بازخوانی عملیات بیتالمقدس به روایت مرتضی یزدیمنش؛ جانباز جنگ تحمیلی
جنگ تانک با نفر بود!
مژگان مهرابی- روزنامهنگار
سالها از روزهای پرآشوب دوران دفاعمقدس و حمله ناجوانمردانه عراق به ایران گذشته اما انگار زمان در آن عصر برای مرتضی یزدیمنش متوقف شده است؛ جانبازی که در نوجوانی اسلحه بهدست گرفت و برای آزادسازی خرمشهر راهی جبهه شد با این هدف که او هم در دفاع از حریم کشورش سهمی داشته باشد. یزدیمنش هر روز خاطرات تلخ آن روزها را با خود مرور میکند. ویرانی خرمشهر، حمله وحشیانه ارتش بعثی، از جانگذشتگی رزمندهها برای آزادسازی تکهای از خاک کشور و... اتفاقاتی نیست که او بتواند فراموش کند. جراحتش را هم از عملیات بیتالمقدس دارد. وقتی در ورودی شهر بود. درست چند قدم مانده تا پایش را به خاک خرمشهر بگذارد مجروح شد. اما بیتوجه به دردی که میکشید تا آخرین لحظه توانش جنگید و امروز خوشحال است که برای فتح این شهر به خون خفته قدمی برداشته است.
در آستانه 57سالگی است. یادگاری از دوران جنگ با خود دارد. این را از طرز راه رفتن و پایی که روی زمین میکشد میتوان فهمید. گلهای هم ندارد. خوشحال است که توانسته برای دفاع از کشورش قدمی بردارد. روزی که خواست به جبهه برود 17سال بیشتر نداشت. بهدلیل جثه کوچکش اجازه اعزام به او ندادند ولی با پا درمیانی پدرش موافقت مسئولان پایگاه را گرفت و راهی شد. عملیات بیتالمقدس شروع شده بود. نیروها گروه به گروه به خرمشهر میرفتند تا بتوانند عملیات را پیش ببرند. صدام گفته بود اگر ایرانیها خرمشهر را پس بگیرند بصره را به آنها میدهم. آنقدر از اقتدار نظامی و نیروهایش مطمئن بود که حتی در خواب هم نمیدید که رزمندهها بتوانند وارد خرمشهر شوند. یزدیمنش خاطره آن روزها را یادآور میشود؛«معمولا عملیاتها 2تا 3روز طول میکشید و عملیات بیتالمقدس قریب به یکماه ادامه داشت. رزمندهها از نفس افتاده اما جز پیروزی به هیچچیز دیگری فکر نمیکردند. ارتش عراق تا توانسته بود نیرو در خط مقدم و خرمشهر مستقر کرده بود. آنقدر که میشد گفت جنگ تانک با نفر است. آرایش نظامی آنجا توجیهی نداشت. بچهها باید مقاومت میکردند.»
برادر از روی پیکر برادر شهیدش رد میشد
خرمشهر سختی زیادی متحمل شده و دردهای زیادی را به جان خریده بود. چه بیحرمتیها که به آن نشده بود. دل شکسته بود از این همه داغی که دیده و خونهایی که در خیابانهایش جاری شده است. رزمندهها برای تسلی غم بزرگی که شهر به چشم دیده بود از جان مایه گذاشتند. شب و روز جنگیدند. برادر از روی پیکر برادر شهیدش رد میشد بیآنکه لحظهای درنگ کند. وقتش نبود که بخواهد بایستد و زمان را هدر دهد. رزمندهها در فکر خسته کردن دشمن بودند و حتی میشد که یک روز نه غذایی خوردهاند و نه آب کافی نوشیدهاند. یزدیمنش خاطره پاتک زدن رزمندهها به دشمن را بازگو میکند؛«اگر میخواستیم مستقیم وارد شهر شویم قطعا تعداد زیادی از رزمندهها به شهادت میرسیدند. فرمانده برای رسیدن به پاسگاه زید مسیری نعل اسبی را نشان داد که از پشت حریم شهر وارد شوند. روی خاک نقشه را میکشید و توضیح میداد. اما آنقدر خسته بودیم که چشمهایمان میدید اما ذهنمان نمیتوانست حرفهای او را ضبط کند. بعد از چندبار توضیح دادن بالاخره توجیه شدیم.» آنها جاده اهواز - خرمشهر را دور زدند. نیمی از نیروها زخمی یا شهید شده بودند. از آن تعداد فقط 80 -90نفر مانده بودند. قرار بود ساعت 2بامداد وقتی رزمندهها به پاسگاه زید رسیدند با نیم ساعت تأخیر توپخانه فعال شود. اما ناهماهنگی پیش آمده باعث شده توپخانه همزمان با فتح پاسگاه اقدام به شلیک توپ کند. همین عراقیها را باخبر کرد و درخواست نیروی کمکی کردند. یزدیمنش تعریف میکند: «فرمانده گردان ما را زدند. من آرپیجی داشتم. توانستم پاسگاه زید را بزنم. در این حین عراقیها پناه گرفتند و بچهها را با کالیبر میزدند.»
امید باعث پیروزی شد
از زمین و آسمان آتش میبارید. قوای رزمندهها بهدلیل بیخوابیهای شبانه، نیرویشان تحلیل رفته بود. اما سعی میکردند خود را سرپا نگهدارند. با حمله سنگینی که ارتش عراق کرده بود رزمندهها پی پناهگاه میگشتند تا از تیررس دشمن در امان بمانند. در آن تاریکی شب چشمها جایی را نمیدید. یزدیمنش از آخرین لحظات دفاع رزمندهها میگوید: «در حالت ظاهری هیچ برگ برندهای نداشتیم. نیروهای خسته، تجهیزات و تسلیحات نظامی که نبود. نیروی دشمن هم میتازید. اما انگار رزمندهها امیدی داشتند که همان باعث پیروزیشان شد. آمده بودند که خرمشهر را فتح کنند. آن هم با دست خالی. درصورتی که عراق از کشورهای زیادی کمک گرفته بود و حتی مزدورهای عرب زبان و منافقین سازمان مجاهدین هم در کنار خود داشتند. با این حال رزمندهها در عملیات بیتالمقدس گل کاشتند و اقدام دلاورانه آنها منجر به آزادی خرمشهر شد.» نزدیکیهای صبح درست در لحظات آخر که رزمندهها آخرین تیرهای خشاب خود را شلیک میکردند انگار معجزهای رخ داد. در اقدامی ناباورانه با تغییر موضع خود به منطقه مسلط شدند و توانستند عراقیها را تارو مار کنند. یزدیمنش هیچ وقت از یاد نمیبرد لحظهای که دیوارهای خرمشهر را میدید؛«در حین درگیری، تیری به ران پایم شلیک شد. پایم را روی زمین میکشیدم. لذت دیدن خرمشهر را هیچ وقت فراموش نمیکنم. شادی بچهها آن لحظه که به خاک خرمشهر رسیدند. روی زمین افتادیم. سجده شکر کردیم. گریه کردیم؛ گریه شادی.»