• چهار شنبه 2 خرداد 1403
  • الأرْبِعَاء 14 ذی القعده 1445
  • 2024 May 22
یکشنبه 4 دی 1401
کد مطلب : 180956
+
-

شفیق بلخی

قصه‌های کهن
شفیق بلخی

یک: در بلخ، قحطی‌ای عظیم افتاد؛ چنان‌که یکدیگر را می‌خوردند. «شفیق» غلامی را در بازار، شادمان و خندان دید. گفت: «ای غلام، چه جای خرمی‌ست؟ نبینی که خلق از گرسنگی چونند؟» غلام گفت: «مرا چه باک - که من بنده کسی‌ام که وی را دهی خاصه است. چندین غله دارد و مرا لاجرم گرسنه نگذارد.» شفیق، هم آن جایگاه، از دست رفت. گفت: «الهی، این غلام به خواجه‌ای که انبار داشته باشد، چنین شاد است؛ تو شاه شاهانی و روزی پذیرفته، ما چرا اندوه خوریم؟» پس، از شغل دنیا رو گرداند و در توکل به حد کمال رسید. پیوسته می‌گفت: «من شاگرد غلامی‌ام.»
دو: «ابراهیم ادهم» روزی بر «شفیق بلخی» گذر کرد. شفیق گفت: «ای‌ابراهیم، چون می‌کنی در کار معاش؟» گفت: «اگر چیزی برسد، شکر می‌کنم و اگر نرسد، صبر.» شفیق گفت: «سگان بلخ هم این می‌کنند، که چون چیزی باشد، مراعات می‌کنند و دُم می‌جنبانند و اگر نباشد، صبر می‌کنند.» ابراهیم گفت: «شما چه می‌کنید؟» گفت: «اگر چیزی برسد، بخشش می‌کنیم و اگر نرسد، شکر.» ابراهیم برخاست و سر او در کنار گرفت و ببوسید.
تذکره‌الاولیاء – عطار نیشابوری

 

این خبر را به اشتراک بگذارید
در همینه زمینه :
شفیق بلخی
2حکایت از شفیق بلخی