دی ماه وصال!
یادی از شهید احمد کاظمی
رضا شاعری- نویسنده و فعال رسانهای
اول: تنفس در هوای پاستور: تهران، 21سال پیش، جایی حوالی خیابان پاستور، حاجی که یکی از عزیزان و جای برادر بزرگترم بود تا دم ورودی حسینیه من را همراهی کرد و برد آن جلوها نشاند. نشسته بودم و از همه جا بیخبر، انگار نه انگار که قرار است حضرت ماه بیاید. ناگهان جمعیت با شور خاصی شروع کردند به شعار سر دادن: «خونی که در رگ ماست، هدیه به رهبر ماست» «این همه لشکر آمده، به عشق رهبر آمده» من هم بلافاصله و با هر سختیای بود ایستادم، با هر موج، جمعیت حسینیه جابهجا میشد، لحظاتی بعد جمعیت متراکمتر شده بود و همه میخواستند، گوشهای بنشینند تا مراسم شروع شود، بهسختی جایی برای نشستن پیدا میشد. نگران پای شکستهام بودم و آتلی که پزشک دور آن بسته بود. در حال و هوای خودم بودم که نگاهم به لبخند گرم مردی با موها و محاسنی که در مسیر سپید شدن بود، افتاد. دستانش را بهسویم دراز کرد و مرا به سمت خودش کشید تا در کنار ستون بنشینم. در آن هیاهو و شلوغی چقدر رفتارش مشفقانه بود؛ مثل رفیقها، ایکاش لااقل نامش را میدانستم. با خودم گفتم خوش به حال رفقایش که هر روز با او در ارتباطند.
دوم: لبخند خداحافظی: حدود 5سال بعد،
دی ماه 1384، رسانهها خبر سقوط هواپیمای فالکن در حوالی ارومیه را که حامل فرماندهان نیروی زمینی سپاه پاسداران بود، منتشر کردند. صبحی در مسیر محل کارم از توی اتوبوس عکس فرماندهشان را دیدم که در تقاطع چهارراه ولیعصر(عج) نصب کردهاند، با لبخندی که آشنا بود برایم، داشت برای مردم شهر دست خداحافظی تکان میداد. خودش بود! همان لبخندی که توی ذهنم حک شده بود. همان آقایی که چند سال پیش توی حسینیه امام دیده بودم. چندی بعد مستندی برای سردار شهید «احمد کاظمی» ساخته بودند، یکی از رفقایش که حسابی بیتاب او بود، میگفت: «وقتی احمد شهید شد، تیتر اغلب روزنامهها این بود که فاتح خرمشهر به شهادت رسید، همانطوری که کسی در ادبیات و هنر از بین ما میرود، بلافاصله برایش تیتری داریم، پدر علم ریاضی از دنیا رفت؛ من فکر میکنم حقی که احمد به گردن ملت ایران دارد با حقی که دیگر اندیشمندان مختلفی که مورد تجلیل هستند و به حق هم هست، کمتر نباشد، شاید در ابعادی هم بیشتر باشد. من همیشه به احمد میگفتم، الهی دردت بخورد توی سرم، اصطلاحم بود، دورت بگردم. از خدا این را میخواهم که مرا هر چه سریعتر به او ملحق کند.» تازه یاد آنچه از ذهنم گذشته بود افتادم و با خودم تکرار کردم خوش به حال رفقایش. از بین آن دو فقط یکی را که رسانهایتر بود میشناختم. توی همین مستند، آقای فرماندهای که داشت خاطراتی از حاجاحمد را نقل میکرد و میگفت خدا مرا زودتر به احمد برساند را تازه شناختم.
سوم: شهر به خون غلتیده : پنجشنبه دوازدهم دی ماه 1398از پنجره اتاقی در بیمارستان بقیهالله عکسی از غروب تهران و برج میلادش که انگار در خون نشسته بود، ثبت کردم. یادداشتی با این تیتر نوشتم و در صفحه مجازی خودم منتشر کردم، «تهران، ای شهر به خون غلتیده!ای کاش مرا با تو خاطراتی اینچنین نبود... .» برای آن تصویر نوشتم، تهران زیباست... اما این نقطه از شهر برایم نامهربان است و این غروب برایم همچون مادری غمگین است، هنوز 7ساله نشده بودم که پایم به این نقطه از شهر باز شد. اینجا خاطرات تلخ روزهای بیماری برادر شهید و پدرم را در ذهنم تداعی میکرد. دی ماه 98در بیمارستان بقیهالله بهعنوان همراه در کنار پدر همسرم حضور داشتم، ساعتی قبل از خواب، حاج اباذر از خاطراتش برای همراه بیماری که در اتاقمان بود گفت: «سال ۶۷ با آقای حسننیا و حاجقاسم برای گشت عملیاتی در ارتفاعات نصرتآباد سیستان و بلوچستان که محل اختفای اشرار و ترمینال بارگیری موادمخدر بود اقدام به گشتزنی کردیم. آقای حسننیا و حاج قاسم سوار بالگرد شدند و در آخرین گشت، اشرار با آتش تیربار بالگرد را مورد هدف گلوله قرار دادند. سردار حسننیا بهشدت مجروح شد و معتقدم معجزه الهی بود که با آن تیرهایی که خورد به شهادت نرسید؛ حاجقاسم هم جراحت سطحی برداشت... .» بعد از نماز صبح گوشی را برداشتم که چرخی در پیامرسانها بزنم که متحیر شدم، پدر همسرم با نگرانی پرسید چه شده؟ گفتم: «اینجا نوشته که حاج قاسم رو ترور کردن.»
چهارم: بهار رفاقتها در فصل زمستان: اگر حاج قاسم سلیمانی به مدد رسانهها این همه شناخته نمیشد هم دوستش میداشتم. آخر میدانید، اگر به مسیری معتقد باشی آن شخصیت و آن اثر را در اتمسفر و در رفتار آدمهای خاص، در کلامشان میبینی. آن وقت حتی اگر رسانهای آن شخصیت را به شما معرفی نکرده باشد، باز هم برایت عزیز است. لااقل برای من اینطور بوده... . امروز که حکایت گرهخورده بخشی از دیماههای زندگیام با قهرمانان کشورم را به مدد قلم و واژه بر تارک کاغذ مینشانم و خاطرات را در افکارم زیر و رو میکنم، زمستان برایم با رنگ رفاقت، بهار شده است؛ رنگ تصویری که 17سال پیش، تصویر شهید احمد کاظمی در خیابان ولیعصر(عج) دیدم که شادمان و خوشحال از اینکه به آرزوی دیرینه خود رسیده.