سرداری که نامش با خرمشهر گره خورد
پای صحبتهای «فاطمه جهانآرا» خواهر شهید «محمد جهانآرا»
مژگان مهرابی- روزنامهنگار
سالها از شهادت او میگذرد. از سال61 تا الان هر بار که سوم خرداد شده و یاد و خاطره حماسه فتح آن عنوان میشود بیاختیار مردم به یاد فرمانده جوانی میافتند که برای نجات شهرش از چنگال دشمن بعثی شجاعانه جنگید و حتی یک لحظه هم ناامید نشد. اگرچه بهرغم حماسهآفرینیهای رزمندگان، خرمشهر سقوط کرد اما محمد جهانآرا میگفت: «خرمشهر را میگیریم، آزاد میکنیم و آن را از نو میسازیم.» این اتفاق اگرچه رخ داد و دل همه ایرانیها به فتح تکهای به غارترفته از کشورشان شاد شد اما جهانآرایی نبود که در این جشن و سرور سهیم باشد. نوای «ممد نبوی» معرف همین گفته است. به پاس رشادتهای این فرمانده جوان با خواهرش فاطمه جهان آرا گفتوگو میکنیم.
محمد جهانآرا 9شهریور 1333 به دنیا آمد؛ در یک خانواده پرجمعیت خرمشهری؛ 8برادر و 5خواهر بودند. پدر مغازه خیاطی داشت. او بیشتر از هر چیز به روزی حلال و مسائل اعتقادی اهمیت میداد. برای همین شرایطی را فراهم کرده بود که بچهها در این مسیر پرورش پیدا کنند. پسرها به کلاس تفسیر قرآن میرفتند و در تقوا زبانزد عام و خاص بودند. درست همانطور که پدر دوست داشت. محمد فرزند پنجم خانواده بود. حضور در کلاسهای دینی باعث شده بود انزجار خاصی از رژیم پهلوی داشته باشد. او از سن نوجوانی در فعالیتهای سیاسی شرکت میکرد و حتی همراه با دوستانش گروهی به نام الله اکبر ایجاد کرده بود که علیه رژیم پهلوی مبارزه میکردند. فاطمه تعریف میکند: «ساواکیها محمد و دوستانش را زیرنظرداشتند. حتی یکبار هم محمد توسط ساواک دستگیر شد و یک سال به زندان افتاد. او با بیرونآمدن از زندان دوباره مبارزات خود را از سر گرفت و برادرم علی هم همراهش بود. اما علی در سال57دستگیر و زیر شکنجه به شهادت رسید. محمد میخواست به واسطه شهید اندرزگو دوره چریکی را در کشور سوریه آموزش ببیند که با وقوع واقعه 17شهریور از سفر منصرف شد.»
اینجا جنگ تانک با آدم است
محمد جهانآرا پس از پیروزی انقلاب اسلامی کانون فرهنگی خرمشهر را راهاندازی کرد و در سال58فرماندهی سپاه پاسداران خرمشهر را برعهده گرفت. در کنار این مسئولیت، گروه جهاد سازندگی شهر را هم ایجاد کرد. این اتفاقات درست در سالی رخ داد که او با بانو صغری اکبرنژاد ازدواج کرد. پسرش حمزه 10مهر 59به دنیا آمد؛ یعنی چند روز بعد از حمله عراق به ایران و پسر دوم سلمان هم یکماه بعد از شهادت پدرش. فاطمه به روزهای پرتنش جنگ برمیگردد؛ «حمله عراق به مرزهای ایران از نیمه شهریورماه بود اما رسماً جنگ 31شهریور آغاز شد. دشمن اول به فرودگاه مهرآباد حمله کرد و بعد به خرمشهر. آنقدر فاصله نزدیک بود که با خمپاره میزد.» شرایط بدی بود. مادر و مرضیه، خواهر کوچکتر محمد زخمی شده بودند. فاطمه در بیمارستان امدادگری میکرد. هر کدام از برادرها اسلحه بهدست در گوشهای از شهر مشغول دفاع بودند. محمد نمیدانست در آن شرایط چه باید بکند. از اینرو به خانوادهاش گفت خرمشهر را ترک کنند. فاطمه از آن دوران یاد میکند: «از زمین و آسمان آتش میبارید. نه آب داشتیم و نه برق و نه هیچ امکانات درمانی. محمد ما را به اهواز فرستاد. گفت من باید حواسم به جنگ باشد با حضور شما نمیتوانم فکرم را متمرکز کنم. اینجا جنگ آدم با تانک است».
جنگ زود تمام نمیشود!
مادر و پدر همراه دخترها راهی اهواز شدند. محمد برادرش حسن را با آنها فرستاد تا کمک حالشان باشد. اما اجازه داد سعید 13ساله که کمی از حسن بزرگتر بود در خرمشهر بماند. محمد در پاسخ دلواپسیهای مادر گفت: «امثال سعید در شهر زیادند که اسلحه بهدست گرفتهاند». کار هر روز پدر این بود که پای رادیو یا تلویزیون بنشیند و اخبار خرمشهر را دنبال کند. همهشان به این امید بودند که جنگ زود تمام میشود و به خانهشان برمیگردند. اما وقتی محمد تلفن کرد که این جنگ ادامه دارد و بهتر است جایی را برای اسکان اجاره کنید متوجه شدند که به این زودیها نمیتوانند به خرمشهر برگردند.
ما که رفتنی هستیم
محمد ماند و دفاع کرد. بیآنکه امکاناتی داشته باشد. ناامیدی نیروهای رزمنده از یک سو و کشتار بیرحمانه مردم بیدفاع از سوی دیگر دلشکستهاش کرده بود؛ از اینکه همرزمانش یکی یکی چون برگ پاییز بر زمین میافتند. روزهای آخر سقوط خرمشهر بود. بچهها یکی یکی شهادتین خود را میگفتند. جهانآرا رو به رزمندهها کرد و گفت: «ما که رفتنی هستیم حداقل چند متجاوز را به درک واصل کنیم بعد بمیریم.» تانکها از هر سو میآمدند. با رسیدن آنها به فاصله 150متری آرپیجیزن بلند شد و یکی از تانکها را زد. دومی عقبنشینی کرد در این حال جهانآرا بلند شد و با صدای بلند فریادالله اکبر سر داد. در این حال دشمن پا به فرار گذاشت. او سعی کرد با ساماندهی نیروهای رزمنده عرصه را بر عراقیها تنگ کند و مانع از پیشروی آنها به اهواز شود؛ دفاعی که 34روز ادامه داشت.
گریه خانواده شهدا، دشمن را شاد میکند
با همه تلاش نیرویهای رزمنده، خرمشهر سقوط کرد؛ دردی که محمد به جان خرید و با بغض گفت: «شهر را میگیریم و آزاد میکنیم و مثل روز اول از نو میسازیم.» اما عمرش سر نداد و 7مهر سال 60وقتی همراه با عدهای از فرماندهها برای گزارش عملکرد نیروهای ایرانی به امامخمینی(ره) عازم تهران شده بود در میان راه بر اثر سقوط هواپیما به شهادت رسید. درست چندماه بعد در 3خرداد سال61خرمشهر آزاد شد و محمد به آرزوی دیرینهاش رسید درحالیکه دیگر نبود. فاطمه میگوید: «وقتی محمد شهید شد مادرم گفت حق گریهکردن ندارید. گریه خانواده شهدا، دشمن را شاد میکند».
مکث
ماجرای درگیری جهانآرا و بنیصدر
مرحوم سیدهدایتالله جهانآرا، پدر شهید خاطرهای از فرزندش روایت میکند: «محمد برایم تعریف کرد که رفته بودند با بنیصدر پیش امام(ره)، محمد به امام گفته بود که این آقا امکانات لازم را به ما نمیدهد و دست دست میکند، امام(ره) توپیده بود به بنیصدر. بعد از جلسه، بنیصدر، محمد را دعوا کرده بود که چرا جلوی آقا این حرفها را زده البته باز هم این دو نفر درگیری پیدا کردند. بنیصدر رفته بود خرمشهر، محمد یقهاش را گرفته بود و همدیگر را زده بودند. محمد میگفت بنیصدر جلوی نیروها را گرفته بود. پسرم از هیچکس نمیترسید».
مکث
بخشی از وصیتنامه شهید
در ساعت ۱۹:۳۰ روز سهشنبه هفتم مهرماه ۱۳۶۰ و بعد از عملیات ثامنالائمه، یک فروند هواپیمای سی- ۱۳۰ از اهواز به مقصد تهران در حرکت بود تا بدن پاک و مطهر شهدا را به خانوادههایشان و مجروحان جنگ را به بیمارستان برساند که در منطقه کهریزک تهران دچار سانحه شد و سقوط کرد. ازجمله شهدای این سانحه سرلشکر پاسدار شهید سیدمحمد علی جهانآرا، فرمانده سپاه خرمشهر بود. او پس از سالها مبارزه و تلاش برای حفظ آرمانهای نظام و انقلاب اسلامی به آرزوی دیرینه خود یعنی شهادت رسید. شهید جهانآرا در وصیتنامه خود مینویسد: خداوندا مرا از این همه لطف و عنایت دور مگردان و شهادت را نصیبم کن. من برای کسی وصیتی ندارم ولی یک مشت درد و رنج دارم که بر این صفحه کاغذ میخواهم همچون تیغی و یا تیری بر قلب سیاهدلانی که این آزادی را حس نکردهاند بر سر اموال این دنیا ملت را، امتی را و جهانی را به نیستی و نابودی میکشانند، فرود آورم. خداوندا تو خود شاهد بودی که من تعهد این آزادی را با گذران تمام وقت هستی خویش ارج نهادم و با تمام دردها و رنجهایی که بعد از انقلاب بر جانم وارد شد صبر و شکیبایی کردم ولی این را میدانم که این سران تازه به دوران رسیده نعمت آزادی را درک نکردهاند چون دربند نبودهاند یا در گوشههای دریاهای پاریس و لندن و هامبورگ بودهاند و یا در... . ولی تو ای امام و ای عصاره تاریخ بدان که با حرکتت، حرکت اسلام را در تاریخ جدید شروع کردی و آزادی مستضعفان جهان را تضمین کردی. ولی ای امام کیست که این همه رنجها و دردهای تو را درک کند و کیست که دریابد که لحظهای کوتاهی از این حرکت به هر عنوان خیانتی به تاریخ انسانیت و کلیه انسانهای حاضر و آینده تاریخ است. ولی ای امام من بهعنوان کسی که شاید کربلای حسین را در کربلای خرمشهر دیدهام سخنی با تو دارم که از اعماق جانم و از پرپرشدن خون جوانان خرمشهر برمیخیزد و آن این است، ای امام از روزی که جنگ آغاز شد تا لحظهای که خرمشهر سقوط کرد من یکماه بهطور مداوم کربلا را میدیدم هر روز که حمله دشمن بر برادران سخت میشد و فریاد آنها بیسیم را از کار میانداخت و هیچ راه نجاتی نبود به اتاق خود میرفتم گریه را آغاز میکردم و فریاد میزدم: «ای ربالعالمین بر ما مپسند ذلت و خواری را».