• سه شنبه 1 خرداد 1403
  • الثُّلاثَاء 13 ذی القعده 1445
  • 2024 May 21
یکشنبه 6 خرداد 1397
کد مطلب : 17884
+
-

روزی که غول تنها از تیم‌ملی خط خورد

روزی که غول تنها از تیم‌ملی خط خورد

ابراهیم افشار| 
     این مهدی‌مشکی تنها، این خان‌عموی یالقوز ، این فرمانِ غمدیده را گمان مبر که تنها بر پرده نقره‌ای تاخت و تاز کرده است. او در فوتبال و کشتی هم برای خود یلی بود. چه آن روزها که در فوتبال آموزشگاهی تهران - به‌ویژه مدرسه علمیه - گرد و خاک می‌کرد. چه آن روزها که به تمرینات تیم‌ملی(کلنی) ایران دعوت شد. و یا روزگارانی بعدتر که به‌عنوان داور کشتی و  معلم ورزش به‌میدان آمد، تا اینکه سینما او را از ورزش قاپید. حتی در همان روزها هم که کلاه مخملی شده بود 4سال به 4سال چمدانش را می‌بست و سر از المپیک درمی‌آورد بس که عاشق ورزش بود (آخری‌اش مونترال1976 که روزنامه‌ها تیترهای درشتی درباره همراهی او با کاروان زدند) من او را بسیار وقت‌ها در دوشنبه‌های اول برج در میان ستاره‌های قدیمی فوتبال که در دفتر ایرج‌خان جمع می‌شدند می‌دیدم. دیگر چشمانش آن فروغ قدیمی را نداشت. کم صحبت شده بود. انگار ضربه‌خورش ملس شده بود. آنجا در آن دوشنبه‌های بی‌بلا، گاه ستاره‌های موسفید از خاطرات طنزآلود قدیم می‌گفتند و او خنده‌های نیم کلاج می‌زد. انگار تازه از مراسم ختم عزیزش برگشته است و حال خندیدن برای خوش‌محضری‌های همدوره‌ای‌هایش را ندارد. خیلی‌ها گمان می‌کردند یادآوری خاطرات برای او سّم است. اما او دفتر خاطراتش را روی رف خانه‌اش سنجاق کرده بود و دیگر باور کرده بود که دوران پرشکوه امپراتوری‌اش گذشته است. هرگاه که قرار می‌شد دلش روشن شود رفقا نام آقای صدقیانی را می‌بردند و او چشمانش پر از فانوس می‌شد. از روزهایی می‌گفت که افندی ناصرخان را به خطر زدن یک ضربه اکروباتیک، از تیم‌ملی(کلنی) خط زده بود. شاید اگر آن روزها حرکات ملخی و ضربه برگردان، از تکنیک‌های‌ نازل و غیراخلاقی فوتبال تلقی نمی‌شد! ناصرخان با ورود به تیم‌ملی سرنوشت دیگری رقم می زد.
2- حالا او در جمع ستاره‌های فوتبال به دو چیز می‌خندید؛ یکی اینکه در اوج علی‌اکبرخونی فوتبالش، حسین افندی مربی کلنی تهران و تیم‌ملی، او را از اردوی تیم کلنی ایران اخراج کرده و دیگری، کتک‌کاریی که سر مسابقه آموزشگاهی فوتبال بین تیم‌های دارالفنون و ایرانشهر تهران، با تماشاگران عاصی راه افتاده و پای چشم او بادمجان‌هایی کاشته شده بود. آن‌روزها صحنه مسابقات آموزشگاهی تهران، از بازی‌های مهم باشگاهی امروز، خونی‌تر و حساس‌تر بود. مخصوصا بازی‌های دارالفنون و ایرانشهر در دهه30که معمولا جنجالی از آب در‌ می‌آمد. ستاره‌هایی چون نادر افشار، محمود شکیبی، بویوک‌ جدیکار، عباس فاخری، پرویز کوزه‌کنانی، محمود بیاتی و ملک‌مطیعی وزن تیم مدرسه ایرانشهر را بالا می‌‌بردند. دارالفنون هم البته کم بازیکن گردن‌کلفت نداشت. ملک از فینال این مسابقات مثال می‌آورد که داورشان داوودخان نصیری بود و بازی این دو مدرسه چنان حساس بود که محصل‌ها رگ گردن‌شان می‌زد بیرون. ناگهان در میانه بازی، لگد ناغافلی از سمت طفلی حریری خورده بود به بازیکن ایرانشهر و تماشاگران خونی، از حائل‌های بدون سیم‌خاردار میدان گذشته و ریخته‌بودند تو که بازیکنان دارالفنون را ادب کنند. خب طرفداران دارالفنون هم تویشان چندتا کشتی‌گیر قلچماق داشتند که زده بودند به‌دل ایرانشهری‌ها و جنگ‌مغلوبه درگرفته بود. آن روز اما آنکه بیشتر از همه خورده بود، ملک‌‌مطیعی بازیکن خوش‌تکنیک ایرانشهر بود! او نه تنها کتک سیری خورد بلکه با قساوت حکام وقت فوتبال، از بازی بعدی هم محروم شد! چندروز بعد از جار و جنجال‌ها خبرهای خوب هم از راه رسید. حسین صدقیانی مربی تیم‌ملی ایران، از همین بازی‌های آموزشگاهی 51نفر را برای تمرینات تیم‌ملی دعوت کرد که اسم ملک‌مطیعی هم جزوشان بود. ملک از آنجا که عاشق ضربه‌ حرکات آکروباتیک و ملخی بود، وقتی در تمرینات تیم صدقیانی خواست تکنیک خود را نشان دهد و یک ضربه برگردان زد، در حالی که منتظر تشویق مربی و هم‌تیمی‌ها بود ناگهان قیافه دژم‌ناک صدقیانی را دید که رگ گردنش زده بیرون. علنا رو کرد به ناصرخان که «چرا مسخره‌بازی درمی‌آوری؟» ناصرخان سر‌به‌زیر انداخته و گمان کرده بود که شاخ غول را شکسته اما افندی انگشت سبابه‌اش را گرفته بود به طرف بیرون زمین.« اخراج»! شاید اگر آن روز دیسیپلین افندی توام با احترام به حرکات‌فردی و تکنیک‌های‌غریزی بود ناصر می‌‌توانست برای تصاحب پیراهن تیم‌ملی بجنگد و سرنوشتش توفیر کند. اما او فوتبال را به‌خاطر یک ضربه برگردان، بوسید و کنار گذاشت و پشتبندش در شکم نهنگ سینما رفت. با این همه اما خان‌دایی هرگز فوتبالیست‌های ‌همدوره‌ای‌اش را از یاد نبرد. یادش ما را فراموش. 
یادم تو را فراموش.

 نامه 42سال پیش ملک‌مطیعی
عمری در آرزوی هیچ تلف کردم 
    «کاشکی کارگر کوچک یک کارخانه بودم.» باورتان می‌شود که این جمله، نهایت رویای ملک‌مطیعی در اوج دوران بازیگری‌اش باشد؟ آن‌هم در اوج شهرت سینمایی که حضورش در هر فیلمی گیشه را می‌ترکاند. در نامه قدیمی آقای ملک‌مطیعی نوعی تله‌پاتی و «آینده‌بینی» سوگوارانه دیده می‌شود انگار پیش‌بینی کرده بود که با وجود تمام درخشش‌ها در سینما، عاقبت‌به‌خیر نخواهد شد. او در این نامه در اوج شهرت بازیگری خود آرزو می‌کند که کاش کارگری کوچک یا کارمندی ساده بود و این همه درگیر خوشبختی‌های فرّار سینما و شهرت‌آلودگی آن نمی‌شد. او در این نامه بدون تاریخ‌مصرف، از آتیه هنرمندانی چون «قمر»و«سارنگ» می‌گوید که انگار سرنوشت سیاه تمام فرمان‌ها و خان‌دایی‌هاست. ملک در اوج شهرت، باعث و بانی روی آوردنش به سینما را نفرین و عاق می‌کند. 
تاریخِ نامه ملک‌مطیعی که در روزنامه اطلاعات چاپ شده است چهارشنبه هشتم دی 1355 رقم خورده است. درددل‌هایش هنوز تازه است. انگار از دهان آکتورهای نالان امروز درآمده است. او می‌نویسد: «خدا عمر و عزتش را زیاد کند که تخم لق هنرمند بودن را در این ملک ما شکست. از برکت این اسم پرسروصدا و توخالی‌ست که هر حرفی را باید بپذیریم و صدایمان درنیاید. از بیرون دیگران را عصبانی کرده‌ایم و از داخل، خودمان را می‌خوریم. روزی که در مدرسه‌علمیه گفتند باید در جشن مدرسه کاری بکنید، مقدمه‌ای بود برای گرفتاری‌هایی که تا آخر عمر، تمام‌شدنی نیست. رفیقی داشتم که شاگرد صبا بود و یولون می‌زد. ما هم شلوغ مدرسه بودیم و به اصطلاح امروز «فوق‌برنامه» تو مایه کارمان بود. یک روز وزیرفرهنگ وقت به مدرسه علمیه که آن روزها رونقی داشت آمد. من و رفیقم رفتیم آن بالا و هنرنمایی! کردیم. حضرات آن‌قدر به‌به و چهچه کردند که ما را به این روز انداختند. ما شدیم ناصر ملک‌مطیعی و رفیق‌مان شد مهندس همایون‌خرم آهنگساز معروف. در این سال‌های دور و دراز، چه بر من گذشت بماند. این زندگی البته لحظات خوب و شیرینی هم داشته اما خیلی زودگذر. من همه زندگی و سرگذشتم را مردم می‌دانند. سن و سالم معلوم است و لزومی ندارد موئی رنگ کنم و از پیری فرار کنم. چون مردم با تمام لحظات زندگی‌ام آشنا هستند و من سپاسگزار و حق‌شناس مردمی هستم که به من وفادار بودند، دوستم داشتند و از من حمایت کردند. من نسبت به این مردم و به سرزمینی که هر وجب خاکش مورد پرستش من است دین و وظیفه‌ای دارم؛ در مقابل نیز انتظاری. چون می‌دانم فرصت کوتاه و گرفتاری مملکتی آن‌قدر هست که هنرمند به حساب نمی‌آید. می‌گویند هنرمند، آوازی می‌خواند و سازی می‌زند و دو خروار بهش اسکناس می‌دهند، پس دیگر حق ندارد گله‌ای بکند. اما فی‌الواقع این ظاهر قضیه است که همه فکر می‌کنند جماعت هنرمند، مردم بی‌قیدی هستند که از صبح تا شب مشغول لهو و لعب‌اند، می‌زنند و می‌رقصند و شادی می‌کنند، پول می‌گیرند و اتومبیل عوض می‌کنند، زن طلاق می‌دهند و عروس هزار دامادند، این جماعت حرف حساب‌شان چه می‌تواند باشد؟ چه کسی به حرف آنها گوش می‌دهد؟ اصلا هنرمند را کی جدی گرفتند؟ بیچاره هنرمند تا زمانی که بر و رویی دارد و سازی می‌زند و صدایی دارد، گرفتار جماعت خوشگذران است و شب و روز در محافل و مجالس خصوصی، شمع بزم دیگران است. این‌قدر که تا بخواهد به خود بیاید و توجهی به وجود از دست رفته‌اش بکند خاکستر شده است. خب این هنرمندی است که واقعا مایه‌ای داشته، سوز و حالی ایجاد کرده، نقش‌هایی آفریده و از برکت استعداد خدادادی و زحمتی که خودش کشیده شاخص شده و مورد توجه قرار گرفته است. هنرمندی که تصویرش زینت‌افزای مجلات شده و بعد آن‌قدر شایعه و حرف راست و دروغ در اطرافش گفته می‌شود که شخصیت حقیقی و ذاتی او محو و نابود می‌شود. از طرفی هم جماعت مخصوصی هستند که در انتظار این وقایع، لحظه‌شماری می‌کنند. از زمین خوردن دیگران لذت می‌برند و شادی و خوشی را در آلوده کردن و نابودی دیگران می‌دانند. با این حساب، هنرمند روی هواست. روی دست‌های همین جماعت که یک مرتبه جاخالی می‌کنند و با سر به زمین‌اش می‌زنند. شما فکر می‌کنید لحظات خوش و زودگذر ستاره بودن و مشهور شدن، به یک عمر پریشانی می‌ارزد؟ محبوب بودن و مورد ستایش دیگران واقع شدن، یک خاصیت ذاتی است که هرکس آرزو دارد چنین باشد اما این همیشگی نیست. روزی که مردم تو را رها کرده و تنهایت می‌گذراند و فراموشت می‌کنند آن‌قدر سخت و کشنده است که مشکل می‌توان تعادل روحی و عقلانی را حفظ کرد. این بی‌مهری‌ست که هنرمند را می‌کشد. چرا که لذت محبت را پیش از این چشیده است. مهر و محبتی که  مردم نثار هنرمند می‌کنند خریدنی نیست. پس هرچه کرده‌اید خودتان کرده‌اید. هرچه بود مال شما بود. امروز که بر زمین افتاده، تحقیرش نکنید. سرزنشش نکنید. این شما بودید که زیاده از حد پر‌و‌بال‌اش دادید. پروازش در آسمان از مهر شما بود. حالا که پر‌و‌بالش را کنده‌اید مستحق سنگباران نیست. چرا که کبوتر بام شما بوده است. بالاخره هنرمند هم آدم است. هنرمند هم چون دیگران گرفتاری‌هایی دارد. ازدواج می‌کند. طلاق می‌گیرد. به دادگستری کشانده می‌شود. جاه‌طلبی‌هایی هم دارد. روزهای خوش و ناخوشی دارد. سرش درد می‌گیرد. 
با همسایه دعوا می‌کند. کلانتری می‌رود. شاهد دادگستری می‌شود. مستاجر است. مالک است. بالاخره با این اجتماع سر‌و‌کار دارد. چرا باید مسائل کوچک وگاه بی‌اهمیت یک هنرمند- مثل زمین خوردن او در یک مهمانی یا دزدیده شدن ماشین‌اش- به‌عنوان یک خبر مهم به مردم داده شود اما وقتی پای نقد و بررسی زندگی هنری او پیش می‌آید قضیه به مسامحه برگزار می‌شود؟ مامور جوانی می‌گفت فلان خواننده چرا باید این‌قدر پول بگیرد؟ مگر چکار می‌کنند؟ دوست عزیز اگر خواننده‌ای استعداد خداداد و حنجره آسمانی دارد که مثل بلبل چهچه می‌زند و دل‌های غمزده شما را شاد می‌کند نباید در شما هموطن عزیز ایجاد ناراحتی بکند. همه شما از صدای خواننده‌ها لذت می‌برید. این موهبتی‌ست که خداوند نصیب‌شان کرده و آنها با تمام وجود نثار شما می‌کنند. آنها شما را در این دنیای آشفته و شلوغ از نگرانی و تشویش بیرون می‌آورند و لحظات شیرین و خوشی برای شما فراهم می‌کنند. این آدمی که شما فراموشش می‌کنید و از یاد می‌برید، روزی قمر می‌شود. سارنگ می‌شود. محتشم می‌شود. حالتی می‌شود. شما یادتان هست اینها کی بودند و کجا رفتند و کجا هستند؟ آنها هرچه داشتند به پای شما ریختند. چه عیبی دارد خواننده و هنرمند مورد‌علاقه شما خانه و زندگی داشته باشد و از آسایشی که شما به او هدیه کرده‌اید برخوردار باشد؟ این که نباید موجب گله و شکایت و بغض و حسد باشد. وقتی شهرت آمد پول هم می‌آید. شهرت نمی‌ماند اما پول را باید نگه داشت. برای روزی که فقر می‌آید. برای روزی که هنرمند تمام می‌شود. اگر شهرت و پول تا این حد عقده‌برانگیز است، بیچاره محمدعلی کلی چه می‌کشد؟ اگر خواننده‌های ما یک حنجره کوچک دارند، او یک مشت بزرگ فولادی دارد که با یک حرکت، میلیون‌ها دلار به طرفش سرازیر می‌شود (هرکس به قدر فهم خورد محنت جهان) دوست عزیز من، روزنامه‌نویس عزیز، امرز جامعه‌هنری ما دچار یک نوع سرخوردگی و یک وازدگی و یک بی‌حرمتی به معنای واقعی کلمه شده است که تحملش بسیار مشکل است. چنان از همه جوانب مورد بی‌مهری قرار گرفته‌ایم که خدا خودش باید به دادمان برسد و بعد از خدای بزرگ، شما روزنامه‌نویس‌ها. کاش من یک کارمند ساده یا یک کارگر کوچک یک کارخانه بودم و دنیای من همان بود که همه مردم طبیعی و آسوده دنیا دارند. اما حالا همه چیز هست به‌جز آنچه باید باشد. ببخشید مرا دلم سوخته است. برای عمری که تلف کرده‌ام در آرزوی هیچ. در جست‌وجوی سیمرغ. حالا من به قول شما روزنامه‌نویس‌ها غول هستم. بسیار خب قبول. اما این غول به شما پناه آورده و از شما می خواهد که هنرمندان را با مردم، هر چه بیشتر آشتی دهید و ما را تنها نگذارید.
 

این خبر را به اشتراک بگذارید