• یکشنبه 4 آذر 1403
  • الأحَد 22 جمادی الاول 1446
  • 2024 Nov 24
شنبه 17 شهریور 1403
کد مطلب : 234285
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/8q58L
+
-

پرسه در شهرک عمید؛ سرای عشق زوج‌های آسایشگاه معلولان‌کهریزک

عاشقانه‌های‌کهریزک

زندگی
عاشقانه‌های‌کهریزک

رابعه تیموری- روزنامه نگار

هرکدام مدت‌ها برای ثمر دادن عشق شیرین‌شان کوه کنده‌ و انتظار کشیده‌اند و عشق و عاشقی آنها حکایتی شنیدنی دارد؛ حکایتی تلخ یا شیرین که پایانی خوش داشته و حالا کنار هم هستند، اما این کنار هم بودن قصه‌های خوش و ناخوش دیگری را رقم زده است. آنها در همسایگی هم، در آپارتمان‌های یک شکل و هم اندازه شهرک عمید زندگی می‌کنند؛ شهرکی که سال‌ها پیش توسط نیکوکاران مهربان برای عروس و دامادهای آسایشگاه بنا شده و در پناه دیوارهای آن، زندگی با همه تعاریف خوشایندش جریان دارد.

یک جواب سلام ساده
پیش از آنکه مصطفی در را باز کند، صورت ریزه و نمکی مهرسانا از لای در ظاهر می‌شود. ننوی ملیکای کوچک را توی درگاهی آشپزخانه بسته‌اند و آبجی بزرگه وسط بازیگوشی‌هایش گاهی به او سر می‌زند. مهسا دورادور و با خونسردی مراقب است وقتی او مشغول هم زدن قابلمه روی اجاق است، مهرسانا تصمیم می‌گیرد آبجی کوچیکه خوابالو را ناغافل بغل کند و افتان و خیزان به حیاط ببرد. بوی خورشت جاافتاده و پلوی دم کشیده خانه را پر کرده و وقت ناهار است، ولی باید مصطفی اول به غرفه میوه‌فروشی خود سری بزند تا تک و توک مشتریان دم ظهرش را رفع و رجوع کند. مصطفی به‌تازگی در بازارچه دوستی آسایشگاه، میوه‌فروشی راه انداخته و امیدوار است کار و بارش رونق بگیرد، اما آقای ورزشکار از پس شغل‌هایی دشوارتر از کار سخت میوه‌فروشی هم برآمده است. مصطفی تا وقتی گذرش به کهریزک نیفتاده بود فکرش را هم نمی‌کرد روزی پدر قهرمان یک خانواده شود. مصطفی در 3سالگی بر اثر ابتلا به بیماری مننژیت از نعمت راه رفتن محروم شده و تا جوانی زندگی‌اش در کنج خانه به ناامیدی ‌گذشته است. رجب یکی از رفقای انگشت‌شمار هفتمین فرزند خانواده افشار بود که برای ورزش به باشگاه آسایشگاه رفت‌وآمد داشت. تعریف و تمجید رجب از آسایشگاه بالاخره مصطفای خموده و بی‌انرژی را وسوسه کرد که به آنجا سری بزند. او در باشگاه کسانی را دید که از انگشت پا تا گردن بی‌حس و ‌حرکت بودند، اما وقتی با چرخش سر و گردن توپ را میان زمین و آسمان معلق می‌کردند از ته دل می‌خندیدند. همان روز مصطفی برای نخستین‌بار توپ بسکتبال را در آغوش گرفت و دیگر هم از آن جدا نشد تا به یکی از اعضای کلیدی تیم مدال‌آور آسایشگاه تبدیل شود. همین رفاقت با توپ و تور هم مصطفی را به مهسا رساند. مهسا در شهر آمل زندگی می‌کرد و با آنکه او هم در کودکی دچار فلج اطفال شده بود، برخلاف مصطفی عادت به نشستن و غصه خوردن نداشت. مهسا تا مراحلی در رشته حقوق تحصیل کرده و فوت و فن و اصول حسابداری را به صورت‌تجربی آموخته بود. وقتی هم به عضویت انجمن مردمی معلولان شهر آمل درآمد، خیلی زود توانست به عضویت تیم والیبال نشسته شهرش درآید. یک روز که او و هم‌تیمی‌هایش برای تشویق تیم بسکتبال نشسته آقایان به باشگاه آمل رفته بودند، آقای قهرمان افغانستانی‌تبار، ستاره اقبالش را پیدا کرد و سلام و علیک ورزشی آنها به آغاز زندگی مشترکی رسید که مصطفی برای حفظ آن از معرق‌کاری تا سراجی را تجربه کرده است.


فرجام خوش عشقی قدیمی
خانه عروس و داماد آراسته و مرتب است و اسباب و اثاثیه نونوار آن طوری چیده شده که برای کدبانوی خانه در دسترس باشد. از همان راهروی آپارتمان تا روی بخاری و گوشه‌وکنار اتاق خواب عروسک‌های محبوب ملکه بانو چیده شده‌اند. هر یک از آنها هم شکلی خاص و متفاوت دارند و در میان آنها از خرسی خانم پشمالوی باکلاس تا پسران شیطان مو اسکاجی یافت می‌شود، اما ملکه همه آنها را اندازه هم دوست دارد. سال‌ها این عروسک‌ها محرم راز عروس خانم و شاهد دلتنگی‌های عاشقانه او بوده‌اند. ملکه و مهرداد 16سال پیش که همراه بانو بهادرزاده و دیگر بروبچه‌های کهریزک برای هواخوری به باغ لاله چالوس رفته بودند، دلباخته هم شدند.
 آن روز موقع بازگشت به آسایشگاه، مهرداد درهم و گرفته منتظر رسیدن نوبتش برای سوار شدن به اتوبوس بود که صدای مهربانی او را به‌خود آورد: «می‌خواهید کمکتان کنم؟» مهرداد به صاحب صدا که مثل او توی صندلی چرخدار فرورفته بود بی‌تفاوت نگاه کرد و با عصبانیت جواب داد: «نه!» بعد هم بی‌توجه به لبخندی که روی صورت مهربان ملکه جاخوش کرده بود، به داخل اتوبوس سرخورد، اما آقا مهرداد عصبانی تنگ‌حوصله، دیگر نتوانست آن صدا و صورت مهربان را فراموش کند و خیلی زود دست به دامن مادرجون بچه‌های آسایشگاه شد تا ملکه را برایش خواستگاری کند، ولی مادرجون معتقد بود هنوز آنها برای شروع زندگی مشترک خام و جوان هستند و نمی‌توانند به هم برسند. از آن روز مهرداد و ملکه در آتش عشق هم می‌سوختند و با سخت کار کردن در کارگاه‌های سفالگری، خیاطی و بافتنی سعی می‌کردند به مادرجون نشان دهند از پس اداره زندگی خود برمی‌آیند، ولی بانو بهادرزاده باز هم به وصلت‌شان رضایت نمی‌داد. سال گذشته که بازارچه دوستی در کهریزک راه افتاد، مادرجون دیگر در میان فرزندانش نبود، اما مهرداد و ملکه نمی‌دانستند او حتی موقع رفتنش دلواپس دل‌های عاشق آنها بوده است. به سفارش مادرجون هر وقت مهرداد ثابت می‌کرد حسابی صبور و خوددار شده، باید اسباب وصال 2عاشق فراهم می‌شد و حالا مهرداد مرد زندگی شده بود. روز تقسیم غرفه‌ها وقتی اداره غرفه محصولات آشپزخانه را به آنها سپردند، مهرداد و ملکه باور نمی‌کردند می‌توانند بعد از 16سال فراق، در کنار هم بودن را تجربه کنند. آنها 9‌ماه پیش زندگی مشترک‌شان را زیر سقف یکی از آپارتمان‌های نقلی شهرک عمید شروع کرده‌اند و وقتی مشکلی کوچک یا بزرگ دل‌های گنجشکی‌شان را غمگین می‌کند، یادآوری باوری قشنگ آنها را به عبور از سختی‌ها وامی‌دارد: «این زندگی را آسان به‌دست نیاورده‌ایم که مشکلات به سادگی ما را از پا درآورند...




 

این خبر را به اشتراک بگذارید