• یکشنبه 10 تیر 1403
  • الأحَد 23 ذی الحجه 1445
  • 2024 Jun 30
دو شنبه 23 مرداد 1402
کد مطلب : 199883
+
-

باتلاق دلتنگی

فاطمه اشرف
باتلاق دلتنگی

زاینده‌رود خشک بود. از آنجایی که من نشسته بودم، یعنی پشت شیشه‌های غبارگرفته آخرین طبقه هتل، می‌شد ترک‌های کف رودخانه را دید. فنجان چای را که برداشتم دوستم زنگ زد. از اصفهان و اینکه خوش می‌گذرد یا نه پرسید، گفتم خوب است و گرم. از زاینده‌رود پرسید. در جواب، همان جمله اول متن را گفتم. پیشنهاد داد: «گاوخونی رو بخون».
از اصفهان برگشته بودم، از صبح زود که بیدار شده بودم تا 4 و 5 عصر مشغول کارهای بعد از سفر بودم. لباس‌ها شسته شده بود، گرد میزها گرفته شده بود، سنگ‌های کف اتاق و راهرو برق می‌زد، خانه بعد از 8-7 ساعت کار بی‌وقفه تمیز شده بود و خواندن گاوخونی جایزه‌ای بود که برای خودم لحاظ کرده بودم. روی کاناپه کنار کتابخانه نشستم و کتاب را شروع کردم و همانطور که گاهی پاهایم را جمع می‌کردم یا کمرم را به چپ و راست خم می‌کردم تا خستگی انبوه کار از تنم بیرون برود به این جمله رسیدم: «آرزوی من این بود که پدرم می‌مرد و حالا که مرده بود هیچ آرزویی نداشتم.» این کلمات خالی از عاطفه تمام خستگی را به تنم برگرداند، سرم را از روی کتاب برداشتم، پدرم را دیدم که همیشه از قاب بزرگ روی شلف کنار آشپزخانه به طرف سالن لبخند می‌زد. بغض کردم و کتاب را بستم. از پسری که آرزوی مرگ پدرش را داشت بدم آمد. چمدان‌ها را داخل کمد جا دادم و در دل غر زدم. از دست دنیا، از فراق، از نبودن پدرم، از پسری که آرزوی مرگ پدر داشته و من نمی‌دانستم اسمش چیست. کنجکاو شدم، یعنی دوسوم از کتاب را خوانده بودم، خواب‌هایش را دیده بودم، از سوسک‌های خانه کوچک اشتراکی‌اش چندشم شده بود، از آبتنی کردن در زاینده‌رود کیف کرده بودم، از مدل زن گرفتنش لجم گرفته بود، اما هنوز اسمش را نمی‌دانستم... چاره‌ای نبود جز اینکه به کتاب برگردم. پیش رفتم تا شاید نام مرد جوان سنگدل را پیدا کنم، اما هرچه جلو رفتم خبری نشد. به جای نامی که دنبالش بودم، سر و کله پدری مرده پیدا شد، حالا مرز خواب‌های پسر را رد کرده بود و خودش را به خانه اشتراکی مرد رسانده بود؛ پدر را که کنار پسر دیدم آرام شدم، نمی‌دانم چرا اما در دلم راوی دیگر خیلی هم سنگدل نبود. او فقط پدرش را شبیه من دوست نداشت. بعد به او که در بیشتر خواب‌هایش پدرش را داشت غبطه خوردم و همزمان دلم برایش سوخت.به خط‌های پایانی رسیدم. پسر به آب زده بود، آبِ زاینده‌رود خیابان لاله‌زار و پایین می‌رفت. «و به آن پایین که رسیدم، فقط صدای آواز زنی توی گوشم بود، صدای آواز غریبی از دور» تمام شد، خواندن کتاب جعفر مدرس صادقی سریع و روان تمام شد و حالا این من بودم که در قاب عکس پدرم غرق شده بودم، پایین رفتم و به آن پایین که رسیدم ترک‌هایی را روی دلم دیدم که به ترک‌های عمیق کف رودخانه زاینده‌رود بی‌شباهت نبود.

 

این خبر را به اشتراک بگذارید