روایتی از اجرای یک برنامه تلویزیونی متفاوت برای شهدای فتنه و امنیت
رودررو با داغداران
سمیه عظیمی ستوده _ روزنامهنگار و مجری تلویزیون
آن روزی که به پیشنهاد بچههای روزنامه جام جم، شروع کردم برای صفحه پلاک ضمیمه چاردیواری، درباره شهدای مدافع حرم بنویسم، فکرش را هم نمیکردم روزی برسد که درباره شهدا کتاب بنویسم یا مجری برنامهای باشم که محورش، گفتوگو با خانواده شهداست. اما این اتفاق، امسال (در مهرماه و آبانماه سال1401) افتاد. محسن اردستانی زنگ زد و گفت دنبال مجری هستیم، برای برنامهای درباره شهدا و یکی از دوستان، تو را پیشنهاد کرده، به این واسطه که نویسنده بودهای و سابقه اجرای نشستهای فرهنگی را هم داشتهای. نمیدانستم میتوانم یا نه. نوشتن با اجرا فرق داشت؛ آن هم کاری برای شهدا. دلهره داشتم؛ دست و دلم میلرزید. نگران بودم نتوانم و دِینش بر گردنم بماند. گفتم باید استخاره کنم. و جواب استخاره، پایان همه دلهرهها بود. زنگ زدم و جواب استخاره را به آقای اردستانی گفتم. گفت نگران بودم استخارهات بد بیاید. گفت تا هماهنگیهایمان انجام شود، مدتی زمان میبرد. گفتم باشد، و توی دلم خیال کردم حالا کو تا شروع برنامه! دو سه روز بعد، وقتی اسم محسن اردستانی را دوباره روی تلفنم دیدم، فهمیدم خیالم باطل بوده. گفت قرار شده برنامه زودتر شروع شود؛ برنامهای درباره شهدای امنیت و فتنه؛ شهدایی از سال88 تا الان. توی ذهنم و بعد توی اینترنت چرخی زدم و دیدم جز چند گزارش خبری، کار خاصی برای شهدای فتنه و امنیت نشده. اینها را محسن اردستانی هم گفته بود؛ گفته بود که این شهدا جزو مظلومترین شهدایند و کاری برایشان نشده. دل و ذهنم را جمع کردم و رفتم سر قراری که داشتیم؛ استودیوی شبکه افق. مهمان روز اولمان، مادر شهید محمدحسین حدادیان بود. کسی بود مگر که محمدحسین را نشناسد!؟ قرارگذاشتیم حرفهای تازهای بزنیم؛ از بچگی تا شهادت شهید؛ حرفهایی بزنیم که قدری متفاوت باشد؛ حرفهایی که ما را به مثل شهیدشدن، نزدیک کند.
مادر محمدحسین اما حرف نمیزد؛ روضه میخواند؛ روضه مکشوف. و من تازه آنجا فهمیدم که مصاحبه برای نوشتن کتاب، با مصاحبه برای یک برنامه تلویزیونی فرق دارد. آنجا توی خلوت من و همسر یا مادر شهید، کسی اشکهایم را نمیبیند، صدای هقهقم را گوشی نمیشنود اما اینجا من جلوی شاید هزاران نفر، اشک میریزم و نفسم میگیرد. آنجا توی آن خلوت دونفره، منم و زنی صبور که اشکهای او را فقط من میبینم و اشکهای مرا فقط او؛ اما اینجا توی قاب تلویزیون، اشک چشمش دل هزاران نفر را خون میکند و گریه من، بغض کسی را میشکند. اینجا من هر چه تلاش کنم تا احساسم را پنهان کنم و خودم را بخورم اشک، راه خودش را میگیرد و از گوشه چشمم سرریز میشود. اما اتفاقی که فکرش را نمیکردم، میانه گفتوگو با همسر شهید کرمپور افتاد؛ وقتی راحلهبانو، آرام و متین، داشت از آقاپرویزش میگفت و من دیگر اختیار اشکهایم را از دست دادم. او صبور بود و موقر، من اما بریدم؛ آنقدر که حتی بعد از برنامه شاید حدود بیست دقیقه، نمیتوانستم حرف بزنم؛ نفسم بند آمده بود و راهرفتن و تنها گوشه استودیو، اشکریختن، میتوانست به حال خودم برم گرداند. من توان شنیدن نداشتم اما او صبورانه از آقاپرویز میگفت. او حرف نمیزد که مرا منقلب کند؛ او فقط داشت عاشقانههایش را به آقاپرویز میگفت؛ آقاپرویزی که مظلومانه از دست رفته بود. نه که همهچیز گفتوگوها فقط تلخ باشد، نه؛ شیرینیهایی هم داشت! آنجا که مادر محمدحسین حدادیان از شیطنتهای محمدحسین میگفت و کدهایی که توی بیسیم اعلام کرده بود یا آنجا که دختر شهید مسلم جاویدیمهر، از دیدن خواب امام حسین(ع) گفت. و حالا که واژه «شهید» برای آنها که هیچ اعتقادی به شهید و شهادت نداشتهاند، شده وسیلهای برای کمارزشکردن مظلومیت و اجر شهدای فتنه و امنیت، معنای شهید را بیشتر درک میکنم. شهید یعنی محمدحسین حدادیان که برات کربلایت را از دستان مبارک ابالفضلالعباس(ع) میگیرد و برایت میآورد. شهید هر آن کسی نیست که به خون خودش غلتیده باشد؛ شهید، کسی است که حضورش را تازه بعد از شهادتش، درک میکنیم و میبینیم.