به شکرانه
به رفقایش گفته اگر ایران پاسخ شهادت رهبر حزبالله را با موشکهایش بدهد، همهشان را در دولتآباد به منوی باز و بیمحدودیت فلافل و بعد هم چای و کنافه دعوت میکند. رفقا مشغول خوردن ساندویچ هستند و او آرام آسمان را جستوجو میکند؛ گویی که هنوز اثر حرکت موشکهای بالستیک را در آسمان میبیند. میگوید چند باری به بیروت و دمشق سفر کرده و هر روز که خبر جنگ در آنها را خوانده، تنش گر گرفته که مظلومان بیدفاع چرا باید به قساوت اسرائیلیها جان ببازند. حالا که وقایع منطقه تغییر کرده، او رفقایش را آورده به محله عربها و فلافل را بهانه کرده تا خندههای آرام آنهایی را تماشا کند که هرچند به حرمت مشتریها و لقمهای که جلویشان میگذارند لبخند بر لب دارند، اما گوشه دلشان برای لبنان، عراق و سوریه، مغموم است و این شبها فرصتی یافتهاند برای دوری از غصه؛ درست شبیه فروشندهای که صدای موسیقی در مغازهاش آشناست و دلنشین که: من قلبی سلام لبیروت... سلامی از درون قلبم برای بیروت است.