آن مرد عطر و بوی پسرم را داشت
علیالله سلیمی
به پیرزن نگفتند چه اتفاقی افتاده است. هر چند خودش یک حدسهایی میزد؛ اینکه اتفاقی افتاده و اطرافیانش دارند از او مخفی میکنند. نمیگویند که تا حال بد او از اینکه هست بدتر نشود. مدتها بود رفتارهای اطرافیانش تغییر کرده بود. از وقتی که در بستر بیماری افتاده بوده، رفتوآمدها به خانهاش بیشتر شده بود. هر کسی که میآمد میخواست برای پیرزن کاری بکند. زنهای همسایه و دوست و آشنا میآمدند رخت و لباسهای پیرزن را میشستند، آشپزخانه را تمیز و مرتب میکردند و نمیگذاشتند ظرف نشستهای در خانه و آشپزخانه بماند. از هر دری برای پیرزن صحبت میکردند و نمیگذاشتند در روزهای سخت بیماری، تنهایی و بیکسی آزارش دهد. پیرزن از دار دنیا فقط یک پسر داشت، پسری رشید و بلندبالا که همه زندگیاش بود. با پول کارگری پسرش را بزرگ کرده بود و از وقتی پسرش قد کشیده و نیروی جوانی را حس کرده بود، دیگر نمیگذاشت پیرزن دست به سیاه و سفید بزند، کارگری کند و دغدغه نان و آب خانه را داشته باشد. پسر رشید پیرزن خیلی زود رفت سر کار؛ پول درآورد و نان سرسفره پیرزن گذاشت. دغدغههای پیرزن کمکم داشت کم میشد که جنگ شروع شد. جوانها گروهگروه برای دفاع از آب و خاک و دین و ایمان خود راهی جبههها شدند. دل پسر پیرزن هم هوای جبههها را کرد. دغدغهای مهمتر از کارگری و نان سرسفره خانه آوردن پیش آمده بود؛ دفاع از دین و میهن. پسر با خود اندیشید مادر هنوز سرپاست و میتواند در غیاب او هم سرپا بماند و روزگار بگذراند؛ هر چند با کمی سختی، ولی با افتخار؛ افتخار مادر یک رزمنده بودن. با همین فکر و خیال بود که پسر آنچه را که در دل داشت برای مادر گفت. مادر ابتدا دلنگران شد اما راضی به رضای خدا شد و فرزند را برای پیوستن به رزمندگان دیگری که در جبههها میجنگیدند بدرقه کرد. پسر رفت و ماهها نیامد. بیخبری، داشت مادر را از پا درمیآورد که خبر آمد پسر به شهادت رسیده است. دوستان و همرزمان پسر آمدند به خانه پیرزن، که ما را قابل بدان و جای پسر شهید خود بدان و هر کاری که داری به ما بگو. پیرزن آه کشید و هیچ نگفت. بلند شد از دوستان و همرزمان پسرش پذیرایی کرد و گفت خانه پسرش خانه دوستان و همرزمان او هم هست. هر موقع خواستند برای دیدار و احوالپرسی بیایند قدمشان روی چشم اما هنوز او، مادر شهید، آنقدر توان دارد که کارهای خود و خانهاش را خودش انجام دهد و باز هم قدردانی کرد از مهمانانی که روزی با پسرش همسنگر و همکلام بودند. از رفتوآمد همسنگران پسر شهید پیرزن به خانه او به مرور کم شد اما یک نفر بود که مرتب احوال مادر شهید را میپرسید. توان جسم و سوی چشمهای پیرزن به مرور کم میشد اما آن یک نفر پیوسته جویای احوال او بود. آن مرد هر جا بود، از سوریه، از عراق، از لبنان، زنگ میزد و احوال پیرزن را میپرسید. به شهر زادگاهش که زادگاه پسر پیرزن هم بود که میآمد، حتما میرفت دیدنش. پیرزن کسی را نداشت. آن مرد آستین بالا میزد و دستی به سروگوش خانه میکشید. تشک و ملحفه تخت پیرزن را مرتب میکرد. استکانها را میشست؛ خلاصه هر کاری از دستش برمیآمد انجام میداد. بعد هم 2تا چای قندپهلو میریخت و مینشست کنار مادر شهید. لبخند پیرزن خستگی را از جان آن مرد میشست و میبرد. حالا مدتها بود از آن مرد خبری نبود. دیگران میآمدند کاری برای پیرزن بکنند، اما او مدام از مردی میپرسید که مدتها بود خبری از او نداشت. اطرافیانش میخواستند بگویند آن مرد در بامداد یک روز جمعه از فرودگاه بغداد به آسمان عروج کرد، اما دست نگهمیداشتند حال پیرزن کمی بهتر شود تا این خبر جگرسوز و جانگداز را سرانجام به او هم بگویند. پیرزن کمطاقت و دلتنگ شده بود و مدام میگفت: آن مرد عطر و بوی پسرم را داشت.