رسولان انقلاب باید به «جوهر» رمان دست پیدا کنند
بازخوانی مقالهای از شهید«سیدمرتضی آوینی» در باب نسبت «رمان» و «انقلاب اسلامی»
محمد صادق عبداللهی-روزنامهنگار
«سیدشهیدان اهل قلم» ، سیدمرتضی آوینی از معدود کنشگران انقلاب اسلامی بود که به اهمیت نقش هنر در گفتمان انقلاب اسلامی پی برده بود. او درحالیکه بسیاری، رمان را تنها سرگرمی و ابزاری برای گذران اوقات فراغت میدانند، در مقالهای با عنوان «رمان و انقلاب اسلامی» به اهمیت رمان در گفتمان انقلاب اسلامی میپردازد. این مقاله که در کتاب «رستاخیز جان» به چاپ رسیده اما کمتر بدان پرداخته شده است، در ادامه از نظر میگذرد: میلان کوندرا معتقد است که رمان ماهیتاً در جستوجوی کشف معمای «من» است. نه آنکه درصدد کشف این معما برآید، نه، رمان با این پرسش که «من» چیست و چه وضعی در جهان دارد آغاز میشود. او بهخوبی بر این معنا واقف است که این پرسش صورتی مابعدالطبیعی و حتی روانشناختی ندارد. مسلماً رماننویسی با فلسفه نسبتی دارد اما اساساً رمان این پرسش را از آن منظر که فلسفه و یا روانشناسی طرح میکنند در میان نمیگذارند و برای رسیدن به جواب نیز راه دیگری را طی میکنند.
رمان چیزی را بیان میکند که جز با رمان قابلبیان نیست
آدمی همچون من که از خاک شرق برآمده، ریشهاش در همین خاک محکم شده، زیر همین آسمان، شاخ و برگ گسترانیده و از باران وحی و شهود قلبی سیراب شده است میداند که معمای «من» گشودنی نیست. معمای «من» یعنی همه معمای هستی... و این معما ـ یا بهتر بگویم «راز» - گشودنی نیست که نیست؛ نه با رمان که با هیچچیز. راز اگر در دام انکشاف میافتد که دیگر راز نبود. میلان کوندرا نیز انتظار نمیبرد که رمان این راز را بگشاید. اینقدر هست که رمان میتواند از عهده بیان این «وضع» برآید، وضع انسان در جهان، یعنی آنچه میلان کوندرا بهتبعیت از هیدگر آن را «در جهانبودن» میخواند.
انسان اگر به این پرسش دچار شود که پیش از آنکه چشم در این جهان بگشاید کجا بوده است، چیزی به یاد نخواهد آورد، اما در حال برایش باورکردنی نیست که پیش از پا گذاشتن در این عالم، «در جایی دیگر» نبوده باشد. مواجهه با همین پرسش کافی است که پرده توهمات را بدرد و از ورای عاداتی که صورت رازآمیز عالم را انکار میکنند چهرهای دیگر از واقعیت را به انسان نشان دهد: «ما در جهان «افکنده» شدهایم». احساس این حضور – حضور در جهان – با حیرتی همراه است که نخستین منزل هجرت است از فطرت اول به فطرت ثانی، از جهان تنگ و کوچک روزمرگیها به جهانی دیگر که میلان کوندرا آن را بیش از همه در آثار کافکا یافته و ستوده است؛ «قصر» در کجای عالم است و «محاکمه» در کدام دادگاه واقع میشود؟ گرگوار سامسا در کدام شهر، کدام کوچه و در کدامین خانه چشم از خواب گشوده و خود را روی تختخوابش چون حشرهای بزرگ یافته است؟ میلان کوندرا میگوید – و بهحق میگوید- که در قرن حاضر ناگهان جهان در پیرامون انسان بسته شده و زندگی به یک دام مبدل شده است. کافکا میپرسد: در جهانی که عوامل تعیینکننده بیرونی آنچنان نیرومند هستند که اختیار و آزادی انسان دیگر معنایی ندارد، چه راهی برای او باقی مانده است؟ این پرسش را کافکا فقط به عالم نظامهای توتالیتر بازنمیگرداند، بلکه همه وسعت زندگی بشری را در این روزگار درنظر دارد. «قصر»، «محاکمه» و «مسخ» وضع بشر امروز را در جهانی که مغلوب یک نظم جهنمی و ناخواسته است بیان میدارند و این کار نه از فلسفه برمیآید و نه از هیچ هنر دیگری جز رمان. میلان کوندرا میگوید که رمان آن چیزی را بیان میکند که جز با رمان قابلبیان نیست و البته این سخن درباره دیگر هنرها نیز صادق است.
کوندرا مینویسد: «در ضمن نوشتن «بار هستی» است که من، با الهامگرفتن از شخصیتهای رمانم که همگی بهگونهای از جهان کناره میگیرند، درباره سرانجام گفته معروف دکارت که انسان را «ارباب و مالک طبیعت» میشمارد، اندیشیدهایم. این ارباب و مالک، پس از آنکه موفق به انجامدادن معجزاتی در علوم و فنون شد، ناگهان پی برد که مالک هیچچیز نیست: نه ارباب طبیعت است (زیرا طبیعت کمکم از صحنه کره زمین کنار میرود)، نه ارباب تاریخ است (زیرا تاریخ از اختیار او خارج شده است) و نه ارباب خویشتن است (نیروهای غیرعقلی روحش او را هدایت میکنند اما اگر انسان دیگر ارباب نباشد، پس چهکسی ارباب است؟» (میلان کوندرا، هنر رمان، پرویز همایونفر، گفتار، تهران، 1372، ص ۹۸) او میگوید: «رمان، هستی را میکاود نه واقعیت را». (هنر رمان، ص100) و بنابراین «دنیای کافکایی به هیچ واقعیت شناختهشدهای، شبیه نیست، دنیای کافکایی «امکان نهایی و واقعیت نیافته» دنیای بشری است. این امکان در پس جهان واقعی ما نمایان است و آینده ما را پیشاپیش اعلام میکند». (هنر رمان، صص100و 101)
اگر قرار باشد رمان تحول یابد، از طریق تحول «من» است
کافکا چگونه کافکا شده است؟ مسلماً او نخست با جهان پیرامون خویش یکی شده و بعد، از آن فراتر رفته است. دیگر آنکه برای کافکا «نوشتن» چیزی همشأن «نفسکشیدن» است و بهعبارت بهتر، چیزی همشأن «زیستن»... آقای «کاف» در «قصر» و «محاکمه» چهکسی جز خود اوست؟ گرگوار سامسا چهکسی است جز خود او که از صورت «فرد منتشر»، از صورت انسانهایی که جهان امروز همه آنها را به یکدیگر شبیه کرده است، فراتر رفته و باز هم خویشتن را و وضع خویشتن را در برابر جهان مینگرد؟ مگر نه آنکه دنیای کافکایی صورت تمثیلی و ساده شده همین جهانی است که با تمرکز تدریجی قدرت و ایجاد یک نظم جهنمی صنعتی و دیوانسالارانه ما را احاطه کرده است؟ همانطور که میلان کوندرا گفته است، نهتنها دولتهای توتالیتر روابط نزدیک میان رمانهای کافکا و زندگی واقعی را آشکار کردهاند بلکه «جامعه بهاصطلاح دمکراتیک نیز فراشد [پروسه] زداینده شخصیت و پدیدآورنده دیوانسالاری را بهخود میبیند.» (هنر رمان، ص199) اما «رماننویس نه مورخ است نه پیامبر، او کاوشگر هستی است.» (هنر رمان، ص102) این کاوشگر هستی، جهان را با عقل فلسفی نمینگرد بلکه وضع خویش را در برابر عالم حیات روایت میکند و بر همین روایت بازگویی است که نام «رمان» یا «نوول» نهادهاند.
در داستانهای امروز، خلاف قصص پیشینیان، اعاظم و قهرمانان نیستند که آفاق انسانی را در وجود و حیات، عمل و گفتار خویش تعین میبخشند بلکه «من»ها یا «افراد منتشر» در روی سیاره خاک هستند که چگونگی حضور خویش در جهان را باز میگویند. وضع دنکیشوت در برابر جهانی که او را در احاطه داشت، وضع قصص پیشینیان در برابر رمان جدید است. دنکیشوت زمانی به جستوجوی ماجراهای قهرمانانه شوالیههای قرون وسطی از خانه بیرون میآید که عصر قهرمانان سپری شده است. زیبایی اسرارآمیز رمان سروانتس در همینجاست. پهلوانان باستانی ایران اکنون حتی در کلام نقالان نیز زنده نماندهاند؛ آنها در آخرین نفسهای احتضار خویش، این سوی و آن سوی، در این شهرستان و آن روستای دورافتاده، معرکه میگیرند و زنجیر میدرانند و مجمعه فلزی پاره میکنند و زیر چرخهای کامیون میخوابند و کلاه میگردانند تا از گرسنگی نمیرند. در اعصار جدید، وضع بشر در برابر جهان، یعنی «چگونهبودن»ش، تغییر کرده است و این وضع جدید، داستانها و داستانسرایانی مناسب خویش میطلبد. دن کیشوت در میان احساس ترحم خانواده خویش میمیرد و با او نسل قهرمانان به انقراض میرسد.
اکنون در سراسر جهان، همه ارواح منتظر دریافتهاند که عصر تازهای آغاز شده است. با این عصر تازه انسان تازهای متولد خواهد شد – که شده است – و او روایت تازهای از چگونه بودن خویش باز خواهد گفت. اگر قرار باشد که رمان تحول یابد – و چارهای هم جز این نیست – تنها از این طریق است، از طریق تحول «من».
میلان کوندرا معتقد است که رمان دستاورد اروپاست و راست میگوید. او آمریکا را نیز دنباله اروپا میداند، اما فراتر از این، حتی اگر میلان کوندرا بر این معنا تصریح نکرده باشد، در همه جای دنیا رماننویسان موفق در بازگویی و روایت «من»، ناگزیر از رجوع به مصدر و منشأ ادبیات داستانی معاصر، یعنی اروپا، بودهاند. تمدن اروپایی انسانهای سراسر کره زمین را به یکدیگر شباهت بخشیده است و رمان نیز در ایجاد این وحدت تاریخی که فرهنگها و تمدنهای عظیم همه اقوام غیراروپایی را نابود کرده، شرکت داشته است. میلان کوندرا مینویسد: «برقراری وحدت تاریخ کره زمین، این رؤیای بشریت... با فراشد تقلیل سرگیجهآوری همراه بوده است... خصلت جامعه معاصر، بهگونهای وحشتآور، این طالع نحس را استوار میکند: زندگی انسان به نقش اجتماعی او تقلیل مییابد.» (هنر رمان، ص61) او راست میگوید. انسان جدید تا حد عضوی مکرر از یک دستگاه عظیم که بهصورتی وحشتآور و کاملاً غیرانسانی، دقیق و منظم و بیوقفه کار میکند کاهش یافته است. فردیت انسان و آزادی و اختیار او در یک حیات اجتماعی موریانهوار مستحیل شده است و «من»ها را دیگر نمیتوان از یکدیگر تمییز داد.
میلان کوندرا مینویسد: «...اما بدبختانه، رمان را نیز موریانههای تقلیل میجوند؛ موریانههایی که نهتنها از مفهوم جهان، بلکه از مفهوم آثار نویسندگان نیز میکاهند. رمان (مانند سراسر فرهنگ) بیش از پیش، در دست رسانههای همگانی افتاده است... کافی است که هفتهنامههای سیاسی اروپایی و آمریکایی، خواه چپ و خواه راست، از تایمز گرفته تا اشپیگل، را ورق بزنیم تا دریابیم که همه آنها دید یکسانی درباره زندگی دارند... این روحیه مشترک رسانههای همگانی... روحیه زمانه ماست. این روحیه، بهنظر من، مغایر با روح رمان است.» (هنر رمان، صص 62و 63) و بعد میلان کوندرا به این نتیجه میرسد که «رمان زوالپذیر است، به همان زوالپذیری غرب عصر جدید.» (هنر رمان، ص 56)
وقتی زبان، گرفتار بحران شود ادبیات نیز مبتلا میشود
رسانههای همگانی، از روزنامهها گرفته تا رادیو و تلویزیون، در همه جای دنیا و حتی ایران، فرهنگ را مبدل به ضدفرهنگ میکنند. رسانههای همگانی ماهیتاً چنیناند؛ آنها کلمات را به اشیا تبدیل میکنند تا آنها را به حیطه معادلات و محاسبات مربوط به تولید و مصرف و عرضه و تقاضا بکشانند. در رسانههای همگانی، فرهنگ نوعی کالاست که مطلوب ذائقه مصرفکنندگان تولید میشود. کافی است فیالمثل به ازاله معنوی کلمه «ایثار» در رسانههای همگانی در طول این چند سال بعد از اتمام جنگ نظر کنیم. ایثار در حقیقت امری خلافآمد عادت است که پرتوی از خورشید ذات انسان را تجلی میدهد. در سالهای جنگ، این کلمه میتوانست بهراستی بر مدلول حقیقی خویش دلالت کند اما از آن هنگام که این کلمه در کف رسانهها افتاد و آنها تلاش کردند تا آن را در «مکانیسم تولید فرهنگی» خویش معنا کنند، «ایثار» رفتهرفته از معنا تهی شد و اکنون از آن جز پوستهای ظاهراً سالم اما تهی از مغز باقی نمانده است. رسانههای همگانی میکوشند که فرهنگ را فرموله کنند و فرمولهکردن فرهنگ مفهومی جز تبدیل فرهنگ به ضدفرهنگ ندارد. «عادت» نهتنها عمل را از معنا تهی میکند بلکه در برابر تعالی و تحول معنوی نیز میایستد. عادت، انسان را به ایستایی میکشاند حال آنکه تعالی در تحول و پویایی است.
از خلافآمد عادت بطلب کام که من کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم
کلمه وقتی دچار شیئیت میشود، به انجماد میرسد و ساکن و راکد بر جای میماند. هنگامی که این بیماری شیئیت همهگیر میشود، بیش از همه، کلماتی که بر معانی مجرد دلالت دارند آسیب میبینند، نه کلماتی همچون میز و تخته و اصطبل. چنین است که زبان گرفتار بحران میشود و چهکسی است که بتواند بحران زبان را در این روزگار انکار کند؟ رسانههای همگانی بهشکل مکانیکی اقوام و انسانهای کره زمین را به یکدیگر شبیه میسازند و تفاوتهای فرهنگی را از میان برمیدارند. این همان پروسه کاهشی است که میلان کوندرا از آن سخن میگوید. بنیان ادبیات بر زبان استوار میشود و بنابراین، وقتی زبان گرفتار بحران شود، ادبیات نیز مبتلا خواهد شد.
تا جوهر رمان مسخر نشود فرم و قالب به چنگ نیاید
روح زمین عصر تازهای را انتظار میبرده است و این انتظار در ادبیات داستانی و نمایشی اواخر این قرن روایتگر بحرانی عظیم در حیات بشری است و انقلاب اسلامی طلیعه فردایی دیگر است؛ چشمه آب حیاتی است در دل این وادی ظلمات اما در جواب به این پرسش که این تحول تاریخی چگونه در ادبیات تجلی خواهد کرد چه باید گفت؟
انسان با تحولی که بهتبع انقلاب معنوی اسلام در جهان ایجاد شده است وضع تازهای در برابر هستی خواهد یافت. «من»، یعنی «کیفیت حضور انسان در عالم وجود» است که دیگرگون خواهد شد و اگر این دیگرگونی در ادبیات بازگویی شود، باید منتظر بود که ادبیات داستانی تسلیم تحولی عظیم حتی در فرم و قالب بشود. نباید رمان معاصر را همچون ظرفی بینگاریم که درباره مظروف خویش بیطرف است و به همان سهولت که آب در پیاله جای خویش را به شربت وامیگذارد، رمان نیز محتوای تفکر معنوی را بپذیرد. سخت به اشتباه رفتهایم اگر چنین بیندیشیم. رماننویس چیزی را جز تجربیات حیاتی خویش که چگونگی حضور او در عالم تعین میبخشند، نمینویسد؛ نمیتواند بنویسد. کاراکترها همه از بطن نویسنده پای به عالم داستان میگذارند و به این لحاظ چارهای نیست مگر آنکه آنان را مراتب و وجوه مختلف و متعدد «من» بدانیم. تا این «من» متحول نشود، رماننویسی متحول نخواهد شد و محتوای دیگری را نخواهد پذیرفت.
انقلاب، امری خلاف آمد عادت است، یعنی عادت نه قادر به آفرینش انقلاب است و نه قادر به حفاظت از انقلابی که روی مینماید... و نه آنکه میتواند انگیزههای انقلاب را بخشکاند. اگر عادت میتوانست چنین کند عادات و ملکات لازم با 50سال حکومت پهلوی طلب انقلاب را در دلها و سینهها یکسره نابود میکرد، اما چنین نشد و چنین نیز نخواهد شد. هر چند خود انقلاب اسلامی بعد از هدم عادات گذشته و ملکات تازهای را به همراه بیاورد اما با تزریق این عادات در قالب ظاهری رمان و داستانسرایی با تقلید از فرم رمان، ادبیاتی داستانی متناسب و همشأن انقلاب بهوجود نخواهد آمد. باید از میان انسانهایی که تحول معنوی انقلاب اسلامی را به جان آزمودهاند و جوهر رمان را نیز شناختهاند، کسانی مبعوث شوند که این وظیفه را برعهده گیرند و نباید انتظار داشت که نتایج مطلوب بهآسانی و بیزحمت و ممارست بسیار فراچنگ آید. رسولان انقلاب باید به «جوهر» رمان دست پیدا کنند نه «فرم و قالب» آن و البته از آنجا که این روزگار، روزگار اصالت روشها و ابزار است، بدون تردید تا جوهر رمان مسخر ما نشود فرم و قالب آن نیز به چنگ ما نخواهد آمد و این سخن در باب دیگر هنرها نیز صادق است.