مدرسه کودکان سرزمین همسایه
62دانشآموز افغان بههمراه تعدادی از دانشآموزان بدون شناسنامه این روزها در کلاسهای درس نخستین مدرسه ساخته شده برای اتباع خارجی تحصیل میکنند
فهیمه طباطبایی/ خبرنگار
مدرسه وسط بیابان است، کنار خرابههای دامداری کهنه که پسرها با شوخی و خنده میگویند شب در آن روح گاوهای سرگردان و گوسفندهای سربریده، ماما و بعبع میکنند. مدرسهای نو با کلاسها، نیمکتها، دستشویی نو و سردری تازه که فقط 2 هفته است وزیر آموزش و پرورش آن را افتتاح کرده. مدرسه «شهدای دانایی» در 87کیلومتری تهران و در ابتدای روستای «حصار قاضی» ورامین که اسمی برای دانشآموزان اتباع خارجی ساختهاند ولی 36دانشآموز ایرانی هم دارد.
در حیاط مدرسه باز است؛ مثل همه مدرسههای روستایی که حصار و دیوار بلند ندارند و درهاشان رو به دشت و مزرعه باز است و صدای زاغ و سار را میشود از اطراف آن شنید. زنگ دوم است و کلاس سومیها ورزش دارند، دخترها برای خود و پسرها در سوی دیگر مشغول بازی هستند؛ یک طرف بساط فوتبال و دریبل و تکل و شوت و گل بهپاست و طرف دیگر گرگم به هوا و فرار به این سو و آن سوی حیاط بزرگ مدرسه. تلاقی چهرههای مختلفی از بچههای افغانی و ایرانی، چشمهای ریز بادامی در کنار چشمهای درشت و مشکی. لهجه شیرین افغانی در کنار گویش بلوچی و ورامینی، هیکلهای ظریف افغانی در کنار چهارشانههای ایرانی. این تفاوتها به چشم من میآید ؛وگرنه بچهها که فارغ از این تفاوتها با هم بازی میکنند و شادند. این مدرسه را شاید بتوان نخستین نتیجه مهم تلاش و تأکید چندینساله فعالان کودک و نوجوان برای آموزش رسمی و قانونی کودکان افغان نامید؛ بچههایی که اغلب به واسطه نداشتن کارت اقامت دچار دردسرهای فراوان در درس خواندن بودند و در نهایت مجبور میشدند در نیمه راه عطای آن را به لقایش ببخشند. اما حالا آقای شاهسوند، مدیر مجموعه میگوید که برای ثبتنام در این مدرسه هیچگونه منعی همچون داشتن کارت اقامت و شناسنامه وجود ندارد و همه آنهایی که مراجعه میکنند، ثبتنام خواهند شد. «الان مدرسه 102دانشآموز دارد که 66نفر آنها افغانیاند. یعنی بالای 50درصد از دانشآموزان ما ایرانی نیستند. البته خیلی از بچههای افغانی مدرسه کارت اقامت ندارند ولی ما ثبتنامشان میکنیم؛ حتی دانشآموزان ایرانی ما هم مشکل شناسنامه دارند، مثلا چند تا از بچهها از همسر دوم یا سوماند که مادرانشان ثبت رسمی نیستند و حالا بچهها شناسنامه ندارند. یکسری دانشآموز هم داریم که از پدر افغانی هستند و از مادر ایرانی و آنها هم شناسنامه ندارند ولی ما همه را ثبتنام کرده و بعد به فرمانداری معرفی میکنیم تا مشکلشان را حل کنند.» صدای بلند و آهنگین دانشآموزان که سوره اخلاص را با هم میخوانند از پنجره کلاسی میریزد در حیاط مدرسه، میپیچد در باد پاییزی و با صدای بازی بچهها قاطی میشود. بچههای اولاند که کلاسشان در طبقه بالاست. علیاصغر، نازنین، فردین و الهام خیلی زود سوره توحید را حفظ شدهاند و حالا تکتک بلند میشوند و برای خانم معلم میخوانند، جثههایشان خیلی کوچک است و بدنهایشان نحیف؛ «مشکلات معیشتی و فرهنگی در این منطقه خیلی زیاده اما ساخت مدرسه جدید به جای مدرسه مخروبه قدیمی در انگیزه بچهها خیلی تأثیر داشته و کمک کرده. از طرفی اینجا دانشآموزان افغانی مدرسه بیشترند ولی ما هیچ فرقی بین آنها و ایرانیها نمیگذاریم و این حس سر کلاس درس هم جاریه و بچهها به هم احترام میگذارند. تلاش کرده و میکنیم که به بچهها یاد بدیم انسانیت مهمتر از نژاد، قومیت و رنگ پوسته.»
جای خالی پسران دامدار و دختران مزرعه
کلاس اول با 22دانشآموز شلوغترین کلاس مدرسه است اما وقتی به کلاسهای بالاتر میروم انگار جمعیت بچهها آب میرود. لیست کلاسهای مدرسه که آقای شاهسوند به ما میدهد هم همین را نشان میدهد: کلاس اول 22نفر، کلاس دوم 20نفر، کلاس سوم 22نفر، کلاس چهارم 19نفر، کلاس پنجم 9نفر و کلاس ششم 10نفر. «هستی چرا اینقدر تعدادتون کمه؟ همش 10نفر؟ - آخه خانوم! دخترامون یا سر زمین کشاورزی و باغهای پسته کار میکنن یا شوهر کردن رفتن پی زندگی. یکی از بچهها هم مامانش مریضه و بچه کوچیک داره، بهش گفته بمون خونه از خواهرت نگهداری کن. پسرها هم میگن پول درآوردن بهتر از درس خوندنه؛ برید دامداریهای دهات خیلیهاشون رو میتونید اونجا ببینید.»
هستی این را میگوید و فاطمه پی حرفهایش را میگیرد؛ «خب، خانوم اینجا رسمه! نه اینکه فقط دوستای ما زود شوهر کرده باشن، ماماناشون هم 10، 12سالشون بوده که شوهر کردن و بچهدار شدن، دیگه رسمشونه و نمیشه کاریش کرد، ولی ما نمیخوایم بیسواد باشیم و وقتی که 50سالمون شد نتونیم شماره خونه بچههامون رو بگیریم یا به جای امضا تو بانک انگشت بزنیم، الان خیلی مامان و باباها حتی بلد نیستن از عابربانک جوادآباد هم استفاده کنن، خب، اینطوری خیلی بده، اون بچههایی که مدرسه نمیان هم اینارو میدونن ولی میگن پول مهمتره.» زنگ تازه خورده و معلم هنوز نیامده. دخترها یکریز حرف میزنند و پسرها فقط با نگاه و لبخندهای گاه و بیگاه آنها را تماشا میکنند. «علی، دوستهای شما کجان؟ اونا هم ازدواج کردن؟ - نه! هستی که گفت؛ اونا تو دامداری کار میکنن، ما بهشون گفتیم حداقل بعد از ظهرا برین اونجا و صبح بیاین مدرسه، گفتن نه! کار بهتره، پول در میاریم.»
مشکل کارت اقامت و شناسنامه همچنان ادامه دارد
مدرسه خیلی شیک و تمیز است، حتی کلاسها مجهز به ویدئو پروژکتورند و در طبقه اول پیشدبستانی هم ساختهاند، اما کلاسها بهخصوص در پایه پنجم و ششم یک چیز کم دارد؛ دانشآموز. مدیر مدرسه جلوی مسئول بازرسی که از همان ابتدای ورود ما آمده و در تمام مکالمات حضور پررنگی دارد، به وضوح خودسانسوری میکند و حرفهایش را قورت میدهد. آقای بازرس میپرد وسط صحبتها و میگوید که اینطور نیست. « نه! جمعیت روستا همینقدره، ما از طریق دهیاری بچههای در سن تحصیل را پیدا میکنیم و سراغشون میریم و میگیم که باید به مدرسه بیان ولی خب بعضی از خانوادهها رضایت نمیدن و میگن خودشون اختیار بچههاشون رو دارن؛ ما دیگه نمیتونیم بیشتر از این کاری کنیم ولی تعدادشون خیلی زیاد نیست و اندازه انگشتای یه دستن.» شاهسوند حتی جرأت نمیکند که بگوید چه تعداد از بچههای ایرانی این مدرسه بدون شناسنامهاند و بعد از پایان دوره ابتدایی چه تسهیلاتی برای ادامه تحصیلشان درنظر گرفته شده. بازرس آموزش و پرورش جوادآباد ترجیح میدهد که این پرسش را هم خودش به جای مدیر مدرسه پاسخ دهد. «خیلی نیستند، ما برای ثبتنامشون سختگیری نمیکنیم ولی به هر حال موظفند که دنبال اقامت قانونی یا شناسنامهشون برن چون برای ادامه تحصیل در مقاطع بالاتر به مشکل بر میخورن.» او این را هم میگوید که حصار قاضی فقط مدرسه ابتدایی دارد و دانشآموزان برای ادامه تحصیل باید بروند جوادآباد؛ «آنجا مدرسه شبانهروزی هم داریم و اگر کسی مشکل رفتوآمد داشت میتونه بره اونجا و هیچ مشکلی وجود نداره.»
روایت عایشه از ادامهتحصیل در دوره متوسطه
اما روایت بچههای مدرسه که زنگ تفریحشان خورده و زیر آفتاب کمرمق پاییزی دور حیاط روی صندلی بیحوصله نشستهاند و با هم حرف میزنند، چیز دیگری است. «عایشه» میگوید: «شاید رفتم جوادآباد، شاید نرفتم، آخه شاید نذارن برم، چون کسی نیست هر روز منرو ببره و بیاره.» مطهره اما پدری دارد که به او قول داده بگذارد درس بخواند؛ «من و خواهرم میریم مدرسه؛ بابام گفته میبرمت، راهش خیلی زیاد نیست؛ ولی نمیشه تنها رفت باید حتما کسی باهات بیاد.» پسرها اما بیتفاوت میگویند که برای رفتن به جوادآباد مشکلی ندارند. « ما میریم اگه بذارن، فقط چون کارت اقامت نداریم ممکنه مدرسه ثبتنام نکنه؛ گفتن اگه نیاری نمیشه؛ حالا شاید تا اون موقع کارت اقامتمون درست شد. ما که نمیدونیم چه جوریه؛ باباهامون میدونن.» نقش ترس و دلهره مثل سایه سیاه افتاده توی چشم پسرها، نگاههایی آرام و نگران که حوصله جنگیدن با مانع جدید را ندارد. آرامترین پسران دنیا که به چشمم دیدم، بیهیاهو و شیطنت زنگ تفریح را سپری میکنند تا کلاس بعد.
در روستا آنطور که دهیار میگوید فقط 10خانواده ایرانی باقی مانده است و جمعیت افغانیها با 50خانوار بیشتر است. اهالی ایرانی حصار قاضی حالا سالهاست که رفتهاند جوادآباد یا ورامین و فقط روزها برای دامداری و کشاورزی به روستا میآیند؛ « جمعیت روستا در طول روز 1100نفر میشود که 900نفر آن ایرانیاند.» روستا پر است از دامداری، باغ و زمینهای کشاورزی که در آن پسته، بادمجان، یونجه، گندم و... میکارند و برداشت میکنند؛ «حدود ۸۰درصد از زمینهای کشاورزی شهرستان ورامین در بخش جوادآباد است که تولیدات آن بیش از ۳۰درصد نیاز کل استان تهران را تأمین میکند.» از شاهسوند میپرسم که شده خودش یا معلمانش سراغ بچههایی که به مدرسه نمیآیند، بروند یا نه؟ که با بیحوصلگی میگوید میروند اما خیلی هم نمیشود اصرار کرد. می گویم خب این مدرسه خوب و بزرگ را در اینجا ساختهاند که امکانات خوبی هم دارد، نمیشود تلاش کنید که بچههای بیشتری تشویق به درس خواندن شوند؟ پاسخ می دهد: «ما تلاش میکنیم ولی خودشان نمیخواهند.» زنگ سوم میخورد. بچههای کلاس چهارم علوم دارند. درسشان درباره ویتامینها، پروتئین و کلسیم است. آقامعلم غذاها را یکییکی نام میبرد و به بچهها میگوید که خواص مواد غذایی را حدس بزنند.
بچهها اسم هر غذایی را که معلم میگوید، بحث میکنند که خوشمزه است یا نه. نصفیها کلهپاچه دوست دارند و نصفیها نه. نصفیها نوبت ماهی که میشود دماغشان را میگیرند و نصفیهای دیگر از اینکه چه ماهیای خوردند تعریف میکنند. بعضیها از شیر و پنیر خوششان میآید و بعضیهایشان دهانشان را کج و کوله میکنند. همهشان آبگوشت دوست دارند و حتی بلدند که چطور درست کنند. بوی غذا از توی کتاب بیرون زده و توی کلاس پیچیده. تا حرف از الویه میشود همه بچهها دستشان را بالا میکنند و میگویند که همهشان دوست دارند. معلم به بچهها میگوید که هفته دیگر سر کلاس با هم الویه درست میکنیم و بچهها خوشحال دست میزنند؛ «در مدرسه تلاش میکنیم که شادی را هر لحظه به بچهها تزریق کنیم، این شادی برای بچههای ما خیلی مهمتر است، چون اغلبشان اینجا مشکلات عدیدهای در زندگی دارند که باید در مدرسه حداقل بخشی از آن را با تفریح و بازی جبران کنیم. بعضی از بچهها هستند که چند سال درس نخواندند و امسال سر کلاس حاضر شده و در بین بچههای کوچکتر نشستهاند، آنها را هم باید به نوعی که دچار احساس ضعف و خودکم بینی نشوند، بهشان توجه کنیم و مراقب باشیم آسیبی نبینند.» چهارشنبه ظهر است و بچههای مدرسه از خوشحالی 2روز تعطیلی در پوست خود نمیگنجند. عرفان وسایلش را ریخته در کیفش و آماده رفتن است؛ صدای زنگ که میخورد در راهپله باریک ولوله به پا میشود از سر و صدا و هل دادن و خندهها. صابر اما باید برود دامداری کمک پدر و برادرهایش؛ او 5 سال است که برای ماندن در مدرسه مقاومت کرده و نمیداند کی مقاومتش میشکند. مدرسه در کمتر از 2دقیقه تهی میشود از آن همه حال خوب و صداها و بازیهای کودکانه؛ حتی سارها و زاغهای سیاه هم این را فهمیده و از دیوار مدرسه پر میکشند و میروند. بوی پاییز پیچیده در روستای حصار قاضی، در کوچه پسکوچههای خلوتش و بچهها یکییکی میروند پی زندگی که در انتظار آنهاست.