گفتوگو با مادر شهید مدافع حرم حمیدرضا اسداللهی
مشهد ندیده را زائر حرم میکرد
مهدیه تقویراد- روزنامهنگار
خانهای ساده در محله غیاثی بیش از 3دهه است که میزبان خانواده اسداللهی است؛ خانوادهای که فرزندانش حافظ قرآن هستند و یک فرزندشان هم در راه دفاع از حریم ولایت به شهادت رسیده است. حمیدرضا اسداللهی در همین خانه قد کشید، ازدواج کرد و در نهایت با داشتن 2فرزند پسر در 29آذر سال1394در حلب سوریه به شهادت رسید. منیرسادات مصطفوی، مادر شهید، با آرامش خاصی صحبت میکند و میگوید: «من هنوز هم 4فرزند دارم، یک دختر و 3پسر، حمیدرضا هنوز هم کنارمان است.» حمیدرضا پسر دوم خانواده اسداللهی بود. پسری که حالا مادر مثل قبل از شهادتش با افتخار از او یاد میکند و میگوید: «هر چه از خوشاخلاقی حمیدرضا بگویم کم گفتهام. با همه مخصوصا با من و پدرش با تواضع و فروتنی رفتار میکرد. اگر یک زمانی هم از او گلایهای میکردیم، محال بود با تندی جوابمان را بدهد.»
انگار همین دیروز بود که حمیدرضا متولد شد؛ 15بهمن سال1363، ایامالله دههفجر بود و همه خیابانها را چراغانی کرده بودند. مادر شهید صحبتهایش را با این جمله شروع میکند و میگوید: «9سال ابتدایی زندگیمان را در منزل پدر همسرم در محله «منصور» بودیم و بعد به محل زندگی فعلیمان آمدیم. الان بیشتر از 30سال است که در این محله هستیم و حمیدرضا هم در کوچه و خیابانهای همین منطقه بزرگ شده و مدرسه رفته است.»
لالایی بچهها، صوت قرآن بود
منیرسادات مصطفوی کمی درنگ میکند، انگار به سالهای کودکی حمیدرضا رفته باشد، میگوید: «در زمان بارداری و شیردهی فرزندانم تا جایی که میتوانستم با وضو بودم. از همان نوزادی هم در خانه برایشان قرآن پخش میکردم تا گوششان با این نوای ملکوتی آشنا شود. حمیدرضا کمی که بزرگتر شد برایش بالشت قرآنی خریدم تا زمانی که میخواهد بخوابد هم با نوای قرآنی بخوابد. از همان کودکی بچههایم را با خودم به محافل قرآنی و هیئت میبردم، همین شد که بچههایم با قرآن، روضه و هیئت مانوس شدهاند. حمیدرضا در دوران کودکی و نوجوانی همیشه همراه پدرش به هیئت و مسجد میرفت. اگرچه سن زیادی نداشت اما در مسجد محله مکبر شده بود و با وجود صدای خوبی که داشت به زیبایی اذان میگفت. زمانی که به سن راهنمایی رسید در کلاسهای درس قرآن استادانی همچون مجتبی کریمی و سیدمحمد طباطبایی شرکت میکرد و همزمان هم به کلاسهای حفظ قرآن میرفت و با تمرین قاری خوبی شد. او خواهر و برادرش را هم تشویق به حفظ قرآن میکرد و همین کار او باعث شد تا فرزندان دیگرم هم حافظ قرآن شوند. در واقع حمیدرضا هرچه دارد از معلم قرآنش آقای کریمی دارد.»
مادر انگار هنوز دلش نمیآید که از فعل ماضی برای فرزندش استفاده کند، انگار حمیدرضا هنوز هست و تا ساعاتی دیگر به خانه برمیگردد، مصطفوی میگوید: «نماز اولوقت حمیدرضا هیچ وقت ترک نمیشود، هر کجا هست و هر کاری که میکند، نماز اولوقت را فراموش نمیکند. غیر از خواندن نماز اولوقت، حمیدرضا همیشه دستبوس من و پدرش بود و احتراممان را در هر حالی نگهمیداشت. به فرزندان دیگرم هم همیشه سفارش میکرد برای اینکه در کارهایشان موفق باشند حتما به من و پدرشان احترام بگذارند.»
خیلی زود آشتی میکرد
حمیدرضا هم در کودکی همانند دیگر پسربچههای همسنوسالش شیطنتهای خاص خودش را داشته اما اگر در خانه با برادر بزرگتر یا خواهرش دعوا میکرد سریع آشتی میکرد و نمیگذاشت دعوایشان به چندساعت برسد. در بازیهایش هم سعی میکرد زیر بار زور نرود و حق خودش و دیگران را میگرفت و اجازه نمیداد کسی به آنها زور بگوید. مصطفوی با بیان این صحبتها میگوید: «اگر از دستش ناراحت میشدم برای مدت کوتاهی قهر میکردم اما حمیدرضا میآمد دست و پایم را میبوسید و عذرخواهی میکرد تا زود آشتی کنم.» منیرسادات گریزی هم به درددلهایی میزند که با حمیدرضا داشته: «اگر از چیزی یا کسی ناراحت میشدم سعی میکردم ناراحتیام را جلوی بچههایم بروز ندهم. اما حمیدرضا که بزرگتر شد، برایم حکم مخزن اسرار را داشت، انگار جایمان با هم عوض شده بود؛ من برای او درددل میکردم و او راهنماییام میکرد، هر وقت ناراحتی برایم پیش میآمد بدون اینکه اسم فردی را که از دستش ناراحت شدهام بیاورم با او درددل میکردم، حمیدرضا به حرفهایم گوش میداد و میگفت: اگر از هر کسی ناراحت هستی برایش 2رکعت نماز بخوان و از خدا بخواه تا متوجه اشتباهش بشود و به راه راست هدایت شود.» مصطفوی آهی میکشد و میگوید: «حمیدرضا خیلی اهل درددل کردن نبود اما هر وقت از کسی ناراحت میشد، به من میگفت: برایم دعا کن تا بتوانم این ناراحتی را از دلم بیرون کنم یا اگر مشکلی داشت به من میگفت مادر! تو سیدی و دعاهایت ردخور ندارد برایم روضه پنجتن نذر کن تا مشکلم برطرف شود.»
سفر به مناطق محروم
منیرسادات مصطفوی با بیان خاطراتی از کودکی حمیدرضا میگوید: «حمیدرضا از همان کودکی علاقه زیادی به شهدا داشت، همان زمان که عمویش در جبهه شهید شد، خیلی بیقراری میکرد. بعدها هم سعی میکرد تا یاد شهدا را در زندگیاش زنده نگهدارد. پسرم در تیم فرهنگی مسجد موسیابنجعفر(ع) مسئول ستاد یادواره شهدای مسجد شده بود و همانجا با دوستانش قرار گذاشته بود تا هر کدام اسم یکی از شهدا را برای خودشان انتخاب کنند و با همان اسم یکدیگر را صدا بزنند و بهدلیل علاقه حمیدرضا به شهید مهدی باکری دوستانش او را با این نام خطاب میکردند. حمیدرضا در روزهایی که خیلیها حتی اسمی از نیروهای جهادی نشنیده بودند، جزو نیروهای جهادی شده بود و برای کمک به مناطق و روستاهای محروم میرفت و همیشه میگفت ما در تهران هستیم و نمیدانیم در مناطق محروم مردم چه مشکلاتی دارند. بسیاری از همین مردم که در روستا زندگی میکنند و ما از محصولاتشان استفاده میکنیم آرزوی سفر رفتن به مشهد را دارند. با همین دید بود که طی چندسال متوالی حدود 5هزار نفر از افراد مسنی که در مناطق محروم بودند و آرزوی زیارت امامرضا(ع) را داشتند به زیارت مشهد برد.
از جهاد در ایران و عراق تا شهادت در سوریه
مادر شهید از خاطرات ماموریتهای جهادی فرزندش میگوید: «حمیدرضا ماموریت خارج از کشور زیاد میرفت؛ عراق، پاکستان و لبنان. همین ماموریتها باعث شده بود تا به زبان عربی کاملا مسلط شود و زبان محاورهای لبنان و سوریه را کاملا یاد گرفته بود و در سفرهای زیارتی که میرفت به راحتی با زائران عربزبان ارتباط برقرار میکرد. یک روز پیشم آمد و گفت که میخواهد به سوریه برود اما گفت که باید از شما و پدرم رضایت داشته باشم. گفتم: مادر تو 2پسر کوچک داری، دلت میآید اینها را تنها بگذاری و بروی؟ گفت: من باید از اسلام دفاع کنم تا آن دنیا پیش حضرتزهرا(س) و حضرتزینب(س) شرمنده نباشم. من هم با تمام دلنگرانیهایی که داشتم از زیر قرآن ردش کردم و پشت سرش کاسهای آب ریختم و سپردمش به خدا و زیر لب دعا کردم تا هم پسرم عاقبتبهخیر شود و هم بار دیگر قد و بالای رشید پسرم را ببینم اما خدا دعای عاقبتبهخیری را زودتر از دعای دیگرم مستجاب کرد؛ 24روز بود به حلب رفته بود که... .»
بغض گلوی مادر را میگیرد، انگار همین الان خبر شهادت پسرش را در شبکههای اجتماعی دیده: «روز یکشنبه اول خبر شهادتش را در شبکههای اجتماعی دیدیم، فامیل یکییکی زنگ میزدند و از صحت وسقم خبر میپرسیدند، ما هم بلاتکلیف مانده بودیم، چرا که یکبار خبر شهادت حمیدرضا تکذیب میشد و میگفتند حمیدرضا مجروح شده یکبار خبر شهادتش تأیید میشد تا اینکه بالاخره روز پنجشنبه، خبر شهادت پسرم تأیید شد. 4روز بلاتکلیفی، نگرانی و دلشوره مداوم برای ما به اندازه چندسال گذشت اما خدا را شاکرم که بالاخره پیکر پسرم به کشورمان بازگشت و من دوباره توانستم قدوبالای رشید پسرم را ببینم. به من گفتهاند حمیدرضا همزمان با اذان ظهر روز شهادت امام حسن عسکری(ع) درحالیکه وضو گرفته بود تا نماز اول وقتش را بخواند در اثر اصابت ترکش به شاهرگش در منطقه خانطومان حلب سوریه به شهادت رسیده است. پیکرش بعد از شهادت 3روز و 3شب روی زمین افتاده بود چرا که منطقهای که پیکر حمیدرضا در آن بود، دست داعش افتاده بود که سرانجام با کمک همرزمانش، پیکر او به میهن بازگشت.»
مکث
پای صحبتهای نویسنده زندگینامه شهید اسداللهی
شاهرگی برای حریم
کتاب شاهرگی برای حریم به سبک زندگی شهید مدافع حرم، حمیدرضا اسداللهی پرداخته است. سمانه خاکبازان، نویسنده کتاب درخصوص این کتاب میگوید: «شهید مدافع حرم، حمیدرضا اسداللهی مترجمی توانمند بود که در سوریه در کنار کار ترجمه به کارهای عملیاتی نیز میپرداخت. تسلط شهید بر زبان عربی آن هم با لهجه سوری سبب شده بود که در بسیاری از عملیاتهای شناسایی، حضوری فعال داشته باشد و بدین وسیله بارها توانسته بود تیم همراهش را از خطر برهاند.»
نویسنده در مورد کتاب «شاهرگی برای حریم» میگوید: «این کتاب به سبک زندگی شهید مدافع حرم حمیدرضا اسداللهی میپردازد و سیره زندگی، اندیشه و تفکر او را مطرح میکند. از آنجا که این شهید بزرگوار همواره در طول زندگیاش امام زمان (عج) را مدنظر قرار میداد سبک زندگی خود را نیز بنا بر انتظار مهدویت و سربازی در سایه ایشان برنامهریزی کرده بود. وی در ابتدا دارای وضعیت شغلی خوبی بود و در وزارت بهداشت فعالیت میکرد، اما بهدلیل ارادتش نسبت به امامزمان(عج) از این وزارتخانه استعفا کرد و برای اینکه بتواند شرایط و زمینه را برای ظهور فراهم کند به سربازان مدافع حرم پیوست و در این زمینه برای نجات اسلام و گسترش عدل و همچنین برچیده شدن ظلم در مقابل داعش ایستاد.»
خاکبازان به یک حرکت جهادی و زیبای شهید اشاره کرده و میگوید: «شهید اسداللهی از آنجا که علاقه ویژهای به سفرهای زیارتی داشت بنیانگذار سفر زیارتی در روستاهای دورافتاده و اقشار مستضعف شد. هنگامی که به سفرهای جهادی در نقاط دوردست و مستضعف میرفت حین انجام کارهای جهادی، لیستی از افرادی را که توانمندی برای رفتن به زیارت ندارند تهیه میکرد. او با هزینه خود به هماهنگی هتل میپرداخت تا بتواند زمینه را برای زیارت این افراد در بارگاه امامرضا(ع) فراهم کند. بعد از آن زمینه را برای سفرهای زیارتی به کربلا نیز فراهم کرد و افراد بیبضاعت را به زیارت امامحسین(ع) فرستاد.»
برای زائران پیادهروی اربعین سنگ تمام گذاشت
او به بخشهای جذاب کتاب «شاهرگی برای حریم» اشاره و تأکید میکند: «در این کتاب به نکات بسیاری پیرامون فعالیتهای شهیدحمیدرضا اسداللهی اشاره شده اما او اولویت خود را در فراهمکردن شرایط خوب برای زیارت اربعین زائران حسینی قرارداده بود. این شهید بزرگوار همواره یکماه پیش از شکلگیری پیادهروی اربعین به کربلا میرفت و تلاش میکرد تا با کمک تیمهایی که خود آنها را جمعآوری کرده و به عراق برده بود، مدارس شهر کربلا را به مکانی برای استراحت زائران حسینی تبدیل کند، لذا تیمی که با خود میبرد عموما افرادی بودند که در حوزه برقکاری، نجاری و رنگکاری فعالیت داشتند. وی از سال های قبل رایزنیهایی را با آموزشوپرورش عراق انجام داده بود و مدارس نزدیک به حرم را برای اسکان و استراحت زائران در اربعین بهسازی میکرد. این شهید بزرگوار در حوزه فرهنگی نیز اقداماتی قابلتوجه و ارزشمند را ارائه میکرد. همه این مراحل عموماً به هزینه شخصی او انجام میشد.»
او به شهادت شهید حمیدرضا اسداللهی اشاره کرده و میگوید: «این شهید در عملیات خانطومان به شهادت رسید. شهادت وی بسیار خاص و ویژه بود؛ وی هنگامی که در عملیات شرکت کرد ترکشی به گردنش نشست و منجر به زخمی شدن او شد. از آنجا که ترکش به شاهرگ این شهید بزرگوار خورده بود پس از مدت زمان کوتاهی به مقام شهادت رسید و پیکرش 3روز در آنجا باقی ماند تا اینکه همرزمانش با تلاش بسیار در روزهای اول یا دوم توانستند پیکر او و 2همرزم دیگرش را به عقب برگردانند اما این تلاشها منجر به شهادت 2شهید مدافع حرم دیگر شد و در نهایت در روز سوم توانستند پیکر شهدای خانطومان ازجمله شهید اسداللهی را به عقب جبهه منتقل کنند.» او پیرامون علت نامگذاری کتاب «شاهرگی برای حریم» میگوید: «از آنجا که نحوه شهادت شهید بسیار خاص بود و ترکش بهصورت مستقیم در شاهرگ ایشان نشسته بود همچنین اعتقادات شهید که هرجا احساس میکرد اسلام در معرض خطر است از تلاش دست برنمیداشت تا وظیفه شرعی و دینی خود را انجام دهد؛ زمینهای شد تا نام کتاب را بهعنوان «شاهرگی برای حریم»بگذارم.»