نگهبان شب
شغل؛ مراقبت از برجهای نیمهساز
رابعه تیموری-روزنامه نگار
ابراهیم، تورج الوند را نمیشناسد. نه فقط او، بلکه بسیاری از همکاران ابراهیم هم نمیدانند بازیگر نقش رسول برای نشاندادن دشواریهای کار آنها چه هنرمندیای به خرج داده است. شاید هیچکدام از آنها فیلم سینمایی« نگهبان شب» را هم ندیده باشند، اما برای همه آنها لحظههای تلخ و شیرینی که رسول تجربه کرده، آشناست. ابراهیم و صدها نفر از آدمهای این شهر شبها از آجر و آهن و سیمانهای گرانقیمتی مراقبت میکنند که وقتی روی هم سوار میشوند، برجهای بلندمرتبهای را میسازند که آنها خواب زندگی در آنجا را هم نمیبینند. ابراهیم و همکارانش نگهبان شب هستند و هر شب تا صبح از صفحات تلویزیونهای روبهراهی که صاحبکارشان برایشان میخرد، چشم برنمیدارند، ولی در این تلویزیونها فقط میتوانند اتفاقاتی را تماشا کنند که در شعاع 100تا200متری محل کارشان پیش میآید.
یک کار ثابت
بیجهت نبود که رسول وقتی شنید قرار است یک کار «ثابت» داشته باشد، ته چشمهای بیرنگش برق افتاد، اما او هم مانند علیرضا نمیدانست عمر این کار ثابت فقط کمی از کارهای موقت درازتر است. تا وقتی شاخههای آهن و میلگرد روی زمین است، امور کار صاحبان برج هم بدون نگهبانان نمیچرخد و به کسی نیاز دارند که مراقب باشد شب و نیمهشبی هوس سرقت این ابزار گرانقیمت به سر سارقان نزند، اما وقتی واحدهای برج علم شدند و ساختوساز آن به پایان رسید، علیرضا و همکارانش مجبورند دنبال شغل و حرفه دیگری بگردند. علیرضا 5سال خاک یک برج 12طبقه را خورده که در منطقه 22تهران ساخته شده، اما بعد از پایان ساخت برج، وظیفه نگهبانی آن را به آقای شیکپوشی سپردند که مبادی آدابتر و خوشسروزبانتر از اوست. علیرضا میگوید: «وقتی من را استخدام کردند اینجا یک زمین برهوت بود که شب تا صبح آدمیزاد از آن حوالی رد نمیشد، شبها از صدای پارس سگها خوابم نمیبرد. چندبار هم گرگها سراغم آمدند و تنها کاری که از من برمیآمد این بود که در کانکسم را قفل کنم و منتظر تقدیرم بمانم، ولی چون صاحبکارم وعده داده بود بعد از پایان ساخت و مسکونیشدن برج هم نگهبانی آن را به من میسپارد، آن شرایط را تاب آوردم، ولی همین که بنایی تمام شد به من گفتند برو تا خبرت کنیم....» علیرضای 27ساله وقتی نگهبان شب شده، نمیدانسته اگر صاحبکارش او را بیمه کند، علاوه بر حقوق 8میلیونی سر ماهش، حق و حقوق دیگری هم دارد. بعدها هم که از دور و نزدیک شنیده که باید نگهبانان ساختمانها را بیمه کنند، صاحبکارش او را قانع کرده که بیمه نشدن او از سر خیرخواهی بوده است: «آقا علیرضا اگر بیمهات کنم یکمیلیون از حقوقت کم میشود ها! به ضرر خودت است.»
شبهای پرهول و هراس
ابراهیم خوشاقبال بوده که حاجی و پسرانش وسط شهر برجسازی میکنند. اینجا از گله گرگ و سگ خبری نیست، ولی چندبار نزدیک بود ابراهیم برای ناکام گذاشتن سارقان، جانش را بگذارد. او تعریف میکند: «یک شب سر ساختمان بار میلگرد خالی کردند و اگر پای دزدی به آنجا میرسید، حتما دست خالی برنمیگشت. نیمههای شب صدای ترمز کامیونی را شنیدم. کانکس نگهبانی را جایی نصب کرده بودند که از داخل آن میتوانستم خیابان را ببینم. وقتی مطمئن شدم به میلگردها نظر دارند، چند پاره آجر را از داخل کانکس به طرف آنها پرتاب کردم که باعث شد پا به فرار بگذارند. یکبار هم یکی که زاغسیاه مرا حسابی چوب زده بود و فکر میکرد میتواند سر مرا شیره بمالد، نیمههای شب پشت در آمد و وانمود کرد مأمور شهرداری است، اما وقتی به او گفتم دوربینها عکس صورتت را گرفتهاند و فردا صاحبکارم برای جوابدادن به تو به شهرداری میآید، رفت و دیگر این طرفها پیدایش نشد!» تلویزیون صفحه تخت 24اینچی که روی یک میز چوبی ساده قدیمی قرار گرفته، گرانقیمتترین و نونوارترین وسیلهای است که در وسایل ابراهیم یافت میشود، اما او اگر بخواهد فیلم سینمایی و سریال تلویزیونی ببیند، باید حجم اینترنت تلفن همراه ارزانقیمتش را با دست و دلبازی خرج کند. در تلویزیون روی میز که به دوربینی مداربسته وصل است، فقط تصاویر داخل و اطراف ساختمان دیده میشود. ابراهیم هر شب گوشه کانکس سفیدرنگ 9متری ته ساختمان نیمهساز برج مینشیند و درحالیکه چشمش به این تصاویر تاریک و نه چندان واضح است، در تنهایی خودش یک دل سیر آواز میخواند. تا چند سال پیش که آقا ابراهیم در بجنورد و کنار زن و بچهاش زندگی میکرد، شبها همشهریانش او را با سلام و صلوات به مجالس عروسی دعوت میکردند تا برایشان آواز بخواند، درآمدش هم بد نبود، اما حالا مونس شبهایش ساختمانی خالی و نیمهکاره است و باید با 10میلیون تومان حقوق سر ماهش زندگی اهل و عیالش را رفع و رجوع کند.
شب اول
از نخستین شبی که کریم کارش را شروع کرد، 8سال میگذرد، ولی آن شب طوری گذشت که کریم هیچوقت فراموشش نمیکند. کریم از وقتی بچه بوده، همپای پدرش کار کرده؛ از دستفروشی تا بنایی را تجربه کرده است، ولی وقتی نگهبان شب شده، تصمیم گرفته سر این کار بماند و از همین شغل روزیاش را درآورد. کریم میگوید: «آن زمان 20ساله بودم. خدمت سربازیام تازه تمامشده بود و دنبال کار میگشتم. یکی از آشنایانم معمار بود و من را به یک برجساز معرفی کرد. تا آن شب بسیار پیش آمده بود که شبها بیرون از خانه باشم و هیچوقت آدم ترسویی نبودم، موقع سربازی هم چند شب وسط بیابان نگهبانی داده بودم، ولی نمیدانم چرا آن شب آنقدر خوف کردم.» بهنظر کریم نخستین شبکاری نگهبانان شب، یکی از سختترین شبهای عمرشان است. او تعریف میکند: «وقتی کارگران و صاحبکارم رفتند یک دفعه دلم خالی شد. همهجا تاریک و ساکت بود، هرقدر هم بیشتر میگذشت، سکوت آنجا سنگینتر میشد. فکر و خیال به سرم زده بود و با خودم فکر میکردم اگر الان دزدی سراغم بیاید، چطور باید از خودم و اموال صاحبکارم مراقبت کنم؟ از پس آنها برمیآیم یا نه؟» کریم آن شب تازه فهمید چقدر تنهایی شبانه دلتنگی میآورد: «وقتی تنها شدم تمام غم دنیا توی دلم ریخت. تا صبح به سرنوشتم فکر میکردم و سختیهایی که کشیده بودم. با آنکه هنوز 4دیوار این برج هم بالا نیامده بود، به حال کسانی که میخواستند در آن زندگی کنند، غبطه میخوردم... .»