
خنده، دوای درد بیدرمان؟

پست گذاشته بود که « آخرین بار که از ته دل خندیدی کی بود؟» و پاسخهایی که کاربران داده بودند، یکی از دیگری عجیبتر؛ «یادم نمیاد واقعا، شاید 4سال پیش بود.»، «مگه میشه با این اوضاع از ته دل هم خندید؟»، «گریه زیاد میکنم اما اگر در این روزها خندیدم هم از ته دل نبوده»، «من سعی میکنم الکی به همهچیز بخندم، مثلا امروز صبح گربهای رو دیدم که نتونست یاکریم رو بگیره و من الکی بلند بلند به گربه خندیدم.»
کامنت آخری ذهنم را مشغول میکند؛ « الکی به همهچیز میخندم» و فکر میکنم که مگر میشود که الکی به چیزها خندید آن هم بلند بلند. یاد حرف روانکاوهای مثبتاندیش میافتم؛ «هر روز صبح جلوی آینه به خودتان لبخند بزنید. زمانی که لبخند شما به یک خنده تبدیل میشود، ریههای شما باز میشوند، ماهیچههایتان تحت کشش قرار میگیرند و تعادل حیاتی تحریک میشود. همچنین خنده میتواند به بهبود روابط اجتماعی و افزایش کارایی در محل کار کمک کند.»
بعد یاد منشیهای باشگاه ورزشی که میروم، میافتم؛ 3 دختر جوانی که تا وارد میشوی از پشت میز بلند سلام میکنند و یک لبخند پهن تحویلت میدهند؛ لبخندی که بعد از 3 سال برای من عادی نمیشود چون خیلی مصنوعی و ساختگی است و کاملا مشخص است مدیریت باشگاه آنها را ملزم به داشتن چنین لبخندهایی کرده که مثلا انرژی مثبت بفرستند سمت ورزشکار.
آخرین بار کی بلند خندیدم؟ این سؤال مثل خوره افتاد توی مغزم، اصلا آخرین بار کی صدای بلند خنده کسی را شنیدم؟ هیچچیز یادم نمیآید و این مرا ناراحتتر میکند. حتی در آخرین مهمانی خانوادگی وقتی 2انسان کاملا موجه و با کمالات وسط بازی «اونو» تقلب کردند و کارت را انداخته بودند زیر مبل تا زودتر برنده شوند هم بلند نخندیدم. ما را چه شده؟ چرا نمیخندیم؟ مگر خنده بر هر درد بیدرمان دوا نبود؟