پای صحبتهای مادر شهیدان داوود، رسول و علیرضا خالقیپور و همسر جانباز دفاعمقدس
فصل کوچ پسرهای خانه
حاجیهخانم «فروغ منهی» اسوه ایثار و فداکاری است؛ کسی که 3فرزندش را تقدیم وطن کرده و سالها پرستار همسر جانبازش بود. اما حالا او معتقد است بعد از ۳8سال از شهادت پسران نمونه و درسخوانش، چیزی تغییر نکرده است و تا آخرین لحظه عمرش با صلابت ایستادگی خواهد کرد. حتی اگر جنگ هم نباشد او در میدان دیگر با گفتار و کردارش راه شهدا را ادامه خواهد داد. با هم بخشهایی از صحبتهای مادرانه این بانو را مرور میکنیم.
جنگ تحمیلی که آغاز شد، مردهای باغیرت خانه خالقیپور، خونشان به جوش آمد و یکبهیک راهی خط مقدم شدند. مادر از آن روزها میگوید: «همسرم سال۱۳۶۰ نخستینبار از طریق هلالاحمر به جبهه اعزام شد. بعد از حاجی، تابستان سال۱۳۶۱ داوود از طریق مدرسه به نخستین سفر جهادی رفت، آنهم به منطقه کردستان. خودم او را راهی کردم. بعد از آن، دیگر رفتوآمدهایش به جبهه قطع نشد. در عملیات والفجر مقدماتی و چند عملیات دیگر هم شرکت کرد تا سال۱۳۶۲. آن سال، حاجآقا از طرف ستاد مرکزی بسیج عازم لبنان شد؛ روزهایی که با اسارت حاجاحمد متوسلیان همراه شده بود. در همان ایام، آنجا بمبگذاری شد که طی آن ۱۴ایرانی به شهادت رسیدند. حاجآقا حدود ۵ماه در لبنان ماند و بعد مجروح به کشور برگشت.» داوود ابتدا در پادگان امامحسین(ع) بود و بعد به استخدام نهاد نخستوزیری درآمد. بعد از آن وارد وزارت اطلاعات شد اما همچنان به جبهه رفتوآمد داشت. اواخر سال۱۳۶۲ دوباره عازم جبهه شد. ۲۲اسفند سال۶۲ شهید شد و خبر شهادتش را روز اول عید در نبود پدر به مادرش دادند. خودش میگوید: «آن موقع ۳۴سال بیشتر نداشتم و همسرم کنارم نبود. دوست باایمانی داشتم که اتفاقاً در منزل ما مهمان بود. با اطمینان گفت: «خدا را شکر کن و استوار باش.» با شنیدن حرف او دلم قوت گرفت. سریع وضو گرفتم، سجاده را پهن کردم و ۲رکعت نماز شکر خواندم. هیچوقت حال و هوای آن نماز از یادم نمیرود. اگر ۲رکعت نماز در عمرم قبول افتاده باشد، همان است.»
شهادت برادرها در آغوش هم
با شروع عملیات خیبر حاجی دوباره عازم جبهه شد، البته حاجی در کردستان بود و بچهها در جنوب. مادر اینگونه از آن روزها روایت میکند: «رسول، دومین پسرم همان سال۶۲ اعزام شد و تا سال۶۷ در منطقه بود. البته سال۶۵ در عملیات کربلای۵ از ناحیه دست با ۲تیر مستقیم مجروح شد. در سال۶۶ علیرضا که به سن نوجوانی رسیده بود هم عازم شد. سال۱۳۶۷ بود که علیرضا و رسول در شب عید قربان در منطقه شلمچه در آغوش یکدیگر به شهادت رسیدند. پیکرشان ۴۰روز در خاک عراق ماند و بعد بهدست ما رسید.» حالا حاجخانم مانده است و ۴ قاب عکس مردان خانهاش که همگی رفتهاند. اما دلش خوش است و زیر لب شکر میکند که امیرحسین پسر کوچکش، همراه خانوادهاش کنار اوست و دختر و دامادش هم هوای او را دارند.
ایثار زنان در پشت سنگرها بینظیر بود
وقتی صحبت از نقش زنان در سالهای جنگ و دفاعمقدس به میان میآید، مادر شهیدان حرفهای زیادی برای گفتن دارد و به خاطرات دهه۶۰ و آن روزها گریزی میزند: «در دوران دفاعمقدس هر کسی در حد توان خود نقشی ایفا کرده است. بانوان هم چه آنها که همسران و مادران شهدا بودند چه غیر آنها، در این خط و میدان تلاش و ایثارگری کردند. یکی از پول خود، یکی از تفکراتش، یکی از وجودش، یکی از گفتارش و هر کسی به طریقی در این مسیر قدم برداشته است. همانگونه که فرزندان و همسران آنها در جبههها ایثارگری کردند، زنان هم در پشت جبههها دوشادوش هم ایثارگری کردند. من همیشه به حال بانوانی که از جانودل پشت جبههها زحمت میکشیدند غبطه میخوردم و دوست داشتم در حد توان مثل آنها باشم. خدا رحمت کند، آن سالها دوستی داشتم که از ناحیه دوچشم نابینا بود اما مثل یک انسان سالم و عادی برای پیروزی رزمندگان از نظر مالی، جانی، فکری و گفتار تلاش کرد. این خانم که سن و سالی هم از او گذشته بود هر روز صبح زود با من و بچههای کوچکم همراه میشد و به پایگاهی که برای رزمندهها لباس و خوراکی آماده میکردند میآمد. وقتی اورکتهای خونین شهدا و رزمندهها را از جبهه میآوردند آنها را میشستیم و اگر پارگی داشت رفو کرده یا میدوختیم. بعد اتو میکردیم و دوباره برای ارسال به منطقه جنگی آماده میکردیم. این خانم نابینا کارش این بود که دکمههای اورکتها و شلوارها را بدوزد. ما سوزنهایش را نخ میکردیم و او دکمهها را با چشم بسته به خوبی میدوخت. بعدها به او یاد داده بودیم کلاه، شال گردن و پلیور برای رزمندهها میبافت. او همه این لباسها را با هزینه شخصی میبافت و پول کامواها را هم خودش میپرداخت. به قدری برای رزمندهها لباس بافته بود که برای او از کردستان تقدیرنامه فرستادند.»