شیرینی زندگی دوباره در شورآباد
گزارشی از فعالیت مددجوها در کارگاههای تولیدی و صنعتی مرکز بازپروری ماده 16سروش
مژگان مهرابی- روزنامه نگار
روز اول که به این گلخانه پا گذاشت، فکرش را هم نمیکرد که اینجا نخستین قدم برای تولد دوبارهاش باشد.هیچچیز به اندازه وقت گذراندن با گل و گیاه حالش را خوب نمیکند، آنقدر خوب که درد خماری یادش میرود و دلش برای آیندهای پاک و بدون دود و دم تنگ میشود.به تشویق هماتاقیاش سلیم در کلاسهای پرورش گل و قارچ دکمهای مرکز بازپروری سروش شرکت کرد. کمکم علاقهمند شد و چموخم کار را یاد گرفت و حالا یکی از تولیدکنندگان برتر گل و گیاه به شمار میآید. او این اتفاق نیک را از حضورش در مرکز بازپروری ماده 16سروش دارد. بابک یکی از صدها مددجوی این مرکز است؛کسانی که با ورود به اینجا بعد از ترک اعتیاد، در کلاسهای فنی حرفهای آموزش میبینند و بنا به علاقه خود در یکی از کارگاههای خیاطی، پرورش گل و گیاه، مکانیکی، صافکاری، نقاشی و آهنگری مشغول به کار میشوند.
مرکز بازپروری سروش؛ جایی آن دورها
کهریزک که تمام میشود، محدوده شورآباد آغاز میشود. انتهاییترین قسمت نقشه تهران، جایی زیر پونز. بعد از یک ساعت رانندگی آن هم در جاده پرچاله شورآباد، تابلوی مرکز بازپروری ماده 16سروش نمایان میشود. نخستین تصوری که از کمپ ترک اعتیاد یا مرکز بازپروری در ذهن نقش میبندد، جایی است محصور به میلههای آهنی، با حیاطی کوچک که وقت استراحت مددجوها مجازند در آن هوایی تازه کنند. اما آنچه جلوی نظر ظاهر میشود، محوطهای بزرگ و وسیع است که دور و برش تا چشم کار میکند زمین خاکی است.مرز بین بیابانهای اطراف و حیاط مرکز بازپروری با نهالهای اکالیپتوس مشخص شده و فضای دلچسبی را بهوجود آورده است. نسیم خنک بهاری پای خیلی از مددجوها را به محوطه کشانده تا در کنار هم از هوای تازه لذت ببرند. ظاهر آراستهای دارند، رنگ و رخسارشان هم نشان نمیدهد قبلا مواد مصرف میکردهاند. البته بهگفته آرش، مسئول فرهنگی مرکز بازپروری بیشتر مددجوها در این ساعت از روز داخل کارگاهها مشغول فعالیت هستند. او تا سال پیش از مددجوهای اینجا بوده و حالا با ترک اعتیاد و نشان دادن جربزه بهعنوان یکی از کارکنان مرکز سروش استخدام شده است.
هم بیمه هستم هم حقوق میگیرم
آرش راهش را به سمت کارگاه آهنگری کج میکند. 20نفری در اینجا مشغول برش آهن یا جوشکاری هستند. به درگاهی کارگاه آهنگری که میرسد، با صدای کشداری مسئول کارگاه را صدا میزند: «آقا اسکندری!» مرد میانسالی ماسک جوشکاری را از جلوی صورتش کنار گرفته و کنجکاو سرش را بلند میکند. آرش است. دوست قدیمی. اسکندری 5سالی میشود در مرکز بازپروری کار میکند. از مددجوهای دهه 90است. بعد از ترک اعتیاد اینجا ماندگار شده و در واقع به استخدام مرکز بازپروری در آمده است. او تعریف میکند: «همه جور موادی را امتحان کردم. همهچیزم را هم به پایش دادم؛ خانه، ماشین، کارخانه، خانواده.... زن و بچهام خسته شده بودند. شیرازه زندگیام داشت از هم میپاشید. نمیخواستم آنها را از دست بدهم. برای همین تصمیم گرفتم برای همیشه مواد را کنار بگذارم و الان 5سال است مواد مصرف نمیکنم. اینجا بهعنوان مسئول کارگاه آهنگری کار میکنم. حقوق میگیرم و بیمه هم هستم. صبحها میآیم و غروب هم به خانه برمیگردم.»
اعتیاد؛ نتیجه شکست عشقی
درست در قسمت شمالی مرکز سروش چند ساختمان بزرگ با دیوارهای سبزرنگ قرار گرفته؛ محل اسکان مددجوهاست.هر ساختمان 2سالن دارد با کریدوری طویل که از میانشان میگذرد. آرش با گامهای آهسته کریدور را پیش میرود. هر کس را میبیند سلام و علیکی میکند. اگر هم فرصتی دست دهد، از خودش میگوید که چطور سر از اینجا در آورده است: «من را در طرح جمعآوری معتادان گرفتند. 20سال تمام مواد کشیدم. » داخل اتاق هفدهم میشود. با صدای بلند مردی که گوشه تخت نشسته و با منجوق جاسوئیچی میبافد را صدا میزند: «احوال آقا اسماعیل خودمان!» مرد میانسال سرش را بالا میگیرد و با هم خوش و بشی میکنند. مرد، روی دستش عکس یک تفنگ خالکوبی کرده، به یاد دوران سربازیاش. اسماعیل خیلی اهل حرف نیست. آرش آرام و درگوشی شرح ماوقعی از احوال اسماعیل میگوید: «اسماعیل چندمین بار است به اینجا میآید. هر بار چند ماهی مهمان است و وقتی میرود بیرون دوباره سراغ مواد میرود. خانوادهاش او را طرد کردهاند.» اعتیاد اسماعیل از دوران سربازی است. دختری که عاشقش بوده با مرد پولداری ازدواج میکند و وقتی او از سربازی برمیگردد، دختر را بچه بغل میبیند. همین، انگیزه زندگی را از او میگیرد و از لج روزگار پا در مسیری میگذارد که به تباهی ختم میشود. از ابتدا تا انتهای کریدور مطول 20اتاق هست. 20چهاردیواری که یک طرف آن با نردههای آهنی محصور شده است. تعدادشان زیاد است. 2000نفری میشوند. شاید هم بیشتر. اتاق سرهنگ محمودی، کنار در ورودی سالن یک قرار دارد. سرهنگ کمی درباره شرایط مددجوها صحبت میکند: «معتادان متجاهر اغلب کارتنخواب هستند و طرد شده از خانواده، معمولا در طرح جمعآوری معتادان به اینجا آورده میشوند. در ابتدا توسط پزشک معاینه میشوند و اگر زخم باز یا بیماری خاصی داشته باشند به مراکزی که مخصوص آنهاست فرستاده میشوند اما معتادان دیگر بعد از یک هفته قرنطینه به آسایشگاه منتقل میشوند.نگهداری معتادان در اینجا با مجوز قضایی است.»
دوست دارم اینجا بمانم
کارگاه خیاطی 10قدم آن طرفتر از آهنگری است. یک سوله بزرگ که در واقع تولیدی لباس نظامی است. 200چرخ خیاطی کنار هم ردیف شدهاند و پشت هر کدام یک مددجو نشسته است. جز قژقژ چرخها صدای دیگری به گوش نمیرسد. همه مشغول کارند. پارچههای سبز مخصوص یونیفرم ناجا در اتاق کناری برش خورده و بهدست آنها میرسد. ابراهیم مددجوی دیگری است که از جوانی گرفتار اعتیاد شده است. با دقت پارچه را زیر چرخ میگذارد و پای خود را روی پدال فشار میدهد. برای خودش استادکاری شده، کسی که پیش از این حتی بلد نبود یک دکمه بدوزد. درز را تا انتها میرود و نخ اضافی را با قیچی می چیند. چشمهایش را تنگ میکند و با دقت پیراهن آماده را نگاه میکند. نقصی در کار نیست. پیراهن را روی لباسهای دوخته شده میاندازد. قواره بعدی را برمیدارد و زیر چرخ میگذارد و همینطور که پدال چرخ را میفشارد، سر درددلش باز میشود: «در شرکت ساخت بالابر کار میکردم و درآمد خوبی هم داشتم.از روی بیتجربگی و سرگرمی سراغ مواد رفتم. کمکم وابسته شدم. وقتی بهخودم آمدم که کار از کار گذشته بود. کارم را از دست دادم. گریه پدر و مادرم را برای خودم خریدم. هیچ دختری حاضر نیست با من زیر یک سقف زندگی کند. هر جا بروم تا بفهمند قبلا اعتیاد داشتهام به من کار نمیدهند. از سر خوشی نیست که بعد از ترک اعتیاد دوباره سراغ مواد میرویم. کسی به ما اعتماد نمیکند. برای همین دوست دارم اینجا بمانم. هر از گاهی هم به ما مرخصی میدهند تا برویم خانوادهمان را ببینیم.»