فقر ساعت
محمد زینالیاُناری:
«ساعت» که این روزها کمتر در دست مردم است و موبایل جای آن را گرفته است، یکی از مؤثرترین چیزها در فهم انسان از تغییر و تحول است. اگر کتابهای روانشناسی زیادی درباره تغییر و تحول نوشته میشود و به فروش میرسد، باید زیربنای خود را در فهم مردم از ساعت و احساس نیازشان از تغییری دانست که به مدد آن مینیوشند.
دیرزمانی، روزها، ماهها و سالها، هیچ تفاوتی با هم نداشته و آنچه تغییر و تحول را معنادار ساخته است، همزمانی و کاربردی شدن آن توسط ساعت در زندگی روزمره توده مردم است. اما باید از فهم ساعت بهصورت نمادین هم سخن گفت، یعنی وقتی ساعت بهصورت یک نماد بیرونی ما را ملزم به تغییر میکند.
در دوران منتهی به قاجار، هیچ تغییری در جامعه وجود نداشت، حال آنکه شیوههای تسلط خوانین و حاکمان محلی روبه راه بود. نتیجه چنین تفکری موجب شد ایران در سالهای دگرگونی فرهنگی جهان که ملهم از دگرگونی در ریاضیات و زمان بود، درجا بزند. خاتمه این نوع سلطهجویی تاریخی شاهانه و مالکانه بر دیگران این شد که حاکمیتهای متزلزل و بیدفاع در برابر حملات مغول، افغان، پرتغال و... قرار داشته و واکنشهای مردمی سرکوب شوند تا اینکه نوبت عباس میرزا و حسرت مانند دیگران قوی شدن رسید. آن جا بود که برای یک تحول ناگزیر دستپاچه شدند و گروهی از خودیهاشان را برای تحصیل به سرزمین ریاضیات و ساعت اعزام کردند تا دست آخر همین تحول فرهنگی ریشه خودشان را هم بزند.
ایرانیها مخترع ساعت نبودهاند، امروز هم ساعتهای مشهوری در ایران ساخته نمیشود. ساعتهای قدیمی که با زنجیری به جیبها آویزان میشدند، نخستین سرمایهای بود که میتوانست برای تحرک و تحول بهکار مردم بیاید. برخی از شهرها، میادینی هم داشتند که مردم را با ساعت و زمان آشنا میکرد. علاوه بر اینکه طراحی و ساخت ساعت خود یک فکر سازماندهنده به زندگی بود، ساخته شدن نمادهای زمان هم پدیدهای بود که میتوانست مردم را با زمان مدرج و خطی همراه کند. اما هر آن امکان داشت همین میادین بهجای نماد یادآور تغییر و تحول به بتی تبدیل شود که مجدداً زمان دوری را ساماندهی کند.
چگونه ممکن است که ما برای فهم ساعت و کاربرد آن نیاز به اَبَرساعتهایی داشته باشیم که بهصورت میدانهایی در شهر وجود دارند؟ آیا صورت کاربرد دستی و شخصی آن، این امر را مرتفع نمیکرد؟ در مدرنیسم ایرانی، یکی از عناصر نمادین شهرها، برجهای ساعتی بودند و برای حرکتهای شهری مردم، آیینی از ذهنیشدن زمان ایجاد میکردند. مرکز شهر، زمان را برای مردم بهصورت تندیسی بزرگ نمایش میداد. ساعت بیش از اینکه ابزاری برای دمِدست قرار گرفتن باشد، قدرتی فراتر از من داشت. ساعت یک عنصر بیرونی برجسته و هیبتی عظیم داشت. به این صورت بود که خود وجودی انسان در امتداد زمان قرار میگرفت.
سالها بعد از این، مردم سرعت گذر زمان را حس میکردند، انگار که چیزی در وجودشان در حال از دست رفتن باشد. ساعت از یک واقعیت بیرونی مهیب، به یک واقعیت درونی تبدیل شده بود. دیگر میشد قرارهای تجاریصنعتی و عجله برای رسیدن به این قرارها را فهمید، چیزی که پیشتر از آن نبود. اما اگرچه در دوران مدرنیسم، اغلب شهرهای آن روزگار برجهای ساعت داشتند، اما امروز ما دچار فقر نمادهای مفهومی در میادین شهرهای جدیدتری که میسازیم هستیم. شهرها ما را تنها یاد اسامی افراد و نامهای بزرگان میاندازد تا اینکه یاد عناصر مفهومی مدرن و معناساز بیندازند. در غیاب برجهای ساعت در شهرهای کوچک و جدید، واقعیت درونی از امر بیرونی به نام زمان و تحرک، شکل نمیگیرد. به این صورت میتوان علت بیمعنایی زمان را در ذهن امروزی مشاهده کرد.