داستان گیسوان روشنا!
ابراهیم افشار
ابراهیم افشار| بعضی قصهها را باید دفن کرد. لای زمهریری از برفهای هزارساله. یا زیر خاک سیاه یا حتی بشکههای قیراندود. بعضی قصهها را باید با تیزاب سلطانی شُست. باید رویش به اندازه هزاران سلسله جبال البرز، خاک ریخت که بوی عفناش دیگر در طول تاریخ برنخیزد و مشام آدمیزاده را نیازارد. بعضی قصهها باید که از ازل تا ابد، سترون بمانند و بپوسند. چون انسان را از کمال و خِرد ساقط میکنند. من نمیدانم این فیلم کوتاه را دیدهاید یا نه؟ فیلم کوتاه دخترک خردسال و شیرینزبانی که خیر سرِ ما، رفته است به تماشای بازی پرسپولیس- السد و گویا راهش نمیدهند. نخستین بار در اینستاگرام علیرضا جهانبخش بازیکن تیم ملی دیدیمش. مطمئنم که او نیز مثل همه تماشاکنندگان فیلم، ساعتها با خود کلنجار رفته و حالش وخیم شده است. این قصهها را باید از رسوب در اذهان خسته تاریخ شُست که آدمیزاد تا عمر دارد اگر برایش بگرید کم است. دختربچهای نابالغ و بسیار کمسال را به استادیوم راه نمیدهند و پدرش همانجا موهایش را قیچی میکند تا شاید در هیبت یک پسربچه، بفرستد داخل استادیوم. استادیومی که کاش ویران میشد و شاهد ویرانی رویاهای آن دختربچه نبود. در فیلمی که از دوربین یکی از تماشاگران فیلمبرداری شده، ازش میپرسند اسمش چیست؟ و او بعد از کلی مِن و مِن کردن و کلنجار رفتن با خود، میگوید که« علی»! و همه میخندند! اما اسم واقعیاش «روشنا»ست.
این چه ورزشگاهی ست که به کودکان دروغ یاد میدهد؟ به کودکانی که باور دارند «دروغگو دشمن خداست». این چه ورزشی ست و این چه استادیومی ست که مالامال از دروغ و قحطسالی اخلاق است؟ کودک بینوا موهای بریده بریدهاش را ریخته در کاغذی کوچک و گرفته در دستش و با بیخیالی لبریز از معصومیتی غریب، خطاب به دوربین لبخند میزند. لبخندی که طلاست، جواهر است و قیمت نمیتوان رویش گذاشت. قیمت برای موهایی که به قیمت تماشای یک بازی فوتبال، تاراج کردهاند. با دروغ و دروغ و دروغ از دستش قاپیدهاند.
حالا در زمانهای که کودکان را از ریشه وجودیشان با حیله و خدعه آشنا میکنند او دم ورودی استادیوم، با گیسوان بریده بریدهاش «بازیبازی» میکند و بقیه تماشاگران بهش میخندند. کودک در وضعیتی نیست که بفهمد چرا باید جنسیت و سن و سالش را اینهمه با دروغ و ریا و پردهپوشی معرفی کند. نمیفهمد که اگر ورزشگاه محل عشق ورزیدن و انسانسازی است پس چرا این همه نفرتپراکنی و دروغ؟ اینجا استادیوم است یا اصطبل؟ دریغا که هرکس این فیلم را ببیند حق دارد دراز به دراز بیفتد و از این جهان لبریز از پلشتی بگریزد بلکه برای خود مدینهای پیدا کند. آدمی باید خونابه بالا بیاورد و از فرهنگسازان این فوتبال مسخره بپرسد که چرا در ورزشگاههای ما رویاهای کودکان را این شکلی به مسلخ میبرند؟ روشناست با اسم دروغین علی، درحالیکه گیسهای بریدهاش را در دست و پیراهن قرمز به تن دارد نمیداند که این صحنه را تاریخ هرگز از یاد نخواهد برد. نمیداند که او خود سوژه است یا قربانی یا محکوم؟ نمیداند چهکسی باعث این شده که روشناهای گیسوبریده به ورطه دروغهای بزرگسالانه بیفتند؟ نمیداند که این اگر اضمحلال فرهنگی نیست پس چیست؟ نمیداند که این اگر «کمدی سیاه» نیست پس چیست؟ آنهایی که میگفتند کار فوتبال، ساختن انسان مسئول و آگاه است اکنون با دیدن این فیلم چه درنظر دارند؟ یا آنهایی که زمانی میگفتند «در یونان قدیم وقتی المپیکها مردند جنگها متولد شدند» کجا وول میخورند که دمی به داستان علی و روشنای امروز ما نگاه کنند و بگویند که فوتبال بهعنوان یک پدیده اجتماعی چرا به چنین حدی از استحمار رسیده است که دو گروه شیفتگان و فرمانروایانش را این همه غیرانسانی در مقابل هم قرار میدهد؟ آیا فوتبال تبدیل به تجسد رویاهای ما شده است؟ چرا کودکان را تبدیل به گوشت دم توپ میکنید؟ آنها وقتی که قد برافراشتند و از جنسیت خود دفاع کردند با نسل خدعهگر ما چه معاملهای خواهند کرد که طره موهایش را کف دستش گذاشتهایم و یادش دادهایم که بهخاطر تماشای یک بازی، حتما دروغ بگو. کودکانه دروغ بگو. برای فرار از دست گزمگان، دروغ بگو. برای هلهلهای که بهخاطر پرسپولیس میکشی دروغ بگو دخترکم. فقط دروغ بگو. دروغ زیاد بگو که اکنون حق است که فرشتگان از چمنهای بیبرکت تو بگریزند. و حق است که تاریخ، خون بالا بیاورد روشنای عزیزکم. عزیزکم روشنا. اما با تمامی اینها همیشه این عبارت را از دکتر سوکراتس به یاد داشته باش که « بردن یا باختن؟ بگذارید دمکراسی تعیین کند.» کدام دمکراسی عزیزکم؟ عزیزکم کدام دمکراسی؟