آرداشز بیا من تنها ماندهام
ابراهیم افشار: روزنامهنگار
1 - اگر این همه عاشق ویران چشمهای مریم شدم بهخاطر آیدا بود؛ بهخاطر هنریک؛ بهخاطر آرداشز؛ آشاویر؛ گارنیک؛ساسونسی داوید که همان رستم خودمان بود. هنوز گاهی آدرینه خانوم را میبینم که پشت پنجره آشپزخانه نشسته و دارد کوچه را نگاه میکند. 32سال و 8ماه و 11روز است که از خانه بیرون نرفته و از آن پنجره چوبی، دارد پایین را نگاه میکند. روزی که خبر آوردند آرداشز در جبهه شهید شده، حجلهها را به تنهایی از کوچه جمع کرد و نشست لب پنجره و دیگر از خانه بیرون نیامد. 32سال است بچههایش قرصهایش را هفتهبههفته میبرند خانه؛ سنگک و کالباس و خیارشورش را هفتههفته میبرند خانه و او اکنون در 89سالگی از شکوه افتادهاش، از آن بالا جوری پایین را نگاه میکند که انگارهر لحظه ممکن است آرداشز از راه برسد؛ همان آرداشزی که وقتی رفت سربازی، هنوز پشتلبش سبز نشده بود اما پا بهپای بقیه گروهان جنگید و شرحه شرحه شد. گاهی آدرینه خانوم را میبینم که شعرهای آمانوئل را میخواند و گیسوهایش تبدیل به صنایعدستی شده است. صنایع کار دست نقرهکاران قهار اصفهانی هم پیشاش کم میآورند؛ بس که پیچدرپیچ و قرینه است؛ بس که چشمهایش رمیده و خودش تسلیم است؛ بس که از آن بالا پایین را با حسرت نگاه کرده؛ بس که ناودانها را نگاه کرده. میترسم همان جورکه نشسته و زلزده پایین، به یکی از وسایل چوبی آشپزخانه تبدیل شود و آرداشزش نیاید.
2- نهتنها آرداشز که همبازی دوران کودکیام بود بلکه هنریک هم عشقم بود. باهم سالها در یک تحریریه کار میکردیم. هر روز ماشیناش را پارک میکرد توی لالهزار و غروبها وقتی میخواستیم بهخانه برگردیم هرچه میگشتیم نبود. کل لالهزار را از بالا تا پایین میگشتیم و وقتی میخواستیم برویم کلانتری خبر بدهیم زنش زنگ میزد که تو که امروز ماشین نبردی روزنامه اصلا هنوجان. او سالها تاپترین مفسر وزنهبرداری ایران و آسیا بود اما یک روز که من طنزی درباره یک وزنهبردار دوپینگی سنگین وزن کشور نوشتم، دارودستهاش فکر کردند که کار هنریک است و رفتند ویلایش را در شمال آتش زدند. روزی که رفتیم ویلا را از نزدیک ببینیم فقط خندیدیم. و او خاطرات هامازاسب را تعریف کرد که در جشنهای ملی، با یک شیر میرفت توی قفس و جفتشان روی درشکه چهار اسبه حرکت میکردند و مردم با دیدنشان جیغ میزدند.
3- نهتنها آرداشز و هنریک، که من هلاک سینه چاک آیدا هم بودم؛ همان آیدا که همیشه درنظرم نمونهای از جلوهگریهای ایثارگرانه عشاق اساطیری بود و همیشه از خود میپرسیدم او چگونه توانسته است با چشمان میشی ملایمش، نهنگ یاغی عصیانزدهای چون شاملو را تسلیم کند؟ این همه تسلیم و عشق از کجا میتواند ظهور کند؟
4- نهتنها آرداشز و هنریک و آیدا که من عاشق ساموئل هم بودم؛ همان ساموئل بیبدیل که ظهرهای جمعه همه کارهای فیلمبرداریاش را تعطیل میکرد و میآمد روی سکوهای سمنتی امجدیه مینشست و زل میزد به چمن. گاه میدیدی که باران آمده و او سراپا خیس شده اما چنان غرق بازی است که شناورشدنش را باور ندارد. یکبار باقر که دیده بود ساموئل دارد خیس میشود دوربیناش را گذاشته بود کنار زمین و رفته بود چتر را جوری بالای سرش گرفته بود که باران نچکد روی شانههایش. 90دقیقه بعد وقتی بازی تمامشده بود ساموئل گفته بود؛«عه، بارون مییاد که!». بعد دیده بود که باقر بالای سر او چتر به دست، خشکشده است. از خجالت لبو شده بود اما باقر گفته بود:« آقا من بس که عاشق فیلمای هیچکاکی شمام، خسته نشدم.» باقر بعد که دست خالی و بدون عکس برگشته بود تحریریه، سکه یک پولش کرده بودند که چرا امروز از این بازی به این مهمی عکس ندارد و چرا او خودش را چتربان یک تماشاگر کرده است؟ همین چند سال پیش که ساموئل جان آلزایمر گرفته بود و رفته بودم دیدنش، خودش خاطره چتر امجدیه را به یاد آورد و لبهایش لرزید. آدم گاهی بهتر است چتر نداشته باشد و عکس نیندازد اما خاطره روزهای بارانیاش، سالها یک گوشهای برای خودش محفوظ باشد، حتی به وقت آلزایمر و زوال و شّک.
5- نهتنها آیدا و آرداشز و ساموئل که من شیفته عمه ماری هم بودم. خانم ماری تت که 10سال کاپیتان تیم ملی والیبال ایران بود و وقتی اسپک میزد، از زمین نفت میجوشید و وقتی پرچم ایران را بهخود میپیچید زیباتر میشد. غیر از عمه ماری، من برای عموگارنیک هم کلی دست زده و گلو پاره کردهام؛ همان عموگارنیکی که کلی ستاره پاپتی از نادرشاه و بهارشیراز جمع کرد و تحویل تیم ملی داد. هرگاه خاطرات دوران نوجوانیاش در فیشرآباد را تعریف میکرد که تیمهای تهران از دست گروه آنها- که 5بازیکن ارمنی و 3توپچی مسلمان بودند- ذله میشدند چال زنخدانش چاله میشد و چشمهایش لبریز از شرمی ابدی؛ همان عموگارنیک که در 17سالگی به تیم ملی دعوت شد و بعدها آرارات را با دستخالی ساخت؛ همان عموگارنیک نجیب که وقتی ماهی 600تومان حقوق برای مربیگریاش میگرفت نصفش را میداد کالباس و خیارشور و گوجه ارمنی و زنش ساندویچهایی برای بازیکنان درست میکرد که هنوز در پیری وقتی مزهاش را به یاد میآورند آب از لبولوچهشان سرازیر میشود.
6- نهتنها آیدا، نهتنها آرداشز و آرشاویر و ساموئل که من عاشق روز هامبارسومشان بودم؛ چیزی مثل سیزده به در خودمان که همهشان میرفتند دشت و دمن. سماور زغالی و قوری گلقرمزی بزرگ شاهعباسی و باربیکیوی سنگی و مسیشان هم بهراه بود. هرچه به زبان کودکی به آرداشز التماس میکردیم که آردا ما را هم ببر خب، میگفت نمیشود، نمیشود. و ما با او تا چندروز قهر میکردیم. آردا با همان لحن کودکی تعریف میکرد که 40روز بعد از عید پاک - که همان سالروز رستاخیز حضرت مسیح است- روز هامبارسوم آغاز میشود. آن روز ما به صحرا میرویم و دختران در گروههای 7نفره به چیدن گل میپردازند و آوازهای مخصوص جشن میخوانند. با شور و شوق میگفت مسیح در روز هامبارسوم به آسمان رفت. اما ما میگوییم او باز خواهد گشت و روز هامبارسوم را به این خاطر به دشت و صحرا میرویم که بتوانیم آسمان را سیر ببینیم و انتظار خود را برای بازگشت او نشان دهیم. ما هاج و واج نگاه آرداشز میکردیم و به زور راضی میشدیم که آن روز را از ما جدا شود و او قول میداد که در عوض، در عید«زادیک»، وقتی تخم مرغهای رنگ شدهاش را جمع کرد حتما یکی دوتایش را هم به ما بدهد؛ به شرط اینکه نخوریم. هنوز رنگهای فیروزهای و اخرایی و عنابی و سبز پستهای تخممرغها به مغزم چسبیده و یاد آرداشز را از زندگیام نمیکند؛ نمیکند که راحت بروم بایستم زیر خانه آدرینه خانوم و او با دیدن همبازیهای قدیمی آرداشز، چشمهایش خیس و صورتش گلگون نشود.