• یکشنبه 15 مهر 1403
  • الأحَد 2 ربیع الثانی 1446
  • 2024 Oct 06
دو شنبه 9 مهر 1403
کد مطلب : 236128
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/Rgx4V
+
-

کیسه‌های زرِ سرهنگ و پسر بازرگان

کیسه‌های زرِ سرهنگ و پسر بازرگان

بازرگانی در دمشق بود که از شهرهای مختلف برای او امانت می‌فرستادند و امور زندگی او از این طریق می‌گذشت. تا اینکه او در امانت خیانت کرد و بازرگانان از او روی برگرداندند و کار و کسب او کساد و به مرور تهیدست و بدهکار شد. او پسری داشت به غایت عاقل و دانا. چون پسر حال پدر بدید، زهد پیشه گرفت و بر تنگدستی صبر کرد. در نزدیکی محل زندگی او سرهنگی بود که جزو نیروهای نظامی عبدالملک مروان بود. اتفاقاتی افتاد که عبدالملک این سرهنگ را با جمعی از سربازان به جنگ روم فرستاد.
سرهنگ قبل از رفتن به جنگ در روم، به پسر بازرگان گفت بیاید تا با هم خلوت کنند و صحبتی داشته باشند. پسر بازرگان قبول کرد و رفت. سرهنگ گفت: «من دخترکی دارم و به‌خاطر او ذخیره نهاده و پولی پس‌انداز کرده‌ام. حالا که من را به جنگ می‌فرستند، می‌خواهم آن پس‌اندازم را نزد تو امانت بگذارم. اگر سالم ماندم و خدای عزوجل، من را باز رساند حق تو بشناسم و اگر اجل فرا رسید و دستم از دنیا کوتاه شد، یک دهم آن مال بر تو حلال کردم و باقی به فرزند من برسان.»
پسر بازرگان آن را قبول کرد و سرهنگ رفت و 2کیسه زر بیاورد به مقدار هزار دینار به او تحویل داد و هیچ سندی نخواست. چون آن سرهنگ به روم رفت، در آنجا کشته شد. بازرگان از این ماجرا باخبر شد، گفت:‌ ای پسر! حالِ من در دست‌تنگی و حیرت به حد کمال رسید و چندین کیسه زر در دست تو است؛ چون این مال مالک ندارد، اگر کمی از آن به‌عنوان قرض برداریم و خرج کنیم، چه ضرر دارد؟
پسر گفت: این حال و نگاه تو از خیانت بدتر است. اگر جان من برآید، در این امانت خیانت نکنم. چون مدتی گذشت و وضع مالی فرزند سرهنگ خراب شد، نزدیک پسر بازرگان آمد و به او التماس کرد تا به‌خاطر او، به عبدالملک نامه بنویسد و از او چیزی بخواهد. پسر بازرگان اجابت کرد. چون این موضوع را به عبدالملک اطلاع دادند، گفت: هرکس که کشته شود، نام او از بیت‌المال حذف می‌شود.
 فرزند سرهنگ ناامید بازگشت. پسر بازرگان حال ناامیدی او را دید و گفت: بدانید که پدر شما به نزدیک من امانتی گذاشته و وصیت کرده و گفته است هرگاه حال فرزند من بد شد، تو این زرها را به او برسان و من تا این زمان دست به آن نزده‌ام. حالا چون شما به آن احتیاج دارید به شما برمی‌گردانم.
فرزند سرهنگ گفت: اگر آنچه وصیت کرده است برسانید منت‌ دارم و اگر امتناع کنید، با شما خصومت نکنم.
پسر بازرگان امانتی سرهنگ را آورد و به فرزند او داد. فرزند سرهنگ شاد شد و ماجرا به خیر گذشت. تا اینکه روزی خلیفه جویای حال فرزند سرهنگ شد. اطرافیان گفتند حال او خوب است.
خلیفه گفت: او نامه‌ای به من نوشته و اظهار عجز و ناتوانی در تامین معاش زندگی کرده بود. پس گفت آن فرزند سرهنگ را بیاورید و آوردند. از اول سؤال کرد. فرزند سرهنگ ماجرا را شرح داد.
خلیفه گفت: پس آن پسر بازرگان تا این حد درستکار و امانت‌دار است که شخصی کشته شده و امانتی نزد او داشته و کسی از این موضوع آگاه نبود، ولی او طالب پنهان‌کاری و غصب آن اموال نبوده و آن کیسه‌های زر را باز رسانده است. این چنین کسی مستحق تربیت‌هاست.
 پس پسر بازرگان را بخواند و تشریفی فاخر به او داد و خزینه‌داری به او سپرد و حال او به سبب امانت به اینجا رسید که در بغداد هیچ‌کس را ثروت بیش از او نبود.
 منبع: کتاب«جوامع الحکایات» سدیدالدین محمد عوفی

 

این خبر را به اشتراک بگذارید