• شنبه 6 مرداد 1403
  • السَّبْت 20 محرم 1446
  • 2024 Jul 27
یکشنبه 1 خرداد 1401
کد مطلب : 161313
+
-

شبیه کلمه‌ای که خدا دوست دارد: شهید

کوچه باران

معرفی کتاب
کوچه باران

شهره کیانوش‌راد؛ روزنامه‌نگار

«کوچه باران» کتابی از امیر اسماعیلی است که در آن خاطرات شهدا از زبان همسران و مادران روایت شده است. این کتاب که توسط انتشارات پرنده و در 216صفحه چاپ شده، حاصل دیدار نویسنده و گفت‌وگو با خانواده‌های معظم شهداست و شامل 60روایت کوتاه و خواندنی است. کوتاه‌بودن و استفاده از قلمی شیوا از ویژگی‌های این کتاب است.
امیر اسماعیلی در مقدمه کتاب نوشته است: «برای نوشتن کوچه باران که به باورم عاشقانه‌هایی است خاص، زیبایی‌های دیده‌ام باارزش و گران‌بها. سعی کردم آنها را تا جایی‌که قلم‌ام قدرت داشت و پلک زدن‌های مداوم تاری اشک‌های چشم‌ام را می‌گرفت با این کلمه‌ها به اشتراک بگذارم. وقتی به خانه شهیدی می‌روم و به پدر و به مادر و پدرش می‌گویم: «حاج خانم! حاج‌آقا! آمده‌ام که از شهیدتان برایم بگویید» در فضایی قرار می‌گیرم وصف‌ناشدنی. قصه‌ها شروع می‌شود با اشک و حسرت. پسرم! علیرضایم! محمدم ! عباسم! رشیدم! حسینم! همه‌شان با تأکیدی خاص «م» مالکیت را ادا می‌کردند و چه حظی می‌بردند و هنوز خیلی‌هایشان باور نکرده‌اند که فرزندشان رفته‌است. شهید رفته‌است. هنوز منتظرند که بیاید و زنگ خانه را بزند. مادر شهید محمدحسن امینی می‌گفت:«چندبار به حاجی اصرار کردم که این خانه را بفروشیم و برویم جایی دیگر از بس در و دیوار این خانه و خاطرات محمدحسن در آن به روحم فشار می‌آورد. حاجی هربار به بهانه‌ای طفره می‌رفت. تا یک روز به خون محمدحسن قسمش دادم که چرا دلش به رفتن رضا نمی‌شود. شانه‌هایش لرزید و گفت: «حاج خانم اگر برویم و روزی محمدحسن برگردد و ما اینجا نباشیم، بچه‌ام سردرگم می‌شود. باشیم اینجا که آمد خانه، پشت در نماند». پیکر محمدحسن سر نداشت و حاجی هنوز امید داشت که برگردد.
پرداختن به شهدای دفاع حرم و به‌خصوص شهدای لشکر فاطمیون و چشم انتظاری مادران و همسران شهدا ویژگی دیگر کتاب کوچه باران است که اسماعیلی در مقدمه کتاب به آن اشاره داشته است: «وقتی به خانه شهدای مدافع حرم می‌رفتم تا چند روز با خودم بغض این‌ور و آن‌ور می‌بردم تا جایی‌که بترکد و سبکم کند. بسیاری از شهدای مدافع حرم حضرت زینب(ع) دختر داشتند. دخترهایی با سن‌وسال کم که نگاهشان به‌در بود و تمنای دیدار بابا را داشتند. تمنای آغوش پدر داشتند و چقدر پیرم می‌کرد حسرت نگاهشان. حال‌‌و‌هوای خانواده شهدای افغانستانی تیپ فاطمیون با هم متفاوت بود؛ تنهایی، درد و رنج مضاعفی داشت برایشان. پسر شهیدی که هر شب منتظر بود پدرش از بهشت به او زنگ بزند که نذر کرده‌ام شبی پدرش به خواب بیاید و دلش را آرام کند. مادری که از سال‌ها پرستاری جانبازش می‌گفت و از مظلومیتش... .» هادی شب‌ها درد می‌کشید. آن‌قدر برایش مسکن زده بودیم که دیگر اثر نداشت و به‌خاطر اینکه با فریاد کشیدن دردهایش اهل خانه را از خواب بیدار نکند، لبه‌های ازبین‌رفته پتو را بین دندان‌هایش فشار می‌داد.» پتویی که هنوز در خانه هست را نگاه می‌کنند و اشک می‌ریزند.
 هیئت عزاداری امام حسین(ع) برای پدر، مادر، همسر و فرزندانی که شهید داده‌اند، گونه‌ای دیگر است. اصلا گریه‌هایشان فرق دارد که دلشان سوخته و جگرشان آتش گرفته‌است. به تجربه این حس برایم ثابت شده‌است که مادران شهید همه یک‌جور و یک‌شکل هم پیر شده‌اند؛ پیر شدنی با انتظار که بیایند، که برگردند.
و شهید که چه بلندبالاست و چه رعنا و چه دلبری می‌کند و لبخند می‌زند به همه ما که دنیا  و بازی را جدی گرفته‌ایم و روزبه‌روز از خودمان دورتر می‌شویم.

شهید محمد پور هنگ
ریحانه و فاطمه تازه هفده ماهشان تمام شده‌است. عکس محمد را گذاشته‌ایم روی میز کوچکی گوشه‌ اتاق. بچه‌ها می‌روند سراغ عکس. روی محمد را می‌بوسند. دست به‌صورت و دستانش می‌کشند. انتظار دارند دست محمد به سمتشان حرکت کند و با زبان خاص خودش بگوید:« ریحانه، بیا بابایی. آفرین. باباجی روبوس کردی؟ بیا بغلم دخترم! فاطمه جانم تو هم بیا بابا. بیا بغل بابا... خدایا شکرت برای این دو تا گل...» محمد فقط در عکس می‌خندد. همه دور اتاق نشسته‌اند. کسی باورش نمی‌شود این جمع شدن برای ختم محمد باشد. همه غرق فکر و خیالند. دنیا دنیا حرف و خاطره از محمد دارند، اما کسی حرفی نمی‌زند. ریحانه و فاطمه، دوقلوهای محمد که به سمت عکس می‌روند و دست‌به‌سر و صورتش می‌کشند، یک‌دفعه بغض همه می‌ترکد. آقاجون دستمال سفیدش را درمی‌آورد و روی چشم‌هایش می‌گذارد. شانه‌های مردانه‌اش می‌لرزد. دائم می‌گوید: «محمد! بابا! رفتی آقاجون؟»
 روزی‌که محمد آمد خواستگاری، گفت: «من خواب دیدم خدا به من دو دختر دوقلو می‌دهد و همسری مهربان. اما همه را می‌گذارم و شهادت را انتخاب می‌کنم.» خواب‌های محمد همیشه رؤیای صادقه بود اما در خواب دیده بود که موقع شهادت دخترانش بزرگ‌شده بودند.

جان مرا هم با خودش می‌برد
 محمد 16‌ماه در سوریه بود. شهریور که آمد، ما را با خودش برد. در شهر حماء زندگی می‌کردیم. همسایه‌ها از دیدن رفتار محمد با اهالی محل و خانواده‌اش تعجب می‌کردند. آن‌قدر در آنجا محبوب بود که یکی از همسایه‌ها می‌گفت:« شما از منی که سال‌ها در این محل زندگی می‌کنم شعبی‌ترید.» شعبی به زبان آنها یعنی محبوب و مردمی.
 محمد در سوریه مجروح شد و انتقالش دادند بیمارستان بقیه‌الله. حالش هر روز وخیم‌تر می‌شد. دلم قرار نمی‌گرفت. هر روز می‌رفتم بیمارستان. محمد را روی تخت دیدن سخت بود. خودم و اشکم را کنترل کردن سخت‌تر. آن روز محمد زنگ زد و تأکید کرد امروز حالم بد است و خواست کسی به دیدنش نرود. طاقت نیاوردم. تنهایی رفتم بیمارستان. اصلاً حال خودم را نمی‌فهمیدم. وقتی رسیدم دکترها و پرستارها دور تختش جمع‌شده بودند و مشغول احیایش بودند. می‌دانستم محمد می‌رود. اما جان مرا هم با خودش می‌برد. محمد خوش به سعادتت! دیدم دست‌هایش از کنار تخت رها شده و چشم‌هایش بسته‌است. دیدم روی صورتش را پوشانده‌اند. بغض گلویم را فشار می‌داد و چشم‌هایم تار بود. تمام پله‌ها را تا حیاط دویدم. هنوز هم فکر می‌کردم محمد چشم‌هایش را باز می‌کند.

 

این خبر را به اشتراک بگذارید