وقتیهمهخواببودند
برشی کوتاه از زندگی شبانه رفتگران شهر
رابعه تیموری- روزنامه نگار
برای سوپراستار نارنجیپوش سینمای ایران همهچیز فیلم بود؛ یک شوخی: «ببین منو... من سوپور شدم...سوپور شدم... حالا الکی، فیلم، شوخی، هرچی، ولی من سوپور شدم...» وقتی هم عکس او را با جاروی چوبی دستهبلندش توی روزنامه چاپ کردند و همه فکر کردند سوپورهای نارنجیپوش شهر در دل شب و موقع رفتوروب کوچه و خیابانهای شهر مثل آقاحامد بهداد کبکشان خروس میخواند، باز هم همهچیز برایش یک شوخی بود، اما مجتبی و هاشم و سعید و آقاسیدرضا اصلا شبیه سوپور فیلم سینمایی نارنجیپوش نیستند و هیچچیز برایشان شوخی نیست؛ هیچچیز، نه خودروهای شتابان در دل شب که مثل اسب رمکرده از خیابانهای تاریک بالا و پایین میروند، نه خیابانهای عریض و طویل پر از زباله شهر، نه خداقوتگفتنهای مردم مهربان... . آنها هرشب کارشان را خیلی جدی انجام میدهند، خوب و پاکیزه، سر صبح هم وقتی مردم شهر سرحال و قبراق از خانه بیرون میزنند و پرشتاب و بیتوجه به زیر پایشان از کوچههای شستهرفته میگذرند، آنها دیگر نای راهرفتن ندارند، ولی در همان لحظات هم مانند حامد نارنجیپوش زندگی را با همه بالا و پایینش دوست دارند.
از ماهنشان تا تهران
هاشم از 8سال پیش هیچ شبی نخوابیده. قد و بالای ترکهایاش از جاروی دستهبلندش کوتاهتر است، ولی خوب میداند چطور جاروی فراشی را کف آسفالت خیابان ولیعصر بکشد که پشته برگهای لزج بارانخورده تند و زود جمع شوند. نمنم باران شبانه خیابان را شلوغ کرده و باید گاهی دست نگه دارد تا رهگذران سرخوش و سلانهسلانه بگذرند و او بتواند زیر پایشان را رفتوروب کند. 9سال پیش که هاشم دست زن و تنها دختر شیرینزبانش را گرفت و از شهر ماهنشان به تهران آمد، فکر میکرد در کارخانه یا شرکتی میتواند کاری اطوکشیده پیدا کند، اما قسمتش بود رخت رفتگری به تن کند. او هنوز هم وقتی فکوفامیل از کارش میپرسند، فقط میگوید در شهرداری تهران مشغول است. هاشم شبهای بارانی تهران را بسیار دیده و در یکی از این شبها تا صبح پرستار پسرک نابینایی بوده که راه خانه را گم کرده بود. هاشم میگوید: «طفلک آن شب تا صبح با من خموراست شد و زبالههایی را که زیر پایش احساس میکرد، از زمین برداشت. صبح هم با هم تمام کوچه و خیابانهای اطراف را گشتیم تا غروب بالاخره خانهاش را پیدا کردیم. وقتی مادرش از خوشحالی دیدن پسر 7سالهاش اشک میریخت، خستگی یک شبانهروز خیابان گزکردن از تنم دررفت و بدون آنکه استراحتی کرده باشم دوباره به سرکارم برگشتم.» هاشم اهل مرخصیگرفتن نیست، اما شب عید نوروز 3سال پیش هم که به ماهنشان رفته بود، عادت بیدارخوابی چندینساله رهایش نکرد و تا صبح نتوانست پلک روی هم بگذارد.
مدیریت خرج و برج
خنکای هوای پاییز هم از بروبیای خیابان استادمعین کم نکرده و هرلحظه صدای خودرویی شتابان سکوتش را میشکند. نایلونهای زباله پشت در خانههای ویلایی و آپارتمانهای نوساز ردیف شدهاند و سطلهای مکانیکی گوشهکنار خیابان تا خرخره پر هستند. صدای ملایم آهنگ آذری گوشی تلفنی که مجتبی توی جورابش گذاشته لابهلای صدای خشخش جارو بهسختی به گوش میرسد. گربه پشمالویی که با خوردن استخوانهای مرغی سرخشده دلی از عزا درآورده، روی برگهای زرد و سرخ خشکیده با سرخوشی قدم میزند و مجتبی مشغول جمعآوری زبالههایی است که از نایلون دریده سرازیر شدهاند. وقتی نایلونهای زباله را توی چرخدستی میریزد، با احوالپرسی اهالی گاه و بیگاه صورت خستهاش به خنده باز میشود. دیگر سن و سالی از او گذشته و برایش ساعتها خم و راست شدن آسان نیست. وسع و بنیه مالی آقامجتبی آنقدری نیست که در همان محله استادمعین ساکن شود و برای اهل و عیالش در رباطکریم خانهای نقلی اجاره کرده است. اما هزینه رفتوآمدش که هر روز هم بیشتر میشود، آنقدر زیادشده که گاهی مجبور شود به جای آنکه خرجی خانه را سر تاقچه بگذارد، تنها پول تهجیبش را برای کرایه ماشین نگه دارد و شرمنده و دور از چشم اهل منزل راهی سر کارش شود. آقامجتبی با آنکه سالها در کوه و کمر دهات شان چوپانی کرده و تنهایی و تاریکی در دلش هول و ولا نمیاندازد، اما هر شب از فکر اینکه مبادا رذل و معتادی بر سر راهش سبز شود و به ضرب و تهدید چاقو گوشی تلفن همراه یا موجودی اندک جیبش را از او بگیرد، نگران و دلواپس است. این اتفاق چند باری برای او و همکارانش پیش آمده و شاید باز هم تکرار شود.