• یکشنبه 30 اردیبهشت 1403
  • الأحَد 11 ذی القعده 1445
  • 2024 May 19
شنبه 9 اردیبهشت 1402
کد مطلب : 190275
+
-

لحظه‌ای پشیمان نبود

مریم مشکی

بعداز مدت‌ها دوباره تور تهرانگردی آغاز شد. قبل از اذان ظهر خودم را به زینبیه رساندم؛ نخستین نفر بودم. کم‌کم بقیه هم از راه رسیدند. اذان که گفتند نماز را به جماعت خواندیم. بعداز نماز در فاصله‌ای که تا رسیدن اتوبوس بود هرکس مشغول کاری شد، یکی قرآن می‌خواند، یکی دعا می‌خواند، یکی پیام‌هایش را چک می‌کرد. بالاخره اتوبوس آمد و حرکت کردیم. تعدادمان زیاد نبود. در اتوبوس پراکنده شدیم.
وارد حیاط مجتمعی شدیم، از درِ یکی از بلوک‌ها وارد شدیم و از پله‌ها بالا رفتیم، ساختمان نسبتا قدیمی بود، به طبقه سوم که رسیدیم بنری با عکس و نام شهید سلمان امیراحمدی خودنمایی می‌کرد.مادر شهید با خوشرویی به استقبال‌مان آمده بود. وارد که شدم دست راست اتاق کوچکی بود که دورتادور آن مبل چیده شده بود و چند عکس از پدر و شهدای خانواده جلب توجه می‌کرد. درست است این خانواده 2 شهید داشتند: شهید روح‌الله امیراحمدی، شهید امر به معروف و نهی از منکر که در سال 85به شهادت رسیده بود و شهید سلمان امیراحمدی که در اغتشاشات اخیر به فیض شهادت نایل شده بود و پدرشان حسینعلی امیراحمدی که جانباز بود و در اثر ابتلا به کرونا به فرزندان شهیدش پیوسته بود.
مادر شهید، نحوه شهادت 2 شهید و خاطراتی از آنها داشت خودمانی و بی‌تکلف و با زبانی شیرین برای‌مان تعریف کرد. گفت که چطور همیشه با وضو به بچه‌ها شیر می‌داد، چطور آنها را به خواندن زیارت عاشورا و ترجمه آن تشویق می‌کرد. از شهادت سلمان برای‌مان گفت و اینکه چطور قبل از شهادت مانع کشیده شدن چادر از سر بانویی محجبه شده بود. گفت که به شهیدانش افتخار می‌کند و از اینکه آنها را در راه خدا داده است پشیمان نیست.
با سؤال یکی از حاضران ماجرای خوابی را که یکی از آشنایان دیده بود برایمان تعریف کرد: دیده بودند که گفته شد این شهید (سلمان امیراحمدی) 3 روز مهمان امیرالمؤمنین (علیه‌السلام) بودند و برای پایان یافتن فتنه به خواندن نماز استغاثه به حضرت زهرا (سلام‌الله علیها) توصیه شده بود. از صحبت‌های شیرین مادر شهیدان خسته نمی‌شدیم اما باید می‌رفتیم تا به قرار بعدی برسیم. مسئولان گروه هدیه‌ای به رسم یادبود به مادر شهید تقدیم کردند و ایشان با دادن شکلات از ما پذیرایی کردند. بعد یک عکس دسته‌جمعی گرفتیم و از او خواستیم که برای‌مان دعا کنند. خداحافظی کردیم و به سمت اتوبوس برای رفتن به مقصد بعدی به راه افتادیم.

علی همیشه با  مادر
مقصد بعدی ما منزل شهید نام‌آشنایی بود در محله تهرانپارس، شهید امر به معروف و نهی از منکر؛ شهید علی خلیلی.
اتوبوس در خیابان اصلی ایستاد و ما برای رسیدن به منزل شهید مسافتی را پیاده رفتیم. وارد ساختمان شدیم. با چند نفر از خانم‌ها با آسانسور به طبقه سوم رفتیم و بقیه از پله آمدند. مادر و خواهر شهید با چهره‌ای متبسم به استقبال‌مان آمدند. منزل نسبتا کوچکی داشتند که با سلیقه و زیبا چیده شده بود. روی دیوار مقابل در ورودی چهره خندان مربی شهید علی خلیلی در میان قاب عکس، گویی به تک‌تک ما خوشامد می‌گفت. عکاس مجموعه از مادر شهید خواست که روی مبل کنار عکس فرزندش بنشیند. بی‌تکلف پذیرفت، بقیه دورتادور اتاق نشستیم و آماده شنیدن صحبت‌های مادر شهید شدیم.
بانویی مهربان و آرام اما مقتدر و محکم که با زبانی روان و ساده اما پرمغز از پسرش برای‌مان گفت. از زندگی کوتاه اما پربرکتش، ماجرای ضربت خوردنش را، از 2 سالی که همچون شهیدی زنده در کنار آنها بود. از اینکه نفسش به نفس او بند بود. از دوستانی که بعداز شهادتش با او رفیق شده بودند. از کتاب‌هایی که شاگردان و دوستانش درباره او نوشته بودند. از اینکه علی‌آقا ذاتا بچه خوبی بود. از چله‌های زیارت عاشورایی که می‌گرفت. از اینکه ضارب خود را رفیق خطاب می‌کرد و سفارش کرده بود او را ببخشند، خلاصه از بزرگی و شایستگی علی‌آقا برای شهادت.
خانم خلیلی اعتقاد داشت که علی‌آقا هر لحظه و هرجا کنار اوست و او را در کارها و تصمیم‌گیری‌ها یاری می‌کند.

 

این خبر را به اشتراک بگذارید