• چهار شنبه 26 اردیبهشت 1403
  • الأرْبِعَاء 7 ذی القعده 1445
  • 2024 May 15
یکشنبه 8 آبان 1401
کد مطلب : 175520
+
-

داستان ملال‌انگیز

آنتوان چخوف

من چه می‌خواهم؟ می‌خواهم که همسران ما، فرزندانمان، دوستان و شاگردانمان، به جای دوست داشتن نام و ظاهر و برچسب ما، خودمان را همانند انسان‌هایی عادی دوست داشته باشند. دیگر چه؟ دلم می‌خواهد یاور و وارثانی داشته باشم. دیگر چه؟ دلم می‌خواهد 100سال دیگر بیدار شوم و حتی اگر شده به یک نگاه ببینم علم به کجا رسیده است. دلم می‌خواهد 10سال دیگر هم زنده باشم... بعدش چه؟ بعدش هیچ. فکر می‌کنم، مدتی طولانی فکر می‌کنم، ولی فکرم دیگر به جایی نمی‌رسد. هرقدر هم فکر کنم و افکارم به هرجایی هم پر بکشند، باز کاملا برایم روشن است که جای یک چیز اصلی، یک چیز بسیار مهم، در خواسته‌هایم خالی است. در علاقه‌ شدید من به علم، در میلم به زندگی، در این نشستنم بر یک تخت غریبه و در تلاشم برای شناختن خویشتن، خلاصه در همه‌ افکار، احساسات و ذهنیت‌هایی که درباره‌ همه‌‌چیز دارم، هیچ وجه اشتراکی وجود ندارد که بتواند همه‌ اینها را در یک کل واحد گرد آورد. هر فکر و هر احساسی در وجود من جداگانه و برای خویش زندگی می‌کند و حتی چیره‌دست‌ترین تحلیلگران هم نمی‌توانند در قضاوت‌های من درباره‌ علم، تئاتر، ادبیات، دانشجویان و در همه‌ تصاویری که قوه‌ تخیل من ترسیم می‌کند، چیزی پیدا کنند که بتوان آن را ایده‌ کلی یا خدای انسان زنده نامید و اگر این نیست، یعنی هیچ‌چیز نیست.

 

این خبر را به اشتراک بگذارید