اول شخص مفرد
فرق آدمها
فرزام شیرزادی|نویسنده و روزنامهنگار:
1- چند سال پیش، حدود دوماه و چهار روز در یکی از سازمانهای خیلی دولتی کاری کوتاهمدت را به گردنم انداختند. در اتاقی که کار میکردم پنج نفر دیگر هم بودند؛ رسمیهای همان سازمان خیلی دولتی بودند. جز یکیشان که رئیس بود، چهار نفر دیگر صبح کارت میزدند و از اداره بیرون میرفتند و چند ساعت بعد از غروب سر و کلهشان پیدا میشد. یکیشان کارگاه کوچک طلاسازی داشت. نفر دوم یک آژانس اتومبیل راه انداخته بود و دو سوم تلفنهایش از اداره به جاهای مختلف برای تصاحب باجه روزنامهفروشیای بود در چهارراهی به درد خور و به قول خودش درست و درمان. یکیشان مدام با تلفن پچپچ میکرد. هر چه کردم نشد سر از کارش دربیاورم. تودار بود. نفر چهارم هم بیلاپوشانی تو کار پوشاک بچه بود و کمتر در اداره آفتابی میشد. جملگی مدام غر و لند میکردند که حقوقشان چنگی به دل نمیزند و اگر شغل آزاد تماموقت داشتند نگاه به حقوق ماهی دو سه میلیون تومان دولتیشان نمیکردند.
ساعت پایان کار اداره چهار و نیم عصر بود. اغلب هماتاقیهای من چند ساعت بعد از غروب میآمدند و خروجشان را ثبت میکردند و هرماه اضافهکار چرب و چیلیای هم میگرفتند. نگهبانها هم رفیقشان بودند. به نگهبانها شیتیل میدادند. از شیرینی پایهگلابی دور موزچین گرفته تا دفتر سیمی برای بچههایشان و انگشتر و... بین این پنج نفر، جز یکی که اجاق کور بود، باقی با بچههاشان چنان با محبت و قربان و صدقه پشت تلفن حرف میزدند که گاهی فکر میکردم ساختگی است و دستکم دارند دروغ و دونگ سر هم میکنند. اما کلک نمیزدند. این را بعدها دریافتم. هر پنج نفر دلمشغولی و دغدغهای جز پول درآوردن نداشتند و چون درمیآوردند، شب که به خانه میرفتند به بچههاشان روترش نمیکردند و بچهها هم آنها را دوست داشتند.
2- دوستی داشتم و دارم که شاعر است و روزنامهنگار. کتاب ویرایش میکند و چند فیلمنامه هم بازنویسی کرده است.مدام در حال دانشافزایی است. تا به حال تو ده دوازده روزنامه و هفده هجده هفتهنامه و ماهنامه کار کرده. یکجور شغل خانه به دوشی دارد. از فردای کارش بیخبر است. بیخبر از اینکه صبح وقتی میرود سر کار، مدیر قبلی یا جدید شاید عذرش را بخواهند و چون قرارداد سفت و محکمی ندارد برای چندمین بارخانه به دوش شود. خیلی حساس است که نان مفت نخورد و نبرد سر سفرهاش. هرقدر بنویسد و مطلب ادیت کند بر همان اساس سرماه حقوق میگیرد. امنیت شغلیاش لنگ در هواست. با این اوصاف زن و بچه دوست است. قربان و صدقه زن و بچهاش هم میرود. شبها که میرود خانه، بعد از شام باید مطالعه کند. تا یک و دو بعد از نیمهشب مینویسد و میخواند. میگفت بچههایم از دستم کلافه شدهاند از بس گفتهام هیس، دارم کتاب میخوانم... هیس دارم مطلب مینویسم. خانهاش کوچک است و همهمه سه نفر جایی برای تمرکز نمیگذارد. آخرین بار که دیدمش گوشگیر خریده بود که موقع خواندن و نوشتن صداهای مزاحم را نشنود.
3- چند صباح بعد که هر دو اینها (دوست شاعر و روزنامهنگارم و کارمندان اداره خیلی دولتی) پس از سالها به آخر خط برسند و پیمانه عمرشان پر شود و بروند آن دنیا، بچههای شاعر آنچه در ذهنشان مانده هیس هیس پدر است و انزوا و در خود بودنش و خود جویدنهایش برای زندگی بهتری که میخواسته برای زن و بچهاش فراهم کند و نتوانسته. اولاد آن پنج نفر که دربارهشان مختصر گفتم از مهربانی و صفا و خانواده دوست بودن و پاکدستی و زحمت بیدریغ پدرشان میگویند که جانش را صرف خوشی و رفاه آنها کرده بود و همیشه هم شوخ و شنگ بوده و... این است فرق آدمها با هم.