قصههای کهن
2حکایت از شفیق بلخی
یک: با بزرگی بر سر کوهی نشسته بود و سخن میگفت. آن بزرگ ازو پرسید: «نشان آن مرد که به کمال بود، چیست؟»
گفت: «اگر کوه را بگوید که برود، در رفتن بیاید.»
در حال، کوه در رفتن آمد!
ابراهیم گفت: «تو را ایکوه نمیگویم؛ بر تو مثال میزنم!»
دو: یک روز ابراهیم ادهم به سر چاهی رسید و دلو فرو گذاشت؛ پر زر آمد. نگونسار کرد و باز فروگذاشت؛ پرمروارید برآمد. نگونسار کرد، وقتش خوش شد، گفت: «الهی، خزانه بر من عرضه میکنی؟ میدانم که قادری، اما آبم بده تا طهارت کنم!»
تذکرهالاولیاء – عطار نیشابوری