آبیهای دور
مریم ساحلی
نشسته است پای دیوار سفید و لیف میبافد پشت لیف. کلافهای زرد و آبی روی زیرانداز کوچکش رها هستند و هر چند دقیقه یکبار قِل میخورند تا قسمتی از وجودشان بپیچد دور تا دور انگشت زن و پایههای کوتاه و بلند و زنجیرههای بینشان ردیف بشوند و لیفی به لیفهای جهان اضافه شود. عرق نشسته است روی پیشانیاش، روی گردن و انگشتهایش. هرچند وقت یکبار سرش را بلند میکند و نگاهش میرود به آسمان. خورشید مشت مشت شن داغ میپاشد بهصورتش. ساعتی که بگذرد سایه دیوار قد میکشد و گرمای نشسته بر تنش کمی، فقط کمی رو به افول میگذارد. از اینجا که نشسته اسکله قایقهای تفریحی پیداست. لالهها و نیلوفران آبی نقش بستهاند روی تابلویی بزرگ و قایقرانها کلاه بر سر چشمانتظار مسافرند. آدمها میآیند و میروند. یکوقتهایی هم نگاهشان به بساط او میافتد. تصور لمس کلافهای کاموا، گرمای نشسته بر جانشان را بیشتر میکند. آنها که جلیقههای نارنجی نجات را تن میکنند، او را نمیبینند، زن اما صدای آواز خواندنها و خندههاشان را میشنود. لبخندی کمرنگ مینشاند روی لب و در خیالش مسیر کف بر لب آورده قایق را دنبال میکند. لابد آنها میروند تا دل تالاب و از لالههایش عکس میگیرند. آواز پرندههای رها در نیزارها را میشنوند و بعد برمیگردند و نگاهشان را میدهند به موجشکن و کسی چه میداند، شاید بروند تا آنجا که آسمان و دریا میرسند به هم. آنجا که آب آبیتر است، خشکی پیدا نیست و خنکای نسیم جان را جلا میبخشد. نمیداند چرا سایه دیوار قد نمیکشد. آدمها با عرقریزان تنشان میآیند و میروند. حتما وقتی برسند خانه، اول از همه دوش میگیرند. لیفهای او اما غریب ماندهاند. دلش میخواهد بساطش را پهن کند کف یک قایق چوبی. نسیم بوزد، موج باشد پشت موج و مرغان دریایی بنشینند روی سرش، شانهاش و انگشتهایش.