مهدیا گلمحمدی/ روزنامهنگار:
کوچه افشاری تنها کوچهای در تهران بود که هر شب حتی شبهای بارانی هم چند ستاره در افقاش چشمک میزدند. از دور میتوانستی پیتحلبی سوراخسوراخی که بیرون آلونک نگهبان محله در انتهای کوچه بود و حکم ستاره قطبی زمینی برای مهمانهای راه گم کرده را داشت ببینی و از نزدیک دستهایت را به گرمایش بسپاری.
«جمعه» یا به تعبیر ما آقا جمعه نگهبان محله برخلاف نامش تنها مردی بود که هیچگاه تعطیلی نداشت مگر سالی دو هفته که برای دیدن مادر و همسرش به ولایت قندوز افغانستان میرفت و محله را به برادرش میسپرد. جمعه با آن لباس و کلاه یخندوزی شدهاش نماد آدمی یه لاقبا بود که در آن آلونک انتهای کوچه فقط یک جانماز داشت که با دستهای گره کرده روی آن نماز میخواند و یک جلد کتاب هزار خورشید تابان نوشته خالد حسینی که حساب و کتابهایش را هم داخل آن حاشیه میزد.
آقا داریوش که هیچگاه بدون عینک آفتابی ندیده بودیمش صاحب عمارت تختجمشیدی وسط کوچه با آن ستونهای بلند و سنگنگارههای فروهر، جمعه را آدم حساب نمیکرد، مگر برای خرید از سوپرمارکت سر کوچه یا شستن گاه به گاه ماشینش. جمعه اما به واقع جرقهای بود که روزها نامرئی بود و در عوض شبها حسابی میدرخشید. طی یک سال 2بار دزد گرفت و هیچگاه نتوانستیم نیمهشب خواب بودنش را ببینیم. آقاداریوش که تا دهان باز میکرد از تمدن 2500ساله چیزی میگفت و ریشه تمام اختراعات و افتخارهای بشری را به ایرانیان نسبت میداد از همان روز اول با جمعه میانه خوبی نداشت. آن سال قرار بود برای 27آذر مصادف با 18دسامبر و «روز جهانی مهاجر» مطلبی بنویسم و صبح پنجشنبهای پی جمعه میگشتم.
آقا داریوش داشت جلوی درهای پارکینگاش به راننده خودرویی که آنجا پارک کرده بود لیچار میگفت و چیزهایی درباره منشور کورش و فرهنگ 2500ساله یک ایرانیالاصل میگفت. باد لاستیک خودروی متخلف را که خالی کرد به اصرار او قرار شد همان شب با همسایهها کنار استخر آپارتمان او شام بخوریم. شبهنگام از پلههای خانهاش که پایین میرفتی انگار وارد ماکت تخت جمشید شده باشی دور تا دورت را معماری هخامنشی احاطه کرده بود. داریوش تمام بدنش پوشیده از خالکوبیهایی با موضوع لوتوس و نقوش ایرانی بود که با چاقشدنش همگی کج و معوج شده بودند.
آخر شب گرم صحبت بودیم که جمعه ناگهان پرید وسط استخر و صاحبخانه را خرکش آورد لبه آب و همسایهها کمک کردند بیرون بیاوریمش. داریوش که حالا عینکی به چشمهای ریز و تاتاریاش نبود، سرفه میکرد اما خیالمان از زندهماندنش راحت شد. همان شب جمعه برایم تعریف کرد که هزارهها از دودمان ترکتبار و به زعم برخی از بازماندگان سلسلههای غزنوی و خوارزمشاهیانی بودهاند که در نقاشیهای قدیمی با چشمهایی ریز به کشورگشایی مشغول بودهاند.