• دو شنبه 5 آذر 1403
  • الإثْنَيْن 23 جمادی الاول 1446
  • 2024 Nov 25
دو شنبه 5 آذر 1403
کد مطلب : 241430
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/WnMVn
+
-

حکایت روزگار

دستگیر‌ جوانمردان زمین‌خورده را پیدا کردم

دستگیر‌ جوانمردان زمین‌خورده را پیدا کردم

در زمان خلافت سلیمان بن عبدالملک مروان، شخصی‌ سخی‌الطبع‌(کریم طبع، راد، جوانمرد و بخشنده) به‌نام خزیمه بن‌بشر در «جزیره» (جزیره مجاور شام واقع در میان نهر دجله و فرات) می‌زیست.
خزیمه، عمری را با بلندنظری، سخاوت و جوانمردی‌ به سر آورده و میان مردم به این اوصاف، مشهور بود.
چنان‌که رسم زمانه است بشر‌ در زندگی دنیا با فراز‌ و نشیب‌ها مواجه می‌شود. دیری نپایید که خزیمه هم از این رهگذر بی‌نصیب نماند و از اوج‌ عزت به خاک مذلت افتاد. دستش از مال دنیا تهی گشت و یکباره آن دست ‌‌‌دهنده کوتاه شد. مردمی که‌ بارها از بذل و بخشش او برخوردار بودند، چند روزی به او کمک کردند، ولی چیزی نگذشت که از دستگیری او خودداری کردند و روی خوشی به او نشان ندادند.
وقتی خزیمه بی‌مهری‌ دوستان‌ سابق را دید به همسر خود که دختر عمویش بود، گفت: باید تن به مردن داد و دیگر چشم به کمک و مساعدت این قبیل دوستان نداشت.
 این را گفت و در را به روی‌ خود‌ بست و از آنچه موجود داشتند، استفاده کردند تا موقعی که هرچه بود، تمام شد. در آن روزگار فرماندار جزیره «عکرمه» شخصی به‌نام «فیاض» بود. روزی فیاض در مجلس عمومی از خزیمه سخن‌ به میان‌ آورد و از او سراغ گرفت. حضار گفتند: او مدتی است که سخت تنگدست‌ و بیچاره شده است. ناگزیر خانه‌نشین شده و از این‌روست که دیده نمی‌شود!
فیاض از شنیدن وضع‌ خزیمه‌، مرد‌ با سخاوت معروف، بی‌نهایت متاثر شد و انتظار‌ کشید تا هرچه زودتر شب فرارسد. همین که شب شد، دستور داد غلامش اسبی را زین کند؛ چون اسب آماده شد‌، 4هزار‌ دینار‌ شمرده و در کیسه‌ای ریخت و به‌دست غلام داد و بدون‌‌ اینکه‌ بگذارد کسی، حتی نزدیک‌ترین اطرافیانش، مطلع شوند به طرف خانه خزیمه رفت. چون‌ به نزدیک خانه رسید از اسب پیاده‌ شد‌ و کیسه‌ را از دست غلام گرفت و به او فرمان داد که از‌ آن‌ محل دور شده در کناری بایستد.
آنگاه خود نزدیک آمد و در خانه را زد. خزیمه‌ شخصا‌ آمد‌ و در را باز کرد. حاکم کیسه زر را به او داد و گفت‌: این‌ متعلق به شماست.
خزیمه پرسید: شما کیستید؟
 حاکم گفت‌: اگر‌ می‌خواستم‌ مرا بشناسی در میان شب نمی‌آمدم.
خزیمه بر اصرار خود افزود و گفت:‌ تا‌ خود‌ را معرفی نکنی من هم عطای شما را نمی‌پذیرم.
حاکم گفت: من‌ دستگیر جوانمردان زمین خورده هستم!
خزیمه اصرار کرد توضیح بیشتری بدهد، ولی او امتناع‌ ورزید‌ و ازوی‌جدا شد. خزیمه کیسه‌ را با خود به خانه آورد و به همسرش گفت:‌ برخیز‌ چراغ‌ را روشن کن که اگر در این کیسه پولی‌ باشد، خداوند نظر مرحمتی به ما‌ کرده‌ است.
اما زن گفت: ما وسیله‌ای برای افروختن‌ چراغ نداریم.
ناچار خزیمه در‌ تاریکی‌ دست‌ روی کیسه کشید و پی برد که محتوای کیسه،‌ پول است.
چون حـاکم به خانه برگشت، همسر‌ خود‌ را پریشان‌حال و آشفته دید. حاکم دید همسرش‌ ناله و فریاد سر داده و محکم‌ بر‌ سر‌ و روی خود می‌کوبد.
 پرسید: چه شده؟
زن گفت: چه می‌خواهی‌ بشود! آیا در این وقت شب والی شهر‌ بی‌خبر‌ حتی بدون اطلاع همسر خود، جز برای‌
 سر زدن به زن دیگری که‌ با‌ وی وعده ملاقات گذاشته است از خانه بیرون می‌رود؟!
حاکم سوگند یاد کرد که برای این کار از‌ خانه‌ بیرون نرفته است، ولی زن قانع نمی‌شد و همچنان بر اصرار و ناراحتی خود‌ می‌افزود‌ و می‌گفت: باید راستش را بگویی که کجا‌ و برای‌ چه‌ کاری رفته بودی؟
والی ناچار حقیقت مطلب را به او‌ گفت‌، ولی از وی پیمان گرفت‌ که آن را فاش نسازد. سپس ماجرا را نقل‌ کرد‌ و گفت: اگر باور نداری حاضرم‌ سوگند‌ یاد کنم‌‌.
 زن‌ گفت‌: نه، اطمینان پیدا کردم، سوگند لازم‌ نیست‌.
فردای آن شب خزیمه قرض‌های خود را پرداخت و بعد از مدت‌ها سر و صورتی‌ به وضع‌ زندگی خود داد و نفسی تازه کرد‌ و پس‌ از ترتیب کاری برای‌ ملاقات‌ خلیفه سلیمان بن عبدالملک‌ عازم‌ شام شد. هنگامی که به دربار خلافت رسید، درباریان ورودش را به خلیفه اطلاع دادند، اجازه‌ داد‌ وارد شود.
خلیفه پرسید: خیلی‌ دیر‌ تو‌ را ملاقات می‌کنم‌!
خزیمه‌ گفت: علت آن فقر‌ و تنگدستی‌ بود که مدت‌ها بدان مبتلا بودم.
 گفت: چرا در این مدت نزد ما نیامدی تا‌ تو‌ را کمک کنیم؟
خزیمه گفت: آن هم به‌واسطه نداشتن‌‌ وسیله‌ بود.
 پرسید:‌ اکنون‌ چه‌کسی وسیله حـرکت تو‌ را فراهم آورد؟
پاسخ داد: درست‌ نمی‌شناسم؛ جز اینکه شبی که در نهایت تنگدستی به سر می‌بردم مردی‌ ناشناس‌ به در خانه من آمد و کیسه زری‌ که‌ محتوای‌ آن 4هزار دینار بود‌ به من‌ داد و در جواب من که پرسیدم: تو کیستی؟ گفت: جابر عثرات الکرام! دستگیر جوانمردان زمین‌ خورده‌ام. هرچه بر اصرار‌ خود‌ برای‌‌ شناختن وی افزودم جز این جوابی نشنیدم‌.
سلیمان‌ افسوس‌ بسیار‌ خورد‌ که‌ این شخص را نمی‌شناسد تا جبران جوانمردی او را کند. سلیمان چون از وضع گذشته خزیمه مطلع شد، دستور داد فرمان حکومت جزیره را به نام او که‌ اینک پس‌ از مدت‌ها از رنج و محنت زمانه آسوده شده است، بنویسند و به او دستور داد پس‌ از تصدی حکومت، در کار فرماندار سابق رسیدگی کند و جریان را به او گزارش دهد و به اینگونه خزیمه‌ به جانب‌ جزیره حرکت کرد.
موقعی که خبر ورود حاکم جدید به فیاض، حاکم معزول رسید، همراه رجال و مردم شهر به استقبال شتافتند و به اتفاق به جانب مقر حکومت رفتند. خزیمه به‌عنوان حـاکم جدید طبق سفارش‌ سلیمان‌ با‌ دقت به‌حساب فیاض، حاکم سابق پرداخت و در نتیجه فیاض مقدار زیادی‌ کسر آورد.
خزیمه به فیاض گفت: باید آنچه کسر آورده‌ای بپردازی.
فیاض‌ در جواب گفت: من راهی‌ برای‌ پرداخت آن ندارم.
خزیمه هم دستور داد فیاض، حاکم سابق را زندانی‌ کنند. مأموران فیاض را به زندان افکندند. در زندان هم از او مطالبه‌ کرد،‌ ولی او گفت: من‌ کسی‌ نیستم که آبروی خود را در این راه بریزم. چیزی ندارم و هر کار می‌خواهی بکن.»
 خزیمه هم که از طرف خلیفه دستور داشت شدت عمل به خرج دهد امر کرد زنجیر‌ به گردنش‌‌ بیفکنند و کار را بر او سخت بگیرند.
چون این خبر به زن فیاض رسید، کنیز خود را که زنی فهمیده بود طلبید و گفت: هم‌اکنون به در خانه حاکم می‌روی و اجازه ملاقات می‌خواهی‌ و پس‌ از‌ کسب اجازه‌ بگو عرضی‌ دارم که باید در خلوت بگویم و چون خلوت کرد، بگو: آیا پاداش دستگیر جوانمردان‌ زمین‌ خورده همین بود؟!
کنیز پیغام خان خود را به خزیمه رسانید؛ خزیمه تکانی‌ سخت‌ خورد‌ و فهمید جوانمردی که در ایام تنگدستی او و در آن دل شب کیسه زر را به او رسانید‌ و ‌‌او‌ را از فقر و مذلت رهانید، فیاض حاکم شهر بوده است که اینک در‌ زندان‌ و زیر‌ شکنجه او به سر می‌برد!
همان شب دستور داد اسبش را آماده ساختند و سوار شد و با‌ جمعی از بزرگان شهر به زندان رفت و زنجیر از گردن فیاض، حاکم سابق برداشت‌ و صورت او را غرق‌ در‌ بوسه‌ کرد. دستور داد آن زنجیر را به پاهای خودش بیفکنند.
فیاض گفت: چرا چنین می‌کنی؟
گفت: می‌خواهم تا حدی مزه آنچه بر تو گذشته است، بچشم.
فیاض او را قسم داد که‌ از این‌ کار منصرف شود و زنجیر به پای خود نیندازد. خزیمه هم پذیرفت و به اتفاق از زندان بیرون آمده‌ به جانب دارالحکومه رفتند.
در بین راه فیاض خواست جدا شود و به خانه خود برود‌، ولی‌ خزیمه مانع شد و گفت:‌ نمی‌خواهم با این وضع به منزل برگردی، باید تغییر وضع و لباس بدهی؛ زیرا من از همسرت بیش از خجلتی که از تو دارم، شرمنده هستم.» آنگاه به اتفاق‌ به حمام‌ رفتند و شخصا شست‌وشوی‌ فیاض را بر‌عهده گرفت. پس‌ از حمام و پوشیدن لباس، وقتی فیاض خواست به خانه برگردد، خزیمه از او اجازه گرفت همراه او بیاید و از زن در این خصوص عذر‌خواهی‌ کند. فیاض هم اجازه داد و خزیمه از این پیشامد ناراحت‌کننده بسیار معذرت خواست.
فیاض ‌‌از خزیمه خواست که به اتفاق به نزد خلیفه سلیمان بن عبدالملک بروند. خزیمه‌ هم پذیرفت.‌ آن موقع‌ خلیفه‌ در فلسطین بود، آن دو‌ آمدند و اجازه‌ ورود خواستند. خلیفه ناراحت‌ شد و گفت چه اتفاقی پیش آمده که حاکم جزیره بدون اجازه قبلی آمده است. چون خزیمه به حضور رسید‌ و خلیفه‌ سبب‌ پرسید، گفت: ‌ای خلیفه جابر عثرات الکرام (دستگیر‌ جوانمردان‌ زمین‌خورده) را پیدا کرده و اینک به حضور آورده‌ام. چون آن روز دیدم خیلی مایل بودی که او را بشناسی! خلیفه‌ هم‌ دستور‌ داد وارد شود.
هنگامی که فیاض وارد شد و خلیفه هم‌ فهمید این جوانمرد حاکم سابق او، فیاض بوده، گفت: ‌ای فیاض! نیکی تو نسبت به خزیمه مبدل به خیر شد‌!»
 سپس‌ او را بسیار نوازش کرد و مورد تفقد و احترام قرار داد و گفت:‌ هر‌ حاجتی که داری کتبا از من بخواه تا آن را برآورم!
فیاض هم‌ خواسته خود را‌ نوشت‌ و خلیفه‌ دستور داد آن را انجام دهند. آنگاه 10 هزار دینار به او بخشید و فرمان‌ حکومت‌ جزیره‌ و ارمنستان و آذربایجان را به نام او نوشت و گفت: اینک خزیمه در اختیار توست؛ می‌خواهی او‌ را‌ معزول‌ کن یا به حکومت جزیره باقی گذار!
فیاض گفت: «خزیمه‌ باید همچنان حاکم جزیره باشد.»‌ و خود‌ حکومت جای دیگر را پذیرفت و هر دو تا پایان خلافت‌ سلیمان بن عبد‌الملک‌ مروان‌ حکومت کردند.
منبع: کتاب «ثمرات الاوراق» ابن‌حجت حموی

 

این خبر را به اشتراک بگذارید