مردم از اوضاع اقتصادی و کاهش قدرت خرید چه گلایههایی دارند؟
همه ناراضی
حکایتهایی که این روزها در سطح شهر سینهبهسینه میچرخد
زهرا رستگارمقدم
هنوز پایش را داخل تاکسی نگذاشته، پوف بلندی میکشد و نیم بدنش را روی صندلی میاندازد. بعد یک پایش را که از تاکسی بیرون مانده داخل میکشد و سه گزاره صادر میکند؛ «همین چند کیسه خرید را به زور از ته فروشگاه بیرون کشیدم. هندزفریام را فراموش کردهام و مجبورم به افاضات داخل تاکسی گوش کنم. مسافر دیگری که پیش از من سوار شده و روی صندلی جلو لم داده است میخواهد راننده، کولر را روشن کند. راننده که تن به خواستههای مسافران به قول خودش صنار سیشاهی نمیدهد میگوید گاز کولرش خالی شده و این روزها گاز کولر هم قیمتش بالا رفته است. بعد مسافر تازهنشسته که کیسههای خریدش را روی پا مرتب میکند، میگوید: «تا چند وقت دیگر با این اوضاع اقتصادی تاکسی هم نمیتوانیم سوار شویم». جملهها یکی پس از دیگری از دهانهای مرطوب غرزن، صادر میشود ومردم، کارشناسان شهری، سوار و پیاده میشوند، بیآنکه واقعا هیچکدام از این گزارههایی که صادر میکنند به حرف حسابی تجهیز شده باشد. اینجا تهران است؛ شهری با کلی کارشناس که بازکردن موضوعات روز از دغدغههای هرروز و همیشگیشان است.
ایستگاه اول
پیرمرد روی صندلی جابهجا میشود و دستش را در جیب پنهان کتش میکند. بعد سکهای بیرون میآورد و روبهروی صورت خود میگیرد و خطاب به دیگر سرنشینان صندلی پشت میگوید: «این سکه اصلا قدیمی نیست. 500تومان، بهعبارتی 5000ریال است که آرزوی داشتنش را پدرم و پدربزرگم به گور بردند. حالا نه با یکی و دوتا که چندتایش را باید روی هم بگذاریم تا کرایه این آقا را بدهیم». به انگشتی راننده را نشانه گرفته که انگار به راننده برمیخورد. نگاه چپی به پیرمرد میاندازد و انگار غیظش را قورت داده باشد، اللهاکبری میگوید و سری تکان میدهد. با اینحال راضی نمیشود و تکهاش را به پیرمرد میاندازد؛«همه این سکهها رو جمع کنیم نمیتونیم آخرماه یکی از این کت قشنگای شما بخریم که سکههامون رو توش بذاریم، حاجی!» خانمی که کنار من نشسته میخواهد که همه صلوات بفرستند و اینطور ماجرا را سمبَل میکند: «تقصیر این آقا چیه؟ هرچیزی میخریم، صبح یه قیمته، عصر یه قیمت دیگه. همهمون درموندیم. دلار بالا پایین میشه تخممرغ میشه تخم طلا. من که به بچهها میگم با دقت بخورن». بعد پسته تازههایی را که خریده در کیفش میتپاند تا از چشم حضار پنهان شود؛ «برجام هم که لغو شد، باید منتظر از این بدترش هم باشیم.» میخواستم بگویم که تحریمها هنوز اعمال نشده که پیرمرد میگوید پسرش که تولیدکننده است نمیتواند کارش را ادامه دهد و مجبور است کارگرهایش را تعدیل کند.
ایستگاه دوم
اتوبوس نرسیده و ایستگاه مملو از مسافران منتظر است. زنی تلفنش را جواب میدهد. گویا مشاور املاک پشت خط برایش خانهای پیدا کرده است. زن بلند میگوید که حقوق چندرغازشان 20درصد هم اضافه نشده چطور میتواند یکمیلیونتومان به اجارهخانه اضافه کند؟ از مردی که پشت خط است میخواهد کمی بیشتر هوایش را داشته باشد. زنی که صحبتهای او را شنیده میگوید چقدر پول دارد و کجا میخواهد خانه کرایه کند. زن میگوید چند سال پیش مرکز شهر زندگی میکرد. حالا پایان همین خط بیآرتی ساکن است و اگر نتواند خانهای پیدا کند، حتی دیگر باید فاصلهاش را با مرکز بیشتر کند. زنی که میخواست کمکی بکند میگوید باید آرزوی صاحبخانهشدن را همگی به گور ببرند. بعد نمونههای موفق و خانهدار برای دلداری هم که شده از تجربههایشان در خرید خانه میگویند. دختر جوانی که بلند شده جایش را به پیرزنی بدهد میگوید: «این همه واحد خالی در این شهر هست، اما مالکان آنقدر طماع شدهاند که حاضر نیستند با مبلغی کمتر واحدهایشان را به مستأجران بدهند». زن بغض کرده و میگوید هنوز پسرش را نتوانسته ثبتنام کند. چون نمیداند بالاخره کجا ساکن خواهند شد. پسر گوشه شال زن را گرفته و میکشد. میخواهد مادرش برایش از آن عنکبوتهای چسبان به شیشه بخرد.
ایستگاه سوم
توی مترو منتظرم که قطار برسد. نتوانستهام چند قطار گذشته را از سیل ازدحام سوار شوم. زنی تخممرغهای خریدش را روی دست بالای سر گرفته و نان سنگکهای داخل کیسهاش بین ساقهای پای مسافران گیر کرده است. عطر مطبوع نان، فضای واگن را پر کرده و مسافران سرشان بالاست که تخممرغها سالم برسد. زن میگوید: «من امروز نان خریدم 2هزارتومان». یکی از مسافران خندید و گفت: «نان را مجبوریم بخریم، اما دستمال و پوشک را مجبور نیستیم. مواظب تخممرغها باش که نشکند». یکی از میان جمع میگوید: «از ماست که بر ماست. هنوز تحریم نشدهایم، کم مانده قحطی شود. مردم به هم رحم نمیکنند و شروع کردهاند به انبارکردن». بچه به مادرش میگوید نان میخواهد و زن با زور و زحمت پلاستیک را بالا میکشد که صدای تقی از تخممرغها شنیده میشود. یکی میگوید: « 700تومن ضرر» و زردی تخممرغ کیسه را پر میکند. نان گرم بین مسافران دست بهدست میشود. به این فکر میکنم که مترو گاهی اصلا وسیله نقلیه ارزانقیمتی نیست. انگار بلندبلند فکر کرده باشم که زن رو میکند به من و میگوید: «مشکل مردم کوچکشدن سفرههایشان نیست. بیکاری مسئله مهمی است که برای خانوادهها به بحران تبدیل شده است. مدتی است شوهرم بیکار شده». این را که میگوید نان گیر میکند در گلوی مسافرانی که به بوی خوشی گمراه شدهاند و لقمههای ندانسته برچیدهاند.