• چهار شنبه 5 اردیبهشت 1403
  • الأرْبِعَاء 15 شوال 1445
  • 2024 Apr 24
پنج شنبه 1 دی 1401
کد مطلب : 180780
+
-

زودتر از تهرانی‌ها آب‌تهران خوردیم

علی‌الله سلیمی- نویسنده

به این خیابان‌های پر از دست‌انداز و خاکی نگاه نکن که انگار هرگز رنگ آسفالت به‌خود ندیده‌اند. دیده‌اند. خوب هم دیده‌اند؛ موقعی که قشم‌خان واقعاً خان بود. نه از آن خان‌ها که در قصه‌ها می‌گویند همه‌اش به فکر خود و بی‌خیال از حال و روز رعیت بیچاره. نه آقا. قشم‌خان همه‌اش به فکر مردم بود. جانش می‌رفت برای مردم. مردم‌مردم که می‌گم منظورم بر‌و‌بچه‌های همین شهرک هستند. حالا فکر نکنید بر‌و‌بچه‌ها که می‌گم منظورم زن و بچه مردم نبودند. نه آقا. برای قشم‌خان همه به یک اندازه مهم بودند و برای‌شان دل می‌سوزاند. آن موقع که خیابان‌های اصلی و وسط تهران هنور رنگ آسفالت درست و حسابی به‌خود ندیده بودند، قشم‌خان رفت آسفالت آورد ریخت همین خیابان اصلی شهرک. تیر برق آورد نشاند سر کوچه‌ها و لوله آب خواباند زیر شهرک و آب تهران آورد به شهرک. می‌دونی این یعنی چه؟ یعنی آن موقع که خیلی از خود تهرانی‌ها از آب چاه می‌خوردند ما اینجا آب تهران می‌خوردیم. مگر شوخی است. قشم‌خان می‌دانست دارد چه‌کار می‌کند. ما که می‌دانستیم خیر و صلاح ما را می‌خواهد. می‌خواست شهرک ما آبادتر از بقیه شهرک‌ها باشد. یک تهران بود و یک شهرک ما که مثل و مانند نداشت. اما مگر حسود و بخیل‌ها گذاشتند شهرک ما شهرک بماند. مثل موریانه افتادند به جان شهرک. از درون پوک و خالی‌اش کردند. این‌قدر زیر گوش مردم خواندند و خواندند که کار خودشان را کردند. گفتند خانه‌های این شهرک سند درست و حسابی ندارد، بفروشید بروید یک شهرک دیگر. مردم هم ساده‌اند به خدا. باور کردند. آخر کسی نیست بگوید سند می‌خواهیم چه‌کار! وقتی قشم‌خان را داریم یعنی سند هم داریم. گفتند این شهرک یک سند مادر دارد که آن هم به اسم قشم‌خان است. باشد. به اسم قشم‌خان باشد. مگر قشم‌خان اینجا را آباد نکرد، سند هم به اسم‌مان می‌زند. ما که داریم راحت و آسوده زندگی‌مان را می‌کنیم، مرض سند خواستن‌مان دیگر چه دردی است که افتاده به جان‌مان. البته اگر بخواهیم اصل حرف را بزنیم باید بگوییم این مرض سند خواستن را یک عده‌ای که چشم دیدن آسودگی و راحتی ما را نداشتند انداختند به جان‌مان. خلاصه همین وزوز کردن یک عده‌ای، یک عده‌ای را شوراند و انداخت علیه قشم‌خان که چی؟ که ما سند می‌خواهیم. قشم‌خان هم نگفت سند به اسم‌تان نمی‌زنم. گفت باشد سر فرصت حتما، اما حرصش گرفت از دست کسانی که این ولوله را انداخته بودند بین اهالی شهرک. گفت آب و برق و آسفالت که برایتان آوردم، نیاوردم؟ آورده بود. گفت این شهرک بی‌سند که نیست، سند دارد، منگوله‌دارش را هم دارد. داشت. نگفت به اسم خودم است، گفت مهم نیست به اسم چه‌کسی است. به هر کی قطعه زمینی فروخته‌ام، کاغذ دستنویس داده‌ام، نداده‌ام؟ داده بود. گفت تا من هستم خیال‌تان راحت باشد نمی‌گذارم اینجا سختی ببینید. راست می‌گفت تا زمانی که بود سختی ندیدیم اما وقتی یک روز بی‌خبر سرش را گذاشت و نفس آخر را کشید، نفس‌ ما بند آمد. دست‌مان به جایی بند نبود. یاد بچه‌هایش افتادیم که وقتی کوچک بودند گاهی همراه پدرشان به شهرک می‌آمدند. پرس‌وجو کردیم ببینیم خانه و زندگی‌شان کجاست برویم واسطه قرار دهیم سند برای خانه‌های‌مان بگیریم. فهمیدیم خارج از کشور هستند. صبر کردیم بیایند که نیامدند. آنهایی که از مدت‌ها قبل چو انداخته بودند خانه‌های شهرک سند درست و حسابی ندارد، حالا با رفتن یکباره قشم‌خان به سفر آخرت، صدای‌شان را بلندتر هم کردند که دیدید ما راست می‌گفتیم و فکر این روزها را کرده بودیم و شما باور نمی‌کردید. دیدیم راست می‌گفتند، اما دیگر دیر شده بود. صبر کردیم. نیامدن بچه‌های قشم‌خان هم نگران‌مان می‌کرد هم امیدوار. نگران از اینکه دست‌مان به سند خانه‌ای که سال‌ها در آن زندگی می‌کردیم نمی‌رسید و امیدوار از اینکه کسی نمی‌توانست ما را از خانه‌مان بیرون کند. نگران‌ها خانه را با همان دستخط قشم‌خان به دیگری واگذار کردند و رفتند ولی ما امیدواریم و ماندیم. هر چند حالا دیگر شهرک ما آب و برق و آسفالت درست و حسابی ندارد اما می‌شود همچنان امیدوار بود و زندگی کرد.


 

این خبر را به اشتراک بگذارید