• دو شنبه 8 بهمن 1403
  • الإثْنَيْن 27 رجب 1446
  • 2025 Jan 27
چهار شنبه 14 دی 1401
کد مطلب : 181798
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/vgQWV
+
-

مردی برای تمام فصول

مصطفی رزاق کریمی در مستندش از پروفسور گرهارد فرای لینگر و درمان جانبازان ایرانی در اتریش گفته

مهناز عباسیان- روزنامه‌نگار

مصطفی رزاق کریمی مستندی با عنوان «خاطراتی برای تمام فصول» از زندگی پروفسور گرهارد فرای‌لینگر و درمان جانبازان ایرانی توسط او در اتریش ساخته است. فیلمی که حاصل ۳۲سال تلاش خودش بود و می‌گوید: «این فیلم باید ساخته می‌شد! نه به‌خاطر شرکت در جشنواره‌ها، بلکه به‌خاطر تأثیر به‌سزایی که در زندگی من گذاشت، باید حتماً تولید می‌شد. در این عرصه صلح به این نوع فیلم‌ها که تمرکزی بر این موضوعات داشته باشند، نیاز داریم. موضوع مستند سیاسی بود، اما این مستند را جدا از بُعد سیاسی آن و فقط با درنظر گرفتن بُعد انسانی و فاجعه‌ای که رخ داده بود، به تصویر کشیدم. برای جوانانی که در جبهه قهرمان بودند و دچار جراحت شیمیایی شده بودند، شهر وین تبدیل به جبهه دوم برای آنها شده بود، زیرا با آرامشی که برای پروفسورهای معالج هم جای تعجب داشت، متحمل دردهای بسیاری بودند.» این فیلم موفق به کسب سیمرغ بلورین بهترین فیلم مستند سی‌و‌دومین جشنواره فیلم فجر شد. سراغ این کارگردان رفتیم تا دقایقی برایمان از این پزشک فداکار اتریشی بگوید.

چطور با پروفسور فرای‌لینگر آشنا شدید و شما آن زمان در اتریش چه می‌کردید؟
 بعد از انقلاب برای تحصیل در رشته معماری به اتریش رفتم. در اواخر تحصیلم به‌خاطر علاقه و استعدادم و البته راهنمایی‌های استادم به آکادمی سینما رفتم و کارم را با فیلم مستند شروع کردم. به‌کار ساخت فیلم‌های مستند سفارشی مشغول بودم که در آن ایام به‌صورت اتفاقی از دوستان انجمن اسلامی دانشجویان با من تماس گرفته و گفتند قرار است از ایران هواپیمای مجروحان جنگ را بیاورند؛ می‌توانی برای گرفتن فیلمی به فرودگاه بیایی.
در آن دوران شناخت و اطلاعات شما از جبهه و جنگ چطور بود؟
 من در آن دوران اصلا در فضای جبهه و جنگ نبودم. نخستین‌باری که زخم یک مجروح جنگی را در اتاق پشت سفارت ایران که برای نگهداری از جانبازان مهیا شده بود، دیدم منقلب شدم. من در آن دوران برای کمک به دوستان سفارت رفتم، هم آشپزی می‌کردم هم کار ترجمه‌ آن عزیزان را انجام می‌دادم و در واقع رابطی بین جانبازان و پزشکان بودم. بعد از مدتی از ایران آشپز آمد و آقای کیارشی از دوستان آن زمان ما در سفارت بنده را همراه آقای دکتر شفازند، مسئول کارهای بیمارستان کردند که این مقدمه آشنایی من با پروفسور فرای‌لینگر بود.
بازتاب استفاده‌ عراق از سلاح‌های شیمیایی در اتریش آن زمان چگونه بود؟
تا قبل از آمدن هواپیمای مجروحان شیمیایی در اروپا هجمه عجیبی علیه ایران بود و ادعای ما مبنی بر استفاده صدام از سلاح شیمیایی تکذیب می‌شد. روزی که هواپیما آمد، پروفسور نخستین نفری بود که مقابل دوربین من به دنیا اعلام کرد بعثی‌ها از سلاح شیمیایی استفاده کردند.
بارزترین ویژگی او چه بود؟
 در واقع زخم جنگ جهانی دوم کار خودش را با ایشان کرده بود؛ هر جای دنیا که زخم‌خورده‌ای بود برای کمک خودش را می‌رساند. به‌صورت شبانه‌روزی در خدمت جانبازان بود. شب و روز نداشت و بسیار شده بود که در ساعات نیمه‌شب در بیمارستان ایشان را کنار جانبازان دیده باشم. در واقع تنها یک جراح نبود بلکه مثل یک عیادت‌کننده می‌آمد کنار مجروحان و با تمام وجود نگران این عزیزان بود. نمی‌خواهم اسطوره‌سازی کنم اما این ویژگی در ایشان بسیار شاخص بود.
خاطره‌ای از پروفسور به یاد دارید؟
در آن دوران سعی می‌کردیم بچه‌ها را در بیمارستان‌هایی بستری کنیم که از لحاظ مسائل شرعی و ملاحظاتی که آن عزیزان داشتند، کمتر اذیت شوند. در این خصوص و پیدا کردن مکان مناسب هم پروفسور فرای‌لینگر خیلی به ما کمک می‌کرد. یکی از این بیمارستان‌ها، بیمارستان راهبه‌ها بود که خیلی فضای دوست‌داشتنی داشت. یک مجروحی بود که به‌خوبی به‌خاطر می‌آورم هم از ناحیه چشم آسیب دیده بود و نمی‌دید و هم مشکلات پوستی داشت، یک روز بعدازظهر من برای ملاقات آن جانباز رفتم، دیدم در اتاقش نیست، فکر کردم به دستشویی رفته. نگاه کردم، نبود. اتاق کناری را جست‌وجو کردم، نبود. چون نابینا بود خیلی هراسان شدم، نگرانی آسیب رسیدن از طرف دشمنان و منافقین هم خیلی زیاد بود. پرس‌و‌جو کردم و گفتند مجروح شما همراه پروفسور فرای‌لینگر رفته بالکن یا مثلا پشت‌بام بیمارستان هواخوری. رفتم دنبال‌شان، دیدم پروفسور با این عزیز جانبازمان بازو در بازوی هم دارند می‌آیند. گفتم پسر نگرانت شدم، کجا بودی؟ گفت پروفسور برده بود وین را به من نشان دهد. با تعجب پرسیدم:«آخر تو که زبان آلمانی نمی‌دانی؟» گفت:«زبان لازم نیست!» گفتم:«آخر تو که نمی‌بینی؟!» گفت:«چشم هم لازم نیست.» پروفسور دستش آن‌قدر گرم بود؛ هی به من می‌گفت وین وین و من می‌دیدم، پروفسور رو به من کرد و گفت:«کریمی، چه بعدازظهر فوق‌العاده‌ای داشتیم؛ کل وین را به او نشان دادم.» من جا خوردم و از خودم خجالت کشیدم؛ این آدم با این بچه‌ها زندگی می‌کرد.

 

این خبر را به اشتراک بگذارید