
عیّار هوشیار

شنودم که در خوراسان عیّاری بود سخت محتشم و نیکمرد و معروف؛ مُهلّب نام. گویند روزی در کوی همی رفت. اندر راه پای بر خربزهپوستی نهاد، پایش بلغزید و بیفتاد. کارد برکشید و خربزهپوست را به کارد زد.
چاکران او را گفتند: «ای سرهنگ، مردی بدین عیاری و محتشمی که تویی، شرم نداری که خربزهپوست را به کارد زنی؟»
مُهلّب گفت: «مرا خربزهپوست بیفکند، من که را به کارد زنم؟ هرکه مرا بیفکند من او را زنم که دشمن من او بود.»
قابوسنامه، عنصرالمعالی کیکاوسبن اسکندر
در همینه زمینه :