آدم بود...
علی عمادی - روزنامهنگار
1. در فیلم سینمایی «سرب» ساخته مسعود کیمیایی، نوری برای خلاصی برادر بزرگترش که بیگناه متهم به قتل شده، پی شاهد میافتد و دانیال را که میداند قاتل کیست در انزلی پیدا میکند. نوری میخواهد او را به تهران برگرداند، اما دانیال ابتدا زیربار نمیرود و از نوری میپرسد خودش حاضر بود بهخاطر نجات یک کلیمی که بیگناه دستگیر شده خود را به خطر بیندازد و بیاید شهادت بدهد؛ و نوری پاسخی قاطعانه میدهد: «یهودی و مسلمونی رو بذار کنار؛ آدم باش بچه! باید آدم باشی، همین! آدم باش، یهودی باش! آدم باش، مسلمون باش! آدم باش، هرچی میخای باش!»
2. دست برقضا معلم عزیزمان که سالیان سال، جبر و مثلثات درس میداد و همین چند روز پیش رخ در نقاب خاک کشید هم نوری نام داشت؛ معلمی که تقریبا محال است دانشآموزانش در هر سن و سالی او را از یاد ببرند؛ نه به این خاطر که آقای نوری چند دفتر وزیری داشت که نمره همه شاگردانش را از روز اول در آن نوشته بود تا همیشه بچههایی باشند که به کشف نمرههای پدران خود نایل شوند؛ نه به این خاطر که وقتی تخته مینوشت سایز علائم انتگرال و حد و مشتق و اعدادش یکسان بود و انگار آنها را تایپ میکرد؛ نه به این خاطر که گریزپایانی چون من که به جبر روزگار همنشین جبر و هندسه شده بودند، مجذوب درس او میشدند؛ نه فقط بهخاطر لحن داشمشتی و تهرونیاش، یا هیکل چغرش که حتی در میانسالی هنوز ورزیدگی کشتیگیرانهاش از زیر کت و شلوار همیشگی بیرون میزد، یا راه رفتن خاص خودش، یا طنز کلامش درعین جدیت که تو را در امپاس میگذاشت که جدی بمانی یا بزنی زیر خنده و نه بهخاطر اینکه 20هزار بیت شاهنامه را از بر بود و نه بهخاطر همه سجایایی که داشت و با خود برد؛ بهنظرم او هیچگاه فراموش نمیشود چون بهمعنای واقعی کلام آدم بود.
کشتیگیر بود و شیفته مردانگی آقاتختی؛ قصه زیرنگرفتن از کشتیگیر مصدوم روس در بازیهای جهانی را اول بار از آقای نوری شنیدیم که در کنار درس، همیشه از این خاطرات چیزی در جیب داشت ولی با آن زور بازو، هیچگاه نازکتر از گل به شاگردانش نگفت، چه رسد به آنکه دستی به ستم بلند کرده باشد.درعین پایبندی به تشرع، ظاهرش را با روال مرسوم 4دهه پیش همگون نمیکرد؛ همانی را میپوشید که قبل از انقلاب هم به تن میکرد؛ با صورتی اصلاح شده که فقط سبیلی جوگندمی و کمپشت در آن خودنمایی میکرد. درسش را میداد و کاری به بازیهای رایج هر دوره نداشت. آقای نوری هرچه بود خودش بود، ادا درنمیآورد و فیلم بازی نمیکرد؛ و مجموع این خصایل، شمایلی از او ساخته بود که نه اسطوره بود و نه قدیس، اما تا دلت بخواهد آدم بود.
3. ازنفوس میشود سرشماری کرد که میکنند، اما نمیدانم چگونه میشود آمار «آدم»ها را گرفت؛ چندتا هستند و پراکندگیشان در چه وضعی است؛ کدام صنف یا قومیت آدم بیشتری دارد و هزاران سؤال مشابه اینها. هیچکدام را نمیدانم. حتی بهنظرم نمیشود خصلتهایی یکسان برای آدم بودن برشمرد؛ شاید به تعداد همه خلایق.
آدمیزاد میتواند هرچه میخواهد باشد، باشد؛ نکته همین است که آدم باشد؛ که اگر باشد به همانی میرسد که قدیمیترها دعایش میکردند؛ «عاقبت بهخیری». شاید نتوان در زندگی معمول بهراحتی آدمها را شناخت اما بهترین بزنگاه همان موقعیت عاقبت است. غیراز این، اطمینان دارم که خدا در زندگی هر کداممان دستکم یک «آدم» را به رخمان کشیده تا نتوانیم از زیر بار آدم بودن شانه خالی کنیم. میتوانیم هرچه میخواهیم باشیم اما به قول نوری فیلم سرب، باید آدم باشیم، همین؛ شاید این مهمترین وظیفه ما در زندگی باشد.