• شنبه 27 مرداد 1403
  • السَّبْت 11 صفر 1446
  • 2024 Aug 17
چهار شنبه 21 اردیبهشت 1401
کد مطلب : 160258
+
-

مهمان‌هایی با کفش‌های لنگه به لنگه

معرفی کتاب
مهمان‌هایی با کفش‌های لنگه به لنگه

روایت خاطرات طنز از دوران دفاع‌مقدس برای نوجوانان از نوآوری‌های نویسندگان حوزه دفاع‌مقدس برای معرفی گوشه‌هایی از زندگی ایثارگرانی است که با وجود جانبازی همچنان روحیه خود را حفظ کرده‌اند. محمد دهریزی و اسماعیل‌الله‌دادی در کتاب «مهمان‌هایی با کفش‌های لنگه به لنگه»، داستان‌های کوتاه طنزآمیز را از زبان شخصیت‌های نوجوان و با حال و هوای جنگ و دفاع‌مقدس روایت کرده‌اند. این کتاب مجموعه‌ای از 30داستان کوتاه برای نوجوانان است و نگاهی اجتماعی به زندگی جانبازان دارد. نوجوانانی که به داستان‌های کوتاه طنز علاقه‌مند هستند می‌توانند با خواندن این کتاب از داستان‌های طنز لذت ببرند. کتاب مهمان‌هایی با کفش‌های لنگه به لنگه از انتشارات سوره مهر در 72صفحه چاپ شده است. در بخشی از این کتاب می‌خوانیم: «باران کم‌کم شروع شده بود. تاکسی گیر نمی‌آمد. عمورضا، چترش را آورد بالای سر من و گفت: «می‌خوای پیاده بریم»؟
گفتم: «توی این بارون خیس می‌شیم».
عمو گفت: «پس مجبوریم که دربست بگیریم».
عمورضا رفت جلوتر و درحالی‌که برای تاکسی‌ها دست بلند می‌کرد، داد زد: «دربست، ده تومان».
راننده‌ها هیچ توجهی به من و عمورضا نکردند.
توی همین موقع، یک نفر از پشت‌سر من داد زد: «آقارضا، دربست، مجانی».
برگشتم، پشت سرم را نگاه کردم. توی آن شلوغی‌ها، کسی را ندیدم. آن صدا را دوباره شنیدم. دویدم طرف عمو‌رضا، دستش را گرفتم و گفتم: «عمو، یک نفر دارد صدایت می‌کند و می‌گوید دربست، مجانی».
عموگفت: «کی»؟
گفتم: «نمی‌دونم؛ توی پیاده‌رو است».
با هم رفتیم توی پیاده‌رو. مردی خیس و خمیر روی ویلچر نشسته بود و به من و عمو می‌خندید. عمو تا او را دید، چترش را داد دست من و دوید طرفش. افتادند بغل هم و شروع کردند به بوسیدن یکدیگر. چند دقیقه که گذشت، رفتم جلو و گفتم: «عمورضا، کی می‌ریم خونه»؟
عمورضا گفت: «من حالا حالاها با این هم‌سنگرم کار دارم. تو برو خونه. من بعدا می‌آم».
دوست عمورضا که تا آن موقع با من حرف نزده بود، به ویلچرش اشاره کرد و گفت: «بپرید بالا. خودم دربست می‌برمتون».

 

این خبر را به اشتراک بگذارید