سادگی در نخستین روزماه مه
مریم ساحلی
نگاهش مانده به کاغذی که رویش نوشتهاند«به یک کارگر ساده نیازمندیم». مرد لاغر تنش را تکیه میدهد به دیوار. کارگر ساده است. 27 سال است که کارگر ساده است؛ چه آن وقتها که بوی وحشتناک مرغداری ته شهر را به جان میخرید، چه آن سالها که استکانهای کمرباریک چای را در قهوهخانه نمور وسط بازار میداد دست مردم. مرد لاغر تا یادش میآید ساده بوده است، همه روزهایی که برف پارو زده یا جارو کشیده، همه شبهای سردی که نگهبان ساختمانهای در حال ساخت بود، هم از سادگی نشان داشت. او همه آن اول ماههایی که وقتی به خانه رسیده، دیده بود که دستمزدش کفاف یک هفته زندگیاش را هم نمی دهد، ساده بوده؛ ساده و صبور. با همه این احوال، سالهاست که نگاهش به فرداست، به روزی که کارگربودن همان ارج و قربی را داشته باشد که همه میگویند؛ روزی که دستمزدش را به وقت بدهند و حقوقش به اندازه زحمتش باشد. مرد لاغر اصلا نمیداند روز جهانی کارگر چه وقت است و در آن روز چه حرفهایی میزنند و چه وعده و وعیدهایی داده میشود. نه فقط او که کارگران بسیاری نمیدانند اولماه مه در کدام گوشه تقویم جاخوش کرده است. بسیاری که حسرتشان به طلوع روزی است که استخوانهای نحیفشان زیر بار تورم و گرانی خرد نشود. مرد لاغر یک وقتهایی، سالهای بیمهاش را میشمرد که هنوز خیلی کم است و وقت دیگر با خودش میگوید، یعنی میرسد روزی که بدهکار و شرمنده کسی نباشم؟ لاغرِ ساده از دیوار سرد و نمناک جدا میشود و راه میافتد. باید برود سمت دکانی که امید بسته به کاغذ روی درش. استخوانهایش درد دارند. باید برود و بگوید کارگر ساده است. بعد توضیح بدهد که چرا برای نمیدانم چندین و چندمین بار بیکار شده است. باید بگوید موی سرش را در آسیاب سفید نکرده و با اینکه ساده است، همه کار بلد است. خدا کند بخواهندش. خدا کند امیدش ناامید نشود.