چرا نمیآیی تمرین؟» برگشت دید آقای دکتر اکرامی است! از خجالت آب شد و دیگر تمرین شاهین را ترک نکرد. ابتدا رفت تیم دستهسومی شاهین. وقتی در مسابقه حذفی، تیم دماوند (وابسته به شاهین) را بردند و رفتند با تیم اصلی بازی کنند. امیر آقاحسینی آن روز نوزده (۱۹) تا گل خورد اما حتی بعد از گل نوزدهم حریف هم همچنان داشت عین شیر میجنگید تا بیشتر گل نخورد! بعد از این مقاومت اساطیری بود که انتخابش کردند برای تیم شهباز (تیم دوم شاهین). این نکته را بهخاطر بسپارید که بهترین گلرهای ملی ما اتفاقا بعد از سوراخسوراخشدن دروازهشان راه خود را پیدا کرده و در آسمان لایتناهیرؤیا و امید، پرواز کردهاند. آقاحسینی نخستین عقاب فوتبال ماست؛ بزرگمردی که در نیمهنهایی بازیهای آسیایی ۱۹۵۱ دهلینو با مهار ضربه پنالتی ژاپنیها و درخششی فوقالعاده، ایران را به فینال رقابتها رساند. روزی که ایران در نیمهنهایی با ژاپن مسابقه داشت و درحالیکه دروازه ایران بهشدت تحت فشار بود، چنان شجاعانه عمل کرد که مربی ژاپنی اقرار کرد که «گلر ایران در این مسابقه ۳ دست داشت!» همین مرد نجیب و شجاع که طاقت باخت تیمش را نداشت، به مدافعین تیمش نهیب میزد که «نترسید، حمله کنید، من در دروازه هستم». چنین مرد بیبدیلی، قربانی نازنین اتفاقات اتفاقی تاریخ فوتبال ماست. نخستین مصدوم فوتبال فارسی که بهخاطر آسیبدیدگی شدیدی ۵۰درصد از بینایی یک چشم خود را از دست داد و درحالیکه میتوانست سالهای مدیدی از دروازه ایران دفاع کند، عطایش را به لقایش بخشید. دوران اوج او در سالهای ۱۳۲۸ تا ۱۳۳۷ بود. نخستین دروازهبان مدرن ایران که دایوکردن، مشتکردن، خروج و شیرجههایش، خاص خودش بود. برخاسته از شجاعدلی ذاتی و انعطافی غریزی. لابد عکس او را با کلاه یاشینی دیدهاید؟ آن قد و بالای کشیده. آن چشم و ابروی مشکی که دیروز رفت زیر خاک. خیلیها میگفتند او و دروازهبانهای دیگر همعصرش به این خاطر «کلاه کاپی» سرشان میگذاشتند که نور خورشید چشمشان را نزند. شاهینی محبوب چشمش را بهخاطر همین نترسیاش از دست داد. در امجدیه که اتوپیایش بود، وقتی با بازیکن تهرانجوان تک به تک شد، روی پای او شیرجه رفت و کفش او به تخم چشم آقاحسینی خورد و بیناییاش را از او گرفت. او تا آخر عمر از دست اشک مصنوعیاش شکار بود. مردی که همیشه چشمهایش خیس بود و انگار گریهای ابدی دارد. از شجاعتش همین بس که آن روز با همان چشم خونین و مالین به مسابقه ادامه داد و هرچقدر که بازیکنان شاهین التماسش کردند که به بیمارستان منتقلش کنند، نپذیرفت تا اینکه از شدت درد از حال رفت. شاهین برای او همینقدر مقدس بود که چشمش را بیواسطه حراج کند. شاید چند هفتهای بعد از این داستان بود که تماشاگران دیدند باز آقاحسینی با چشم باندپیچیشده توی گل ایستاده! تیتر مخبر روزنامه اطلاعات وقت بسیار جذاب بود که بعد از گلری او با چشم زخمی، نوشت: «آقاحسینی دروازبانی که یک چشمش را در دروازه شاهین پنهان کرده بود!» مردی که لقب گربه سنگلج را از مردمش گرفته بود تا آخرین روز زندگیاش با فوتبال زیست. و پشیمان نشد که چشمش را برای تیمش قربانی کرده است.
3- آقاحسینی در بازیهای قهرمانی آموزشگاههای تهران توی دروازه دبیرستان قریب ایستاده بود. در بازی با دارالفنون، درحالیکه تیمش یک هیچ جلو بود، هر توپی زدند یکتنه از سرزمین کوچک دروازهاش دفاع کرد. آن روز آقاحسینی 10دقیقه مانده به آخر بازی، توپی را که سلانه سلانه داشت خارج میرفت، گرفت و هی داشت میزد زمین که وقت تلف کند، یکهویی توپ خورد به پستی و بلندی زمین و فرت رفت توی گل! گلر محجوب تیم قریب، دیگر دوست داشت زمین دهن واکند و او را ببلعد. بدتر از همه این بود که شک مربی مدرسه را هم برانگیخته بود که نکند او با دارالفنونیها گاو بسته است. اما در آن 10دقیقه آخر توپهایی گرفت که یاشین نمیتوانست! مربی وقتی فهمید ظن بیهوده به گلر تیمش برده، او را برد ناهار و برایش چلوکباب خرید. آن روز دکتر اکرامی هم اتفاقا توی چلوکبابی بود. به او گفت خوشحالم این چیزها را در این سن و سال تجربه میکنی و آقاحسینی دیگر تا آخر عمرش فهمید که هر نسیمی میتواند آبروی گلری را بر باد دهد. امیرخان تازه به پانزدهسالگی رسیده بود که به تیمملی دعوت شد. پیش از این دعوت، همه از تمرینهای افراطی او قصه میبافتند. از ساعت دو بعدازظهر میرفت سرتمرین و تا پاسی از شب از ریاضت تمرین دل نمیکند. زمین را گاز میگرفت و خسته نمیشد. در نخستین بازی ملیاش وقتی به مصاف تیم پاکستان رفتند، ترس به جان همه ریخته بود. تماشاچیها میگفتند بابا اینکه بچه است! الان جو سکوهای امجدیه میگیردش. یکی میگفت نه بابا رفلکسهاشو ببین! عین گربه شیرجه میره. آقاحسینی نوزدهساله بود که رفت نخستین دوره بازیهای آسیایی دهلی (1951) و برای آمادهسازی، یکماهی را در اردوی پادگان ژاندارمری در مشیرالدوله (مولوی) گذراندند. آنها تا چندروز مانده به سفر، خاطرجمع نبودند که پول سفر کاروان جور میشود یا نه؟ یکی دو روزی مانده به افتتاح بازیهای دهلینو بچهها وقتی تمرین تیم اندونزی را دیدند، کفشان برید. آنها با سبدهای کوچک در میدان شیرینکاری میکردند و بچههای فقیر ایران به دلشان برات میشد که با این همه امکانات، گلبارانشدن دروازهشان روی شاخشان است. 2روز بعد وقتی 3تا گل در دروازه تایلندیها کاشتند، همه فهمیدند که روی ایران هم میشود حساب کرد. در دیدار بعدی، بازی بدون گل با ژاپن تازه مشخص کرد که چرا فوتبال آسیا، فکر این چیزها را نکرده و قانونی اختراع نکرده که بازی درصورت تساوی، به وقت اضافه و پنالتی بکشد؟ بازی را فردایش تکرار کردند! و وقتی آقاحسینی پنالتی چشمبادامیها را گرفت، همه داشتند از ظهور یک پسر شجاع در دروازه تیم کلی حرف میزدند. نکته جالب دیدار دوم با ژاپن این بود که آقاحسینی در یک برخورد با یار حریف، لگدی فیلافکن به کمرش خورد که بهشدت مصدوم شد اما به گفته خودش چون مقرراتی در مورد تعویض گلر نبود، تا آخر بازی توی دروازه ایستاد! (آنها بالاخره در فینال با شکست از توپچیهای پابرهنه هندی، نایبقهرمان شدند) آقاحسینی از این مصدومیتها زیاد دید. پیش از آنکه در دبیرستان قلهک ناظم شود (برخلاف ناظمهای آن زمان که با ترکه و فلک و چوب تو آستینکردن، از شاگردها چشم زهر میگرفتند، او فقط با لبخندش اطاعت میآورد) در دانشسرا درس میخواند. در بازی با تیم قریب وقتی شیرجه رفت چنان با لگد بهصورتش زدند که بینیاش شکست. بعد از آن داستان یکچشمیشدنش، حتی وقتی که کیسه اشکش را عوض کردند، دید که نمیتواند برای همیشه با چشمهایی خیس از دروازههای ملی دفاع کند و در 25سالگی با عشقش فوتبال خداحافظی کرد. فوتبال از این پولها نداشت که برای حفاظت از شیر ملیاش خرج کند. در روزگار پیری وقتی دیدمش، گلایهای نداشت. فقط یکبار به سختی لب به گلایه گشود و از فینال چهارجانبه ارتشهای جهان در تهران گفت که با نامزدش رفته بود امجدیه ولی مسئولان شاهین حتی یک بلیت ناقابل هم به او ندادند که نامزدش را با عزت و احترام ببرد داخل جایگاه، آخرش هم خودش دست به جیب شده و یک بلیت خریده و عشقش را برده بود آن تو و این ناکامی همیشه در سینه این مرد درونگرا باقی ماند. گفت هر وقت تیمملی بازی میکند، داغ دلم تازه میشود! کاش بود و با دیدن گلریهای بیرانوند، داغ دلش تازه میشد!